من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

تنها ماندم، تنها رفتی…

اندراحوالات رانندگی

با آقای مرتضوی رفته بودیم بیرون، تو شهر داشتم رانندگی می‌کردم

هی می‌گفت فاطمه آروم برو

آروم دختر ماشینت خیلی تیز میره!

هی میگفتم باشه باشه ولی خب به قول خودش دلم نمیومد پامو از رو گاز بردارم و تو پیچاهم هرآن منتظر چپ کردن بود 🙄

یهو گفت نه این طوری نمیشه! من باید تورو ببرم یه جایی که این عطش گاز دادنت بخوابه 🙊 منم از خدا خواسته :))

هی می‌گفتم کجا میریم کجاااا! می‌گفت میریم جاده مرگ! میگفتم یعنی چی آخه! میگفت صب کن می‌بینی!!!

رفتیم تو اتوبان گفت برو سمت اسلامشهر و ورامین! منم خب تاحالا اونجاها نرفته بودم ک! هیچی خلاصه رفتم و هی گفت از اینور برو از اونور برو رسیدیم به یه اتوبانی ک دوربین نداشت و خیلیم پت و پهن بود گفت حالا بگاز گفتم اینجارو میگفتین جاده مرگ؟ گفت نه تو برو به اونجام میرسیم! خلاصه آقا من رفتم اونجارو یه بریدگی بود گفت بپیچ! من از اونور کامیونارو میدیدم که میرفتن تو همون راهه! پیچیدم و رسیدیم به یه جاده دو بانده که از روبه رو و کنارو اینا فقط کامیون میومد :| ولی سرعت آزاد بود :))) اول راه مسیر رفت و برگشت هرکدوم دوتا باند داشت! پامو گذاشته بودم رو گاز و ماشین داشت پرواز می‌کرد :)))

انقده کیف داد انقده کیف داد ک حد نداره! حالا من پررو این کامیونا که میومدن جلوم بوق میزدم راه میگرفتم ک برم 😂 تا یه جایی هی گاز دادم و اینا بعد یوهو جاده باریک شد، شد یه لاین رفت یه لاین برگشت، اون بتنای جداکننده هم برداشته بودن :|

شما تصور کند یه جاده که همه توش بالای ۱۰۰ تا میرن و هر لحظه یه خاور یا کامیون سه برابر خودت از کنارت ویییژ رد میشه :|

انصافا تجربه بی نظیری بود! انقد گاز دادم اونجا انقد گاز دادم که وقتی به منطقه عادی رفت و آمد رسیده بودیم یه آرامش ژرفی داشتم :) اصلا دیگه میلی به سرعت رفتن و بی احتیاطی نداشتم تو شهر ^__^ یه تجربه عالی بود

واقعا همه کسایی ک مثه من عشق سرعتن یه بار باید تو اون جاده که هر لغزشی منجر به یه تصادف مرگباره رانندگی کنن، به یه آرامش و اطمینان بی‌نظیر می‌رسه آدم تو رانندگی شهری :)

سکوت آرامش‌دهنده‌ی من

وَ اِذا سَاَلَکَ عِبادی عَنّی

فَاِنّی قَریب

اُجیبُ دَعوَه الدّاعِ اِذا دَعانِ

«بقره،۱۸۶»

نچ نمی‌تونم

وقتی من ِ گذشته زل می‌زنه تو چشامو میگه بی هپی، می‌تونم هپی نباشم اصلا؟!!!

فقط برای تو…

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قراره دوست جدیدم باشی یا نه؟

