من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

به نام تو .. مهربون ترین

از سر ایمان هم اگر توکل نکنم

از سر بی کسی

جز توکل چه کنم ؟

خدایا ...

آنجایی که اگر تو نباشی کسی نیست، باش ...

+ پست ثابت است.

آر انی بادی دِر؟

بعد از سال‌ها اومدم که بنویسم. دلم برای بلاگ و بلاگستان تنگ شده. برای حال و هوای نوشتنای پشت لپ‌تاپ و غالبا تو شب، برای خالی کردن هر اون چیزی که تو مغزت می‌گشت و هیچ راه فراری جز نوشتن نداشت. سوشال مدیاهای زیادی رو برای نوشتن انتخاب کردم و راستش رو بخوای، هیچی نمی‌تونه جای بلاگ رو بگیره. نمی‌دونم با این که همیشه تعداد کسایی که می‌خوندنم به بیشتر از 10 نفر نمی‌رسید، چرا هیچ وقت نتونستم اینستا و تلگرامی که حداقل ده‌ها و صدها نفر دنبالم می‌کردن رو به اینجا ترجیح بدم. انگاری همیشه در کنار همه اون نوشتنا، یه آلارم پررنگی کنار مغزم بود که تهش باید برگردی و تو یه کنج دنجی تو بلاگستان بنویسی. راستشو بخوای حتا نتونستم با یه سایت شخصی و یا یه دامین شخصی کنار بیام. انگاری این که یه دمی به اسم بلاگفا، بیان یا هرچیز دیگه‌ای بهت بچسبه یه طوری خوبی دلچسبه. این که حس کنی بلاگری. حس کنی این نوشتن با بقیه نوشتنا فرق داره.

مخلص کلام می‌خواستم بگم فکر نکنم از شماهایی که اینجا رو دنبال می‌کردین، آدمای زیادی مونده باشه. همونطور که شماهم مثل من مدت‌هاست چراغاتون خاموشه. ولی به هرحال می‌خواستم بگم من دوباره اینجام. با بلاگ جدیدم همه‌تون رو دنبال کردم. اگه خواستین بازم از ریزه ریزه‌های مغز این دختر کوچواو که حالا کمی بزرگ شده خبر داشته باشین بیاین اینجا: Thedreambeliever.blog.ir

بعد از مدت‌ها…

به بهونه گوشی جا گذاشتن یه نگاهی به تبلت کردم و تبِ باز وبلاگ رو این بالا دیدم. پست آخرو حوندم و دیدم چقدددر دلم برا اینجا تنگ شده. وبلاگ‌نویسی یه هویته که هیچ وقت با کانال نوشتن بدستش نیوردم. یه رسمیت خوبی اینجا هست که هیچ جا پیداش نکردم. دلم خواست برگردم ولی می‌دونم تا وقتی بخوام اینجا بنویسم نمی‌تونم کامل برگردم. حس می‌کنم عمر این وبلاگ تموم شده. یه فصل جدید تو زندگیم شروع شده و فصل گذشته‌ش رو بدن دلبستگی گذاشتم تو آرشیو روزام بمونه تا یادم باشه کی بودم.

فک کنم یه وبلاگ دیگه درست کنم و اونجا دوباره شروع کنم. اینجا انگار دیگه مال من نیست…

جمعه‌ای که غروب نداشت…

جمعه سپری شد
با کنار اومدن با خودم
با گذاشتن کتابایی که به هر مناسبتی برام گرفته بود و تو جعبه کادوهای تولدم محبوس شده بود، تو کتابخونه.
با گذاشتن ساعت و مدل چوبی für elise که کادوی تولدای خوشگلم بودن تو قفسه‌ها.
با برنامه‌نویسی و تمرین و تمرین
با ته‌چین مرغ درست کردن و گم شدن تو عطر زعفرونیش.
با چایی و شکلات تلخ مورد علاقه‌م.
با دیوان شمس خوندن
با پس زمینه ساز Clayderman.
از اون وقتی احساس خوشبختی کردم که قلبمم حرف مغزمو پذیرفت. پذیرفت که آدمایی که تو گذشته بودن نباید حذف بشن. باید عطرشون با یادگاریای به جا مونده ازشون بمونه لای خاطراتت. وگرنه با پاک کردن و به یاد نیوردنشون بی‌هویت‌ترینی.
احساس خوشبختی کردم وقتی قلبم پذیرفت که من همون دختریم که یه روزایی تو گذشته، آسمون زندگیم یه سیاه مطلق بی‌ستاره بوده و یه روزاییش بوی خاک نم خورده با بارون پاییزی میده، یه روزایی مثه یه روز گرم تابستونی پر از خستگیه و یه روزایی بوی عطر یه نفر آسمون سیاهش رو پرستاره کرده و الان زمستونیه. یه زمستون دوست‌داشتنی که فقط خودمم و خودم و تلاشم و یه هدف پرنور و روشن که شده چلچراغ همه‌ی شبای برفی و سرد.

