من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

دردهای خودمانی

سرشو میگیره بین دستاش و میگه کی این کشور درست میشه

میرم کنارش می‌شینم، میگم چی شده؟

میگه می‌دونی وقتی از صب میرم سرکار و ساعت ۴ میام خونه و از شدت و حجم کار زیاد حتی فرصت نمیشه ناهار بخورم، خیلی برام زور داره وقتی میان میگن میانگین کار در روز ۲۲ دقیقه‌س

و من می‌دونم این ۲۲ دقیقه از کجا آب می‌خوره، همکارای بی قیدمو می‌بینم که یهو می‌بینی نیستن و متوجه میشی رفتن فقط ۲ ساعت ناقابل بخوابن، یه ساعت صبونه، یه ساعت ناهار، بعد ناهارم که کسی کار نمی‌کنه که دیگه، اون یه ساعتیم که میان پشت باجه همش به هره کره و تلفن حرف زدناشون میره، حرفم بهشون می‌زنی میگن مگه چقد حقوق می‌گیریم؟ فلانی که بالا سر ماست کار نمی‌کنه، ما چرا کار کنیم، حالا یه مشتری به جای یه بار یه هفته بره بیاد کجا چه اتفاقی میوفته؟

حرفاشو گوش می‌کنم… از موقعی که یادمه همیشه از این همه از زیر کار در رویی هم‌کاراش تو بانک گله داشته و هیچ وقتم اوضاع بهتری به وجود نیومده با گذشت زمان، با تمام وجود درکش می‌کنم، خودم یه عالمه غر دارم

می‌خوام بگم حالا شما داری یه نمونه‌شو می‌بینی، تصور کن تو همه اداره‌های دولتی و غیر دولتیمون همینه، از دانش‌جوهای بی مسئولیتمون که فقط همه زورشون ر‌ُ می‌زنن که یه رتبه خوب بیارن و قبل کنکور درو رو همه می‌بندن که آره آقا ما می‌خوایم درس بخونیم و این ور اونور، به محض این که رتبه دلخواهشونو میارن و میرن دانشگاه و رشته مورد علاقه‌شون دیگه تمومه؟ کی‌کتاب و می‌بینه؟ ترم به ترم اونم شاید لای کتابی باز بشه اونم اگه بعدش نرن به التماس استاد بیوفتن که آقا رام دوره، بچم رو گازه، سرکار می‌رم، خرج ده تا خانواده رُ من یه نفر باید بدم، شوهرم نمیذاره درس بخونم، زنم توقعش بالاس همش باید کار کنم و هزار جور بهونه مفت و الکی برا یه نمره که پاس شن، بعد همینا، دقیقا همین آدمایی که ۶ ترمم بگذره بازم نمی‌فهمن مبحث اصلی رشته‌شون چیه، تا حالا یه کتابشونو درست حسابی و کامل نخوندن و یه بار به امید کامل شدن نرفتن سر امتحان، تا یکی ازشون می‌پرسه فلانی کار می‌کنی یا نه، کافیه تا کل این دولت و نظام و بگیره به فحش که آره مگه واسه من ِ جوون کار هست تو این مملکت؟ هر چی کار هست برا فامیلای خودشونه، به من ِ بی کپن کی کار میده، تا یه تریبون میدن بهشون، زمین و زمان و مقصر بی عرضگی خودشون می‌کنن که آره این مملکت فلانه این جوره اون جوره…

از دخترای احمقی که بخاطر حرف این و اون و جوای مدرسه و هزار تا دک و پز بعدش، قبل کنکور مثه خر می‌خونن، رتبه فلان تا فلان میارن و به به و چه چه، بعد میره مهندسی برق می‌خونه، ۴سال رنک دانشگاه میشه، آخرشم میره ازدواج می‌کنه، ازش می‌پرسن چرا کار نمی‌کنی میگه نه من اهل کار بیرون نیستم، درس خوندم که فقط یه مدرکی داشته باشم، یا اون یکی میره علوم سیاسی میخونه چرا چون دهن پر کنه ولی حتی روحیه‌ش اجازه نمیده یه ذره تو سیاست کنکاش کنه و بره ببینه چه خاکی باید بریزیم تو سرمون با این اوضاعمون