چن ماه پیش رفتم دکتر قلب واسه دردای گاه و بی‌گاه قفسه سینم که بعد از معاینه و اکو و این جور چیزا گفت قلبت از منم سالم تره و منم خوشحال و خندان و خیال راحت از این که بی دغدغه می‌تونم بپرم از ارتفاع و بازی خطرناک شهربازی رو با خیال راحت و بدون مخفی کاری دردم می‌تونم سوار شم اومدم خونه…
خب گذشت و اون درده بازم گاه و بی گاه میومد سراغم و با گفتن این ک دکتر گفته استرسه، با پروپانول حل میشه، گذروندم
تا این که به ماه رمضون رسیدیم 🤔
تم زیرزمینه همه روزه‌ها شده یه درد شدید نزدیک قلب و قفسه سینم و کم کم دارم فک می‌کنم، اگه واقعا از قلب نیس پس حتما یه چیزی هست ک این انقدر درد می‌کنه وگرنه خب چرا بقیه این طوری نیستن 🤔
این شد ک الان چن روزه دارم فک می‌کنم ک شاید سرطان باشه مثلا 🙇🏻‍♀️
و خب الان خیلی هیجان دارم 🙄 دوست دارم زودتر بفهمم عامل این درد پیوسته چیه! یعنی مثلا میشه سرطان باشه؟
به نظرم که برخلاف عقیده بقیه سرطان اونقدرام بد و زشت و ترسناک نیس
مخصوصا که من تو سن کمتر دردای خیلی خیلی بدتری رو هم تحمل کردم
سرطان یه جور وقت اضافه‌س
انگار که خدا داره برا چن مدت از کارای روزمره معافت می‌کنه که با خیااال راحت هرکاری دلت می‌خواد بکنی، حالا قراره دردم چاشنیش شه؟ خب چه عیبی داره؟
تو سرطان چه خوب بشی چه بمیری خوبه
خیلیم خوبه
احتمالا این درد هم آخرش نون و آب و سرطان نمیشه برا ما و یه دونه از این مریضی الکیا از توش درمیارن
ولی خب فکرشم جذابه…

کاسب ترور (به قلم آقای‌ هشت‌حرفی)

اول: یک جناح و تفکر عجیب(نمیگویم مریض)، در مناظره ها، وزرایی که از مجلس هم سو با خودشان رای اعتماد گرفته بودند را کاسب میدانستند. لیدر این جناح فردی بی سواد با مدرک دکترا بود که میخواست مهم ترین درجه ی سیاسی مملکت را به چنگ آورد اما حتی توان تلفظ واژه‌ی #پروپاگاندا  را نداشت. لیدری که با رفتار منافق گونه اش با یک خواننده، بهشتی مظلوم را مظلوم تر از پیش نشان داد. توان مناظره نداشت و کبریت بی خطری از شهرداری تهران با خودش آورده بود که تاکید کبریتش روی مفاسد اقتصادی بود، در صورتی که مدیریت جهادی اش(!) تهران را بدهکار کرده بود، هر پروژه را با سه برابر قیمت پیش‌بینی شده به اتمام رسانده بود، اختلافش با احمدی نژاد بر سر افشای یک سری اطلاعات در مورد فساد اقتصادی بر سر زبان ها بود(راست یا دروغش پای کسانی که منتشر کردند)، قضیه‌ی املاک نجومیش نا معلوم بود و هست هنوز هم و بماند ماجرای الهه راستگو. بعد از انتخابات هم رسانه‌هایش به طرز مضحکی دم از تخلف میزدند و بعد که مشخص شد تخلفی نبوده، صحبت از جنبه داشتن خودشان کردند که بهتر است ورود نکنم. خط قرمز است دیگر! جمهوری ما پر از خط قرمزهاست.
همان جناحی که وزرا را کاسب دانستند، #کاسبان_تحریم دیروز و #کاسبان_ترور امروزند. کافیست سری به توئیت های احمد توکلی اقتصاد دان(!) و الیاس نادران  بزنیم. درست موقعی که ملت ندای #در_کنار_همیم سر میدهند آقایان انقلابی و ارزشی به دولتی با بیست و سه میلیون رای حمله میکنند.  احتمالا به اعتبار سه میلیون رای خودشان که با وعده های پوچشان شانزده تا شد. از قضا دوستان عقلانیت همین جا روشن میشود. این جناح توان درک عقلانیت را ندارد و از همین رو در انتخابات اخیر ناشیانه و حساب نشده تر از همیشه عمل کرد. (حیف وقت که برای این مسائل و این آدمها(؟) میگذارم)

دوم: یکی از دوستان نزدیکم را در دفاع از حرم از دست دادم و آنقدر این قضیه برایم گران تمام شد که هیچگاه پس از خاکسپاری نتوانستم به مزارش بروم و نخواهم رفت. دیروز باز یکی دیگر از دوستان اهل ارومیه‌ که آشنایی دوری داشتیم، در حادثه ی تروریستی کور، توسط مزدوران آمریکا و عربستان به شهادت رسید. دیگر شهید حادثه حسین بنی اردلان، سال 88 رئیس ستاد مهندس میرحسین موسوی در خراسان شمالی بود. راهی سخت در پیش داریم.