مستم، مست داشتنت، مست خواستنت…

آلبوم جدید همایون رو دارم گوش می‌کنم و فکر می‌کنم به عید، به الی. به کلاسی که دوتایی تصرفش کرده بودیم، با هوای نم دار و بهاری و خنکای پنکه، با پرده‌های کیپ تا کیپ کشیده شده و درس خوندن و درس خوندن و درس خوندن. ناهارامون با طعم لیموترش و صدای شجریان کوچک. دارم فکر می‌کنم به این روزای دوری و دلخوشی به انقلاب رفتنای بعد از امتحانامون، به خونه خوشگلمون که قراره همه این دوری‌هارو نابود کنه. خونه دنج و تاریک و خنکمون، با پیانو من و ویولن اون. به شبایی که کنار کتابخونمون لم میدیم و باد از لای پنجره‌ی همیشه باز خونه پرده‌هارو نا آروم می‌کنه و چایی‌سازی که همیشه روشنه و چای نباتای تو و چای و شکلاتای منو تامین می‌کنه. به آرامش شبامون. شبایی که قراره ز غوغای جهان فارغ، تو چار دیواری کوچولو و دنج و قشنگمون، فقط از سکوت و لذت ببریم و زندگی کنیم. از کل این دنیای بی‌کران، تو که سهم همیشگی من از زندگی هستی. نیستی؟

چرت نویسی

حال و هوای دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن عجیبه

خیلی عجیبه…

و وقت‌گیر.

این جمله خیلی خوب و خفنه: 

If you want to go fast, go alone!

If you want to go far, go together...

ولی یه باگ خیلی بد داره، برا کسی که تند و سریع به جای دور بخواد بره…

کی بیشتر از خودم می‌دونه چقدددر دست و پا می‌زنم برا دوست داشتن و در عین حال چقدددر ازش می‌ترسم. دوست داشتن یعنی من در قبال تو مسئولم. زندگی من با تو شریک. زمان من با تو شریک. خنده‌ها و غمم، عشقم با تو شریک. و این شریک شدن سخت‌ترین کار دنیاس. گاهی فک می‌کنم کااش یکی بود که فقط وقتای بی‌کاری میومد، بغلم می‌کرد، چیزای خوب براش تعریف می‌کردم و وقتیم کار داشتم می‌رفت. هفته‌ای یه بار، ماهی یه بار، هر چندوقت یه بار که بی‌کار بودم میومد، یکی دو ساعت می‌موند و می‌رفت. همین! خواسته بزرگ و عجیبیه ولی فکر می‌کنم نمیشه فقط یه دختر همچین چیزیو بخواد. حتما یه پسرم هست که اینو آرزو می‌کنه. ولی خب خیلی محال به نظر میاد!

این حرفارو چرا می‌زنم؟ چون تو معرض دوست داشته شدن قرار گرفتم! ولی من باید انتخاب کنم که آره یا نه… اون پا جلو گذاشته و حالا من باید واکنش نشون بدم. خوب یا بد؟ نمی‌دونم…

می‌دونید؟ الان که می‌تونم عاشق باشم کلی سرم شلوغه و وقتی سرم خلوت میشه که دیگه شور و هیجان الانو ندارم. ولی به هیچ عنوان نمی‌تونم از چیزایی که الان دارم بزنم و صرف عاشقی کنم وقتشو! 

انتخاب سختیه نه؟

نمی‌دونم…

من الان پرکارمو دوست دارم

نه الآن پرشورمو…

راه، همینه…

#من_یک_جمعیتی_هستم

داستان آموزش تو کشور ما خیلی بحث پیچیده‌ایه. طوری که دروسی که برای «آموزش» تدریس بشه، و مطالبی که برای «پرورش» ارائه بشه، به کلی تو همون مرحله انتخاب هم شکست خورده‌ن. و کلا همه چی در راستای یک بعدی بودنمون حرکت میکنه تو این سازمان! ولی حالا خوشحالم که دانشگاه، تا جایی که تونسته (که صدالبته جای بهتر شدن داره) این شرایط رو فراهم کرده که، مسیرای مختلف رو کم و بیش بشناسی و تو مسیری قدم بذاری که می‌دونی مختص تو و زندگیته. که در کنار یا کلا فارق از مهندس، دکتر یا دانشمند بودنت، می‌تونی تا فی خالدون فلسفه بری با استاداش، موسیقی رو انتخاب کنی، تئاتر یا شعر و ادبیات و یا اهمیت به جامعه. گروه یاری گران، فردای سبز، و به خصوص جمعیت امام علی، که بهت فرصت میدن تا علاوه بر خودت، به جامعه‌ت نگاه کنی و مسئولیتت رو در قبال داشته‌هات بپذیری.