بعد یکی نیست بهشون بگه آخه بی شعور، آخه نفهم، آخه کم عقل، تو چهارسال برات هزینه شده، می‌فهمی؟ شعور داری که حتی اگه پول دادی برا درس خوندنت، بازم یه سری آدم وقتشونو هزینه یاد دادن یه سری چیزا به توعه منفعل و خودخواه کردن؟ می‌فهمی هزینه فقط پول نیست؟ می‌دونی اگه تو و امثال تو به خاطر یه مدرک که هیچ وقتم قرار نیست از دانشگاه بگیرینیش حتی برای قاب کردن، به خاطر اسم دهن پرکن مهندس و استاد و فلان، ظرفیت دانشگاهای خوب و پر نکنید و به جاش اون جوونی که میخواد کار کنه، یا اصلا باید کار کنه بیاد سر جات بشینه ما چقد پیشرفت می‌کنیم؟ تو اصن می‌فهمی اینو؟ یا نه فقط به فکر اینی که بگن فلانی رُ دیدی؟ داره تو فلان دانشگاه، فلان رشته شاخ و می‌خونه؟ یعنی سطح عقده‌هات همینه؟

می‌دونی می‌خوام همه این حرفا رُ بهش بگم، اما همون جوری که من سال‌هاست دارم غصه‌هاش از وضع افتضاح محل کارش رُ میشنوم، اونم سال‌هاست این حرفا رُ داره ازم می‌شنوه…

ساکت میشم، دستمو میذارم رو شونه‌ش

میگم مامان همیشه به خاطر داشتنت، به خاطر این که آدمی با این دغدغه‌ها کنارم بوده به خودم افتخار می‌کنم…

زمستونم تموم میشه و رو سیاهی به زغاله اما خدا رُ شکر که ما حلال حروم پولمون برامون مهمه…

من چه کردم با خودم ؟

امروز همون یه جرقه خلاصه نوشتن و به چشم تدریس به فصل نگاه کردن، برام کافی بود تا همه حس‌هایی که موقع درس خوندن تو زمان المپ داشتم برام زنده بشه

قشنگ یادمه، اون موقع هایی که کیهان‌شناسی می‌خوندم، یه جوری کتاب رایدنمو می‌خوندم که حس می‌کردم این آخرین دیدارمونه

خلاصه نویسی‌های کیهان‌شناسی تو اون دفتر سیمی طوسی، اون تیکه‌‌ش که دلم نیومد خلاصه رایدن رُ ترجمه کنم عینا همون جمله‌های انگلیسی رُ با کمی تغییر وارد دفتر می‌کردم

چقد عشق بود تو نجوم خوندن‌هام، من با تمام وجودم اون کتابا رُ نفس می‌کشیدم، کلپنرم که آش و لاش شده بود، جلد اول مادرن، انقد ذوق می‌کردم وقتی می‌خوندم تو مقدمه‌ش نوشته بود این کتاب به دانشجوهای دکتری تدریس میشه، که هرچیزیم که نمی‌فهمیدم توش، کلی میرفتم تو نت و این کتاب و اون کتاب دنبالش که ببینم چیه…

من کتابامو نفس می‌کشیدم، به دور از هر رقابتی، هر رنگ مدالی، عاشق بودم، شاید مرحله دو قبول شدن و افتادن تو اون رقابت ناعادلانه بدترین ظلمی بود که کتابام شد، به قلبم… من لذت نجوم خوندن رُ با پا گذاشتن تو اون رقابت از خودم گرفتم، اون چند ماه و بعدش انقدر برام اذیت کننده بود که پامو از همه جمعای نجومی بریدم و شماره همه آدمای نجومی به جز دو نفر رُ به زباله دان گوشیم سپردم.