سوم: در مورد 2030 (هم متن انگلیسی و هم متن فارسی که لینک دانلود جفتشان را گذاشتم) از دید بنده این بیانیه اصلا اهمیتی ندارد وقتی رهبر مملکت صراحتا مخالفتش را اعلام میکند. مشکلات ما ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. در مورد استقلال،  نکته‌ای را ذکر کردند که حقیقتا ارزشمند و دقیق بود و صد البته پذیرفتنی ست؛ ولی، سوالی دیگر پیش می آید که عزیزان ما، مسئولان ما، این دلسوزانی که سال هاست زمام امور را به دستشان گرفته‌اند و انقلاب فرهنگی را پیش میبرند، همین‌هایی که در شبکه‌ی چهار سیما هم خیلی صحبت‌ها میکنند، در طول چندین سالی که «جمهوری اسلامی ایران» شده‌ایم، برای نظام آموزشی مملکت چه کرده‌اند؟ برای نهاد خانواده چه کرده‌اند؟ اصلا برای فرهنگ جامعه چه کرده‌اند؟ سعی کنند توضیحشان حداقل در مورد فرهنگ را بدهند که ببینیم در آن شوراهایشان در مورد چه چیزی بحث کرده و تصمیم‌گیری میکنند؟

پاسخی اگر بود ما امروز از لحاظ فرهنگی نه در فقر که در نقطه ی منفی نبودیم.



برگرفته از وبلاگ هَشت حَرفی (multi-track.blog.ir)

خزعبلات…

تو کل زندگیم این اولین بار بود ک با این صحنه مواجه میشدم
اولین بار بود ک یه تهدید رو در رو، نزدیکم حس کردم
نمی‌دونم هنوزم نمیتونم اتفاقای امروزو هضم کنم
نمی‌دونم باید نگران باشم یا عادی
وسط همه‌ی تفکرات و تعلقات سیاسیم معلق موندم
راستش نمی‌تونم اتفاقای امروز و بازخوردها و واکنش‌های بعدی مردم و مسئولارو درک کنم
واقعا نمی‌تونم درک کنم
انگار که وسط یه صحنه وحشتناک و دلهره آور که همه در تکاپو و یا حتی زندگی کردن عادی هستن، مثه یه روح سرگردان می‌تونم فقط بقیه رو ببینم و به سرگردونیم ادامه بدم…
یه جور هنگی عجیب
یه سریا میگن همبستگی
یه سریا میگن تفرقه اندازی
یه سریام بی‌خیال
اما انگار حرفای همه‌شون برام بی معنی و خنده داره
خنده‌دار و خنده‌دار و خنده‌دار
از بعضیا واقعا بدم اومد
حرفای شعارگونه‌شون حالمو بهم زد
از اون آدمای راس تا همین وبلاگیای خودمون
نمی‌دونم
این ماجرا فقط معلق بودنم تو فضارو شدت بخشید
سردرگم بودنم
من واقعا نمی‌تونم هیچی رو تو این کشور درک کنم
رفتار مردم!
از اونی که میره بهارستات به امید کبری ۱۱ دیدن زنده
تا اونایی ک شدن خبرِ آنلاین و فارغ از هر موضوعی فقط میگن همبستگی!!
احتمالا مشکل از منه
واقعا حوصله‌ام داره سر میره…