با تمام وجود خوشحالم که چیزی که ۴ سال برام سرحد اعلای خواستن بود و ذره ذره وجودم بودنش رو می‌خواست و همه فکری براش کردم، با هرکسی تونستم راجع بش حرف زدم، الان، اینجا تو دانشگاه دوست داشتنیمون بهش رسیدم. زندگی کردن با بچه‌های حاشیه شهر، دیدن رنج‌ها و غماشون، تلاش کردن برای ارائه یه راه حل درست و عمقی و اگاه کردن مردم راجع به این موضوع، همه چیزایی بود که تو جمعیت امام علی دارم به دستش میارم

من ابعاد دیگهم رو که آموزش و پرورش ازم گرفته، با آموزش به بچههایی به دست میارم که اموزش پرورش اجازه شکوفا شدن همون یک بعد رو هم بهشون نداده. #تدریس_عشق دقیقا همون چیزیه که منو از سردرگمی و یه عده بچه بیگناه رو از ضدجامعه شدن نجات میده. جمعیت برا من یه کار انسان دوستانه و خیر نیست که تو اولویتهای بعدی قرار بگیره و تابع کار و بار و زندگیم باشه.

جمعیت تمام زندگیمه. چیزی که به بودنم، به نفس کشیدنم و به انتخاب کردنم جهت میده و روشن میکنه که هرچیزیو تا کجا و چقدر ادامه بدم و یه ارزش معیار و اعلاس، که مشخص میکنه ارزشهای بعدی، تو چه فاصلهای از هم و تو چه ردهای قرار میگیرن.

حال ما دوتا چه خوبه همیشه‌‌‌‌‌‌:)

گز کردن هزار باره‌ی انقلاب تا ولیعصر با تو، خنده‌هامون، بی‌قید بودن‌ هامون، ذوق کردنا و حرفامون

کی مثه تو می‌تونه اننننققددددر با بودنش بهم حال خوب و آرامش و انگیزه برا ادامه دادن بده؟

کی‌ مثه تو می‌تونه این مسیر تکراری رو انقددددر جذاب کنه که هزاربارم بریم و برگردیم نفهمیم که چقد رفتیم و چقدر گذشته

حالم با تو بهترینه، وقتی با ذوق دوست‌داشتنی‌هامو بهت نشون میدم، وقتی ساعت‌ها پشت میز چوبی کافه می‌شینیم و انقددددر گرم صحبت می‌شیم که نمی‌فهمیم کی روز بود، کی شب شد، وقتی بعد از غذا حرفامون تموم نشدنیه و میگی چایی بیارن و قوری قرمزمو با قوری صورتیت عوض می‌کنم و میگم از قرمز بدم میاد و مسخرم می‌کنی :) وقتی تنها کسی هستی که می‌تونم از کوچک‌ترین مسائل زندگیم تا بزرگ‌ترین دلخوشی‌هام باهات حرف بزنمو برق خوشی رو تو چشمات ببینم، وقتی رو لب جفتمون لبخند حاکی از رضایت می‌شینه و کی اندازه من و تو می‌فهمه که این لبخند رضایت برا مایِ همیشه ناراضی چقدددر با ارزشه :)

می‌دونی شاید ماها احمق باشیم که با وجود موقعیت‌های الانمون احساس رضایت نکنیم، ولی وجود تو همیشه باعث احساس خوشبختیم بوده و هست :) و حالا چه اهمیتی داره که به باگ ظرفیت نامحدود انسان تو موفقیت توجه نمی‌کنیم و همیشه فقط با بهترین خودمون شدن (یعنی هیچ وقت) راضی میشیم؟ :)

مهم اینه که همو داریم ^___^

یادتونه به نسبت خوب بودم؟

درس دادن برام آرامشه

وقتی می‌تونم سر کلاس طرف مقابل رو به وجد بیارم و همین کنکور بی منطق و فرمول گرا رو انقد با هیجان براش توضیح بدم که، مشاورش وقتی می‌خواد تهدیدش کنه میگه اگه این کارو انجام ندی نمیذارم خانوم فلانی بیاد بهت درس بده، حالم خوب میشه. خیلیا میان تو آموزش که جایی رو درست کنن، بعضیا میان که فقط پول بگیرن، اما یه آدمایی هم مثه من هستن واقعا خود درس دادن براشون لذت داره. قطعا و یقینا پول برا منم مهمه. ولی واقعا اعتقاد دارم ادم تا عاشق کارش نباشه نمی‌تونه پول خوبیم توش در بیاره و من بی‌نهایت عاشق درس دادنم. عاشق انتقال کشفیات و احساسات خوبم تو هر درس، عاشق اون برق چشمای طرف مقابلم وقتی یه سوالو از چنتا راه متفاوت براش حل می‌کنم. 