دلم برا کتابام تنگ شده، برا شبایی که نمی‌فهمیدم چجوری صب میشه، برا ماشین حسابم، دلم برا خودم تنگ شده…

الانم که تو جو کنکورم و دارم می‌بینم چقد خالی از علم و عشق و فن‌ه، بازم باورم نمیشه

میگم نکنه اشکال از منه؟ نکنه همه دارن مثه زمان المپ من لذت می‌برن و من فقط جا موندم؟

ولی نه… این بوی تعفن فکر با ۴ تا فرمول و کتاب از حوالی میز هر کنکوری‌ای بلند میشه…

آقا

کنکور ظلمه

فقط ظلمه

نمی‌دونم چطوری می‌تونم حال دلمو برگردونم به اون روزا، نمی‌دونم چجوری می‌تونم همه این یه سال ِ بعد از مرحله دو رُ فراموش کنم

اما همه تلاشمو می‌کنم

خاکستر عشق ِ زیر سیاهیای قلمبو دوباره شعله‌ور می‌کنم…

دلم براتون یه ذره شده عشقا

فقط یکم مونده تا دوباره نفس کشیدنتون…

این مرد بی‌نظیر نیست؟

بیشترین پزی که به خودم می‌دم برای المپ و کنکور، آشنا شدن با همین استادای بی‌نظیره

تو المپ که آقای ش، الانم که آقای ح

یعنی قشنگ می‌دونه چجوری با یه جمله منو بشونه پای کار :)))

تنهایی‌ها

احساس تنهایی می‌کنم
یه تنهایی ژرف
راه بزرگی که شروعش کردم نیاز به قدرت داره
و این قدرت رو به تنهایی و بدون پشتوانه باید بدست بیارم

حُسن یوسف دارندگانیم ^__^

چند وقت پیش تو مدرسه حسین‌اینا یه نمایشگاه گل برگزار شده بود و حسین یه گلدون کوچولو حسن یوسف برام گرفته بود

انقده خوشگل و دوست داشتنیهههه ^___^

انقده حالم باهاش خوبه :))

تابستون قراره ناپرهیزی کنم و مقداری از پس‌انداز جان رُ خرج اتاق کنم

کلی ایده دارم و کلیم ذوق، می‌خوام یه گلدون خوشگل از این گلای آپارتمانی بگیرم و اتاقم زنده شه ^__^

از سر جلسه کنکور که برگشتم شروع می‌کنم کارو ^_^

امروز یه جامع فیزیک و یه جامع عربی دادم که راضی کننده بود، از درصد شریف فیزیکم تقاضا دارم عدد ۸ رو رها کرده و به ۹ علاقه مند شه -_-

لعنتی تا ۸۸ میاد نود نمیشه 😡

جا داره ابراز نگرانیم رُ بابت دروس عمومی و درصدهای ۲۰-۳۰ اعلام کنم و خاطرنشان کنم که ابدا هیچ علاقه‌ای در من ایجاد نمیشه که دینی و ادبیات بخونم :|

می‌دونید واقعیتش اینه که هیچ علاقه‌ای به بازگو کردن این چرت و‌پرتا و عدد و رقم گذاشتن تو وبلاگ ندارم ولی جنس این روزا جنس عدد و رقمه، فکرم این عددای دوست نداشتنیه، دغدغم…

انگیزه کنکور دادن و این روزا رُ تموم کردن انقد زیاده که حتی نمی‌تونم دیگه بنویسمشون

چقد خوبه که کنکور فیزیک رُ داره و حداقل ۳-۴ ساعت از این روزام حالم با اون خوبه، این برام موهبته ^__^

دیشب کتاب اسرار هزار ساله رُ خوندم، نوشته علی‌اکبر حکمی‌زاده!

کتاب بسی جای تفکر و جست و جو داره… از اون جایی که تو کشوری زندگی می‌کنیم که بیشترین جنگ و مقاومت رُ بر سر آگاه شدن مردم نشون میده، نمونه اصلی این کتاب که به هیچ عنوان تو بازار نیست و افست‌ش هم به سختی،  اون هم بین دست فروش‌های انقلاب شاید گیر بیاد