نفس

سریال نفس یه سری جذابیت‌های خاصی برام داره
یه بخش خیلی خیلی کوچیک از زمان شاه رو نشون میده و واقعا برام جذابه…
و هرچی که بیشتر میگذره بیشتر قبطه می‌خورم که چرا اون زمان زندگی نکردم!
این که مردم از وضعیت ناراضی باشن هم اون موقع بوده و هم الان، نمی‌خوام بگم انقلاب درست بوده یا غلط ولی می‌خوام بگم اونا وقتی ناراضی بودن، با این که ساواک و وحشی گری‌هاش واقعا فراتر از تصور ما بوده، اما بازم ساکت نمی‌نشستن
مثه ما یه پی‌سی یا گوشی نمی‌ذاشتن جلوشون‌ و صرفا فقط بنویسن
لم بدن تو تخت گرم و نرمشونو قلبشون درد بیاد از این که چرا مثلا فلان جا این جوری شد، چرا با فلانی این رفتارو کردن…
مرد عمل بودن
هر کاری که فک می‌کردن لازمه بدون نگاه کردن به زندگی شخصیشون و آینده‌شون انجام میدادن
سیانورشونو می‌بستن به گردنشون که تو چنگ دشمن، حافظ اطلاعاتشون باشه
ولی ما چی کار می‌کنیم؟
کاری به جز غر زدن و شکایت کردن از اوضاع بلدیم؟
هیچ وقت شده که کسی رو همراه کنیم با خودمون؟
هیچ وقت شده برای حل مشکلات مملکتمون از خودمون مایه بذاریم؟ از خودمون بگذریم؟
تا حالا شده به خاطر اعتقاد و هدف و ایمانمون (حالا به هرچیزی که قبولش داریم) از عزیزترین‌ آدمای زندگیمون بگذریم؟
نفس برام جذابه نه به خاطر این که انقلاب و انقلاب کننده‌هاشو قبول داشته باشم که ندارم
برام جذابه چون جنس آدمایی که تغییر رو می‌خوان بهم نشون میده
اون آدما اشتباه کردن چون فک نمی‌کردن بعدش چی میشه
چون باگ تصمیماشونو نمی‌دونستن و بهش فک نمی‌کردن
آرمان‌گرایی‌های اغلبشون فقط یه تغییر بزرگ می‌خواست!
اما ما چی؟ ما ناراضی نیستیم؟
ما که باید راجع به اونا بدونیم و نسخه کامل تر مغز و فکرشونو عملی کنیم، چرا پس رفت کردیم؟ چرا مثه ترسوهای بزدل نشستیم که فقط یه عده خاص یه کاری بکنن؟
اوضاع الان و مشکلات مربوط به این دوره زمانی، اگه فشارش بیشتر از مشکلات اون موقع نباشه، کمترم نیست. پس چمون شده که لال شدیم؟
که فلج شدیم؟
که آسته میریم آسته میایم که گربه شاخمون نزنه؟
اون آدما اون موقع نمی‌فهمیدن برای هر تغییری یه پیش زمینه‌ای لازمه، دموکراسی نمی‌خواستن، نمی‌خواستن دست بوسی‌هاشون تموم شه، نمی‌خواستن ارباب نداشته باشن، اون ادما فقط می‌خواستن اربابشون عوض شه، می‌خواستن شاه و تاجش بره که دست بوس ملا و امامه‌ش باشن، ولی ولی هرچی که بودن و هرچی هم که می‌خواستن، روحیه ایجاد تغییر داشتن، واسه خواسته‌هاشون جنگیدن، جون دادن ، خون دادن، ما چی کار کردیم؟ ما چی کار می‌کنیم؟
همین که یه زندگی بی درد و با آرامش داشته باشیم، همین که یه قفسه پر از کتابای روشن فکری داشته باشیم، همین که نون شب داشته باشیم برامون بسه؟ ولی غرزدنا یه لحظه از زندگیمون حذف نمیشه
ما چی ایم؟
چی شدیم ما؟
مگه بچه‌های همون آدما نبودیم؟
مگه باگاشونو ندیدیم؟
یعنی انقد بزدل بودیم که به جای باگ فیکس، بزنیم برنامه رو پاک کنیم؟

..

از وقتی دوباره موهامو کوتاه کردم عاشق خودم شدم…
دوباره خودم شدم

بی عنوان‌های به دلبر

می‌دونی من صدای اون‌قدر خوبی ندارم ولی همیشه دلم می‌خواست هرشب برا یکی شعر بخونم، داستان بخونم، یا اصلا هرچی! مثلا اخبار آخرین کلاهبرداری آقای ایکس یا به دنیا اومدن ۴تا بچه گربه زیر شیروونی خونه یکی از بلاگرا، یا هر نوشته‌ای که بشه خوندش
همیشه دوس داشتم یکی سرشو بذاره رو پام و نه من بفهمم چی می‌خونم، نه اون بفهمه
یه خلسه به اندازه متن، یه خبر، یه داستان یا یه شعر…
یه خلسه با صدای من و سکوت اون…
یکی جان هر جای دنیایی بدون یه روزی پیدات می‌کنم و برات می‌خونم…

..

تا حالا با خودتون فک کردین اگه نقطه قوت برجسته‌تون رو ازتون بگیرن، بعدش باید چی‌ کار کنین؟

...

چون عقده‌ای فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت…
سلمان‌هراتی

..