دیروز رفتم کارگاه برق :)

مدار خودمونو یه بار دیگه بستم و به استادم نشون دادم، کلیییی تشویقم کرد وقتی دیدش، مخصوصا از کار اجراییم، و تو کل ساعت کارگاه دیگه خودش مشغول کارش شد و بچه‌ها و ایراداشون و نمره دهی‌شون رو به من سپرد و وقتی سر اولین چک کردن مدار، نمره ازم خواست و گفتم کار اجرایی شو خودتون چک کنید، کلی غر زد که خب خودت چک می‌کردی دیگه. و دیگه من بودم که مدارای سال بالایی‌هارو چک می‌کردم و نمره می‌دادم بهشون 😊😊 باور کنید لذت‌بخش‌ترین حس دنیاس که ورودی باشین و برقی نباشین و کارگاه رو بهتون بسپرن ^____^ هفته دیگه قراره یه مدار خرخفن ببندم و بعدش میریم سراغ وسایل برقی خونه، از مدار اف اف تا یخچال و اینا :))) اون می‌خواد از من مهندس بسازه و مامانم میگه برو یاد بگیر که یکی دوتا کار برقیم که تو خونه بلد نیستی یاد بگیری :))

محمدقاسم می‌گفت دانشگاه یا صفره یا صد؛ می‌گفت دانشگاه کلی به رشد من کمک کرد، ولی متاسفانه برا خیلی از دوستامم پتانسیل منفی داشت، می‌خوام برم بهش بگم پتانسل مثبت دانشگاه رو پیدا کردم ^__^ میتونی آسوده بخوابی دیگه :)))

پ.ن: الان دیگه کامل خوبم ^___^

درونم

امروز جلسه دوم کارگاه برق بود، کارگاه مورد علاقه‌م. انقد با حال خوب مدار می‌بستم و با لذت سوال می‌پرسیدم و یه جاهایی یه جوری خنگ می‌زدم که استادمون خنده‌ش گرفته بود :) خیلی خوب بود خیلی. این علاقه به کارای فنی خیلی حالمو خوب می‌کنه، آخر کلاس از استاد پرسیدم بخوایم کار یاد بگیریم باید چی کار کنیم؟ گفت خب کارگاه بازه دیگه، میای اینجا کار انجام میدی! گفتم خب من که بلد نیستم چیزی! چپ چپ نگام کرد گفت خب من برات توضیح میدم دیگه :))

امروز بعد از کلاسام رفتم که کار کنم، وقتی منو دید یه لبخند عمیقی زد و گفت دیر اومدی که داریم می‌ریم، گفتم خب اشکال نداره فردا میام :) گفت کاش برق بخونی، حیفی. خندیدم اومدم بیرون.

حالم خوبه، تو دانشگاه دیگه مجبور نیستم با دخترا باشم، همه دوستام و کسایی که باهاشون در ارتباطم پسرن و همین برام آرامش روانیه. این که دیگه لازم نیست استرس داشته باشم که آیا یه دختری پیدا میشه که بتونم باهاش بسازم؟ حتی ارائه ادبیاتمم با یکی از پسرا هم گروه شدم و قرار شده راجع به کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی ارائه بدیم.  آخر هفته‌ها دو ساعت فیزیک درس میدم دو ساعت ریاضی و احتمالا ۴ ساعت هم اخترو مکانیک. پیانو افتاده رو روال. پر از عشقم، به هیچ کس. درونم پر از احساسه که سهم کسی نیست. سر کلاس ادبیات همیشه داوطلب شعر خوندنم و اینه که استادمون اسممو یاد گرفته دیگه و با آغوش باز کلاس رو دعوت به شنیدن صدای من می‌کنه. عضو جمعیت امام علی و کانون همیاری و انجمن علمی فیزیک و گروه نجوم دانشگاه شدم، با بچه‌های کانون موسیقی دوست شدم، تمرینای برنامه نویسی دایتلو جلو جلو نوشتم، کلاس ریاضیای خودمونو می‌پیچونم و تو فضای سبز جلو هوافضا، با کلاسای ۲ سال پیش دکترشهشهانی ریاضی رو زندگی می‌کنم و تیک تیک ساعت ساکت شدنی نیست. عزیزترین روزای زندگیم داره می‌گذره و حالم به نسبت خوبه. مخصوصا با به انتظار نشستنم تو ایستگاه دکتر حبیب‌اله، ساعت ۸ شب وقتی فقط منم و من و کتابی که دستم گرفتم و می‌خونم تا قطار مد نظر برسه.

من ماگدالینم .. غول تماشا ...