درون مایه کتاب ۹۵ درصد واقعا جای سوال داره و به نظرم انقدر تلنگر خوبی برا پیش رفتن تو دین و ایجاد پرسش جدید تو ذهن هست که حتما و قطعا کتاب رُ اسکن می‌کنم و فایلش رُ تو وبلاگ قرار میدم، پیشنهاد اکیدم اینه که اگه شما هم مثل من از آک بودنتون تو دین ناراضی این و دنبال یه تلنگر برا هرچه بیشتر فهمیدنش هستین این کتاب رُ بخونید

حجمشم خیلی کمه «حدود ۵۰ صفحه» و به راحتی تو عبور و مروراتون تو یه روز خونده میشه

امشبم کتاب «پی نکته‌هایی بر جامعه‌شناسی خودمانی» نوشته حسن نراقی رُ می‌خوام شروع کنم و بسیار ذوق دارم :)

شیرین در عین تلخی:)

موسیقی بی کلام خیلی خوبه

میدونی انگار میتونن خاطره ها رو تو خودشون نیگه دارن

میگه این آهنگ منه :)


می‌بارم می‌رقصم می‌ریزم…

اگه قرار بود با معجزه به خدا ایمان بیارم، میگفتم وقتی چشام اشکی میشه، دلم میگیره، برام بغل‌کن بفرست، دیگه هیچی ازت نمی‌خوام…

دلگرم بودنت و چنان‌است روزگار ما…

روزهای عجیبیه

دست و پا می‌زنم تو برزخ زمان بین حالا تا کنکور و حالم خوش نیست

آرزو می‌کردم کاش همین جمعه که میاد، کنکور و بعدش هم رای رُ میدادم و یکم نفس می‌کشیدم

برای اولین بار یک امتحان جامع از خودم گرفتم، درصداشو تو صفحه تخمین رتبه کنکور می‌زنم، گوشی رُ میدم دست مامانم، میگم همین ۶۰۰ تا ۷۰۰ رُ قبول می‌کنی؟ دیگه نمی‌خوام بیشتر زحمت بکشم

می‌خنده میگه والا من که چیزی نگفتم، خودت خودتو حبس کردی تو اتاق و هیچ جام نمیای

میگم خسته شدم و

زمزمه می‌کنم حجم خستگیمو کی می‌فهمه؟

ولو میشم رو تخت 

چراغارو خاموش می‌کنم و فکر می‌کنم به سالی که گذشت

تا بهمنش نمی‌دونم چجوری گذشت

بهمن و اون اتفاقا رُ خوب به خاطر میارم

تولدم…

به قول مشی هیچ وقت آدم روزهای نرمال و اتفاقای نرمال و شادی‌های نرمال و غم‌های نرمال نبودم

از این همه اتفاق متفاوت تو این سال‌ها لبخند می‌زنم

به این سه سال ِ آخر زندگیم و همه تصمیمایی که توش گرفتم افتخار می‌کنم 

سر شاسخینو میذارم رو سینم و زیر گوش دلم تکرار می‌کنم که حالتو می‌فهمم

بغضتو می‌فهمم

دلتنگیاتو می‌فهمم

توام قانون زندگی رُ بفهم

نمی‌تونی همه چی رُ باهم داشته باشی

از اون ته مها تو وجودم صدا میشه و میگه بین تمام دنیا و آدماش و الآنت، الآنت رُ انتخاب می‌کنم 

و آروم میشم

زندگی میشم

من انتخاب تمام دارایی زندگیم هستم و دلگرم میشم…

چه بی تابانه می‌خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری…

این روزا با وجود همه دغدغه‌ها و چالش‌هایی که تو خونه دارم، اونقدرام بد نیستن

شاید حال خوب بعضی لحظات این روزها رُ تا آخر عمرم هم فراموش نکنم و دلتنگشون بشم…

ادبیات خوندن این موقع شب، همراه آرشیو موسیقی‌های مورد علاقه‌ام و خنکای دلپذیر اتاقم، بعد از احساس آرامش ناشی از گل‌گاوزبون عزیزجون جزو احوالات فراموش نشدنی زندگیم‌ن

این که یادم میاد من آدم تک بعدی زندگی کردن و ربات‌گونه درس خوندن نیستم، این که شعرو موسیقی داره دو عضو جداناشدنی زندگیم میشه و باید بیش از پیش حواسم رُ بدم بهشون