گرچه آرام از دل ما می‌رود
همچنین می‌رو که زیبا می‌روی…

سعدی

دردهای خودمانی

سرشو میگیره بین دستاش و میگه کی این کشور درست میشه

میرم کنارش می‌شینم، میگم چی شده؟

میگه می‌دونی وقتی از صب میرم سرکار و ساعت ۴ میام خونه و از شدت و حجم کار زیاد حتی فرصت نمیشه ناهار بخورم، خیلی برام زور داره وقتی میان میگن میانگین کار در روز ۲۲ دقیقه‌س

و من می‌دونم این ۲۲ دقیقه از کجا آب می‌خوره، همکارای بی قیدمو می‌بینم که یهو می‌بینی نیستن و متوجه میشی رفتن فقط ۲ ساعت ناقابل بخوابن، یه ساعت صبونه، یه ساعت ناهار، بعد ناهارم که کسی کار نمی‌کنه که دیگه، اون یه ساعتیم که میان پشت باجه همش به هره کره و تلفن حرف زدناشون میره، حرفم بهشون می‌زنی میگن مگه چقد حقوق می‌گیریم؟ فلانی که بالا سر ماست کار نمی‌کنه، ما چرا کار کنیم، حالا یه مشتری به جای یه بار یه هفته بره بیاد کجا چه اتفاقی میوفته؟

حرفاشو گوش می‌کنم… از موقعی که یادمه همیشه از این همه از زیر کار در رویی هم‌کاراش تو بانک گله داشته و هیچ وقتم اوضاع بهتری به وجود نیومده با گذشت زمان، با تمام وجود درکش می‌کنم، خودم یه عالمه غر دارم

می‌خوام بگم حالا شما داری یه نمونه‌شو می‌بینی، تصور کن تو همه اداره‌های دولتی و غیر دولتیمون همینه، از دانش‌جوهای بی مسئولیتمون که فقط همه زورشون ر‌ُ می‌زنن که یه رتبه خوب بیارن و قبل کنکور درو رو همه می‌بندن که آره آقا ما می‌خوایم درس بخونیم و این ور اونور، به محض این که رتبه دلخواهشونو میارن و میرن دانشگاه و رشته مورد علاقه‌شون دیگه تمومه؟ کی‌کتاب و می‌بینه؟ ترم به ترم اونم شاید لای کتابی باز بشه اونم اگه بعدش نرن به التماس استاد بیوفتن که آقا رام دوره، بچم رو گازه، سرکار می‌رم، خرج ده تا خانواده رُ من یه نفر باید بدم، شوهرم نمیذاره درس بخونم، زنم توقعش بالاس همش باید کار کنم و هزار جور بهونه مفت و الکی برا یه نمره که پاس شن، بعد همینا، دقیقا همین آدمایی که ۶ ترمم بگذره بازم نمی‌فهمن مبحث اصلی رشته‌شون چیه، تا حالا یه کتابشونو درست حسابی و کامل نخوندن و یه بار به امید کامل شدن نرفتن سر امتحان، تا یکی ازشون می‌پرسه فلانی کار می‌کنی یا نه، کافیه تا کل این دولت و نظام و بگیره به فحش که آره مگه واسه من ِ جوون کار هست تو این مملکت؟ هر چی کار هست برا فامیلای خودشونه، به من ِ بی کپن کی کار میده، تا یه تریبون میدن بهشون، زمین و زمان و مقصر بی عرضگی خودشون می‌کنن که آره این مملکت فلانه این جوره اون جوره…

از دخترای احمقی که بخاطر حرف این و اون و جوای مدرسه و هزار تا دک و پز بعدش، قبل کنکور مثه خر می‌خونن، رتبه فلان تا فلان میارن و به به و چه چه، بعد میره مهندسی برق می‌خونه، ۴سال رنک دانشگاه میشه، آخرشم میره ازدواج می‌کنه، ازش می‌پرسن چرا کار نمی‌کنی میگه نه من اهل کار بیرون نیستم، درس خوندم که فقط یه مدرکی داشته باشم، یا اون یکی میره علوم سیاسی میخونه چرا چون دهن پر کنه ولی حتی روحیه‌ش اجازه نمیده یه ذره تو سیاست کنکاش کنه و بره ببینه چه خاکی باید بریزیم تو سرمون با این اوضاعمون

بعد یکی نیست بهشون بگه آخه بی شعور، آخه نفهم، آخه کم عقل، تو چهارسال برات هزینه شده، می‌فهمی؟ شعور داری که حتی اگه پول دادی برا درس خوندنت، بازم یه سری آدم وقتشونو هزینه یاد دادن یه سری چیزا به توعه منفعل و خودخواه کردن؟ می‌فهمی هزینه فقط پول نیست؟ می‌دونی اگه تو و امثال تو به خاطر یه مدرک که هیچ وقتم قرار نیست از دانشگاه بگیرینیش حتی برای قاب کردن، به خاطر اسم دهن پرکن مهندس و استاد و فلان، ظرفیت دانشگاهای خوب و پر نکنید و به جاش اون جوونی که میخواد کار کنه، یا اصلا باید کار کنه بیاد سر جات بشینه ما چقد پیشرفت می‌کنیم؟ تو اصن می‌فهمی اینو؟ یا نه فقط به فکر اینی که بگن فلانی رُ دیدی؟ داره تو فلان دانشگاه، فلان رشته شاخ و می‌خونه؟ یعنی سطح عقده‌هات همینه؟

می‌دونی می‌خوام همه این حرفا رُ بهش بگم، اما همون جوری که من سال‌هاست دارم غصه‌هاش از وضع افتضاح محل کارش رُ میشنوم، اونم سال‌هاست این حرفا رُ داره ازم می‌شنوه…

ساکت میشم، دستمو میذارم رو شونه‌ش

میگم مامان همیشه به خاطر داشتنت، به خاطر این که آدمی با این دغدغه‌ها کنارم بوده به خودم افتخار می‌کنم…

زمستونم تموم میشه و رو سیاهی به زغاله اما خدا رُ شکر که ما حلال حروم پولمون برامون مهمه…

من چه کردم با خودم ؟

امروز همون یه جرقه خلاصه نوشتن و به چشم تدریس به فصل نگاه کردن، برام کافی بود تا همه حس‌هایی که موقع درس خوندن تو زمان المپ داشتم برام زنده بشه

قشنگ یادمه، اون موقع هایی که کیهان‌شناسی می‌خوندم، یه جوری کتاب رایدنمو می‌خوندم که حس می‌کردم این آخرین دیدارمونه

خلاصه نویسی‌های کیهان‌شناسی تو اون دفتر سیمی طوسی، اون تیکه‌‌ش که دلم نیومد خلاصه رایدن رُ ترجمه کنم عینا همون جمله‌های انگلیسی رُ با کمی تغییر وارد دفتر می‌کردم

چقد عشق بود تو نجوم خوندن‌هام، من با تمام وجودم اون کتابا رُ نفس می‌کشیدم، کلپنرم که آش و لاش شده بود، جلد اول مادرن، انقد ذوق می‌کردم وقتی می‌خوندم تو مقدمه‌ش نوشته بود این کتاب به دانشجوهای دکتری تدریس میشه، که هرچیزیم که نمی‌فهمیدم توش، کلی میرفتم تو نت و این کتاب و اون کتاب دنبالش که ببینم چیه…

من کتابامو نفس می‌کشیدم، به دور از هر رقابتی، هر رنگ مدالی، عاشق بودم، شاید مرحله دو قبول شدن و افتادن تو اون رقابت ناعادلانه بدترین ظلمی بود که کتابام شد، به قلبم… من لذت نجوم خوندن رُ با پا گذاشتن تو اون رقابت از خودم گرفتم، اون چند ماه و بعدش انقدر برام اذیت کننده بود که پامو از همه جمعای نجومی بریدم و شماره همه آدمای نجومی به جز دو نفر رُ به زباله دان گوشیم سپردم.

دلم برا کتابام تنگ شده، برا شبایی که نمی‌فهمیدم چجوری صب میشه، برا ماشین حسابم، دلم برا خودم تنگ شده…

الانم که تو جو کنکورم و دارم می‌بینم چقد خالی از علم و عشق و فن‌ه، بازم باورم نمیشه

میگم نکنه اشکال از منه؟ نکنه همه دارن مثه زمان المپ من لذت می‌برن و من فقط جا موندم؟

ولی نه… این بوی تعفن فکر با ۴ تا فرمول و کتاب از حوالی میز هر کنکوری‌ای بلند میشه…

آقا

کنکور ظلمه

فقط ظلمه

نمی‌دونم چطوری می‌تونم حال دلمو برگردونم به اون روزا، نمی‌دونم چجوری می‌تونم همه این یه سال ِ بعد از مرحله دو رُ فراموش کنم

اما همه تلاشمو می‌کنم

خاکستر عشق ِ زیر سیاهیای قلمبو دوباره شعله‌ور می‌کنم…

دلم براتون یه ذره شده عشقا

فقط یکم مونده تا دوباره نفس کشیدنتون…

این مرد بی‌نظیر نیست؟

بیشترین پزی که به خودم می‌دم برای المپ و کنکور، آشنا شدن با همین استادای بی‌نظیره

تو المپ که آقای ش، الانم که آقای ح

یعنی قشنگ می‌دونه چجوری با یه جمله منو بشونه پای کار :)))

تنهایی‌ها

احساس تنهایی می‌کنم
یه تنهایی ژرف
راه بزرگی که شروعش کردم نیاز به قدرت داره
و این قدرت رو به تنهایی و بدون پشتوانه باید بدست بیارم

حُسن یوسف دارندگانیم ^__^

چند وقت پیش تو مدرسه حسین‌اینا یه نمایشگاه گل برگزار شده بود و حسین یه گلدون کوچولو حسن یوسف برام گرفته بود

انقده خوشگل و دوست داشتنیهههه ^___^

انقده حالم باهاش خوبه :))

تابستون قراره ناپرهیزی کنم و مقداری از پس‌انداز جان رُ خرج اتاق کنم

کلی ایده دارم و کلیم ذوق، می‌خوام یه گلدون خوشگل از این گلای آپارتمانی بگیرم و اتاقم زنده شه ^__^

از سر جلسه کنکور که برگشتم شروع می‌کنم کارو ^_^

امروز یه جامع فیزیک و یه جامع عربی دادم که راضی کننده بود، از درصد شریف فیزیکم تقاضا دارم عدد ۸ رو رها کرده و به ۹ علاقه مند شه -_-

لعنتی تا ۸۸ میاد نود نمیشه 😡

جا داره ابراز نگرانیم رُ بابت دروس عمومی و درصدهای ۲۰-۳۰ اعلام کنم و خاطرنشان کنم که ابدا هیچ علاقه‌ای در من ایجاد نمیشه که دینی و ادبیات بخونم :|

می‌دونید واقعیتش اینه که هیچ علاقه‌ای به بازگو کردن این چرت و‌پرتا و عدد و رقم گذاشتن تو وبلاگ ندارم ولی جنس این روزا جنس عدد و رقمه، فکرم این عددای دوست نداشتنیه، دغدغم…

انگیزه کنکور دادن و این روزا رُ تموم کردن انقد زیاده که حتی نمی‌تونم دیگه بنویسمشون

چقد خوبه که کنکور فیزیک رُ داره و حداقل ۳-۴ ساعت از این روزام حالم با اون خوبه، این برام موهبته ^__^

دیشب کتاب اسرار هزار ساله رُ خوندم، نوشته علی‌اکبر حکمی‌زاده!

کتاب بسی جای تفکر و جست و جو داره… از اون جایی که تو کشوری زندگی می‌کنیم که بیشترین جنگ و مقاومت رُ بر سر آگاه شدن مردم نشون میده، نمونه اصلی این کتاب که به هیچ عنوان تو بازار نیست و افست‌ش هم به سختی،  اون هم بین دست فروش‌های انقلاب شاید گیر بیاد

درون مایه کتاب ۹۵ درصد واقعا جای سوال داره و به نظرم انقدر تلنگر خوبی برا پیش رفتن تو دین و ایجاد پرسش جدید تو ذهن هست که حتما و قطعا کتاب رُ اسکن می‌کنم و فایلش رُ تو وبلاگ قرار میدم، پیشنهاد اکیدم اینه که اگه شما هم مثل من از آک بودنتون تو دین ناراضی این و دنبال یه تلنگر برا هرچه بیشتر فهمیدنش هستین این کتاب رُ بخونید

حجمشم خیلی کمه «حدود ۵۰ صفحه» و به راحتی تو عبور و مروراتون تو یه روز خونده میشه

امشبم کتاب «پی نکته‌هایی بر جامعه‌شناسی خودمانی» نوشته حسن نراقی رُ می‌خوام شروع کنم و بسیار ذوق دارم :)

من ماگدالینم .. غول تماشا ...