امیدوارم این یه هفته منتهی به انتخابات با تنش‌های کمتری نسبت به چن وقت گذشته تو خونه بگذره و هم من و هم مامانم دوباره برگردیم به همون حس راحتی گذشته، این فضای متشنج دو قطبی تو خونه به شدت همه‌مون رُ کلافه کرده و بیشتر از همه حسین که میانجی‌گری می‌کنه مواظب‌ه که حداکثر جلوی هرگونه بحث ِ منجر به نظام و سیاست رُ بگیره

ولی زندگی هنوز خشگلیاشو داره

هیچ وقتم از دستشون نمیده

فکر بچه‌ها، فکر تابستون و خوندن کتابام، کلاسای موسیقی و همه و همه‌ی چیزهایی که بارها و بارها اینجا نوشته شدن، حالمو روزامو تنهاییامو می‌سازن…

بالاخره رسن‌مو برای وقتی ته چاه افتادم پیدا کردم…

وقتی که تو نیستی من حزن هزار آسمان بی اردی‌بهشت را گریه می‌کنم…

 

دلت به ره قوی دار…

رسیده وقت ایثار…

مرا به روز قیامت غمی که هست اینست که روی مردم دنیا دوباره باید دید…

اتاق گه گرفته و حوصله‌ی از دست رفته

انگیزه‌های ته کشیده و من ِ دست از همه چی کشیده‌

از زندگی‌ای که توش خفه خون گرفتم متنفرم

متنفرم

متنفرم

متنفرم

چه جوری دوست دارم فاطمه؟

این جوری که برم موهامو شونه کنم، دارشون بزنم بالای سرم، چتری‌های فرخورده و پف کرده دورشو با گیره سفت کنم و مغزمو هی و هی و هی محدودش کنم، فشارش بدم، انقدر درد بکشه تا خفه شه، پیرهن مردونه‌مو بپوشم، بذارم گلبانگ شجریان بپیچه تو اتاق، اتاقو مرتب کنم، میزمو تمیز کنم، از قهر با عمومیا بیام بیرون و یکم ادبیاتی، دینی ای چیزی بخونم، آروم بشم، جز در مواقع نیاز حرف نزنم، ماشین نخوام، بخوابم و دو بیدار شم

تو سکوت خونه، مثه قبلا فقط بخونم و بخونم و احازه بدم این روزا بگذره…

آهاا، آباریک‌الله دختر خوب، منم ازت می‌خوام که اجازه بدی این روزا بگذره، اون لحظه‌ای که پاسخ‌نامه‌ت رو دادی به ممتحن، از همون لحظه رهات می‌کنم از همه‌چی، می‌برمت پیش بچه‌ها

می‌برمت به خدا

قبل از این که نفس کشیدنتو فراموش کنی، قبل از این که بمیری

فقط یه ماه و ۲۸ روز دیگه مونده جان جانانم…

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن…

هیچ وقت یه جوری برخورد نکنید تو خانواده که بچه‌تون فقط منتظر باشه از خونه بره

این روزا دیگه واقعا دل و دمقی برای خونه اومدن ندارم

دیگه هیچی نیست ک تو خونه برام جذاب باشه

واقعا شدم یه رباتی که فقط درس می‌خونه و منتظره که این ۱۵ تیر برسه تا خلاص شه

فکرش بهم احساس خوشبختی میده که اندازه یه جوون بیست و خورده‌ای ساله که سرکار میره، پس انداز دارم و تو این سالا و به صورت خاص امسال، مهارت‌هایی به دست اوردم که می‌تونم از همین تابستون باهاشون کار کنم

این مستقل شدنم، این روزا تنها حس خوبیه که بهم امید میده، این که مجبور نیستم به خاطر خرج خودم و هدف‌هام آویزون مامانم باشم

واقعا خیلی وحشتناکه که منو مامانم ۱۸۰ درجه نظرهای مخالفی تو سیاست داریم و هیچ کدومم نمی‌تونیم حرفای اون یکیو بپذیریم

یه روز بهش گفتم من می‌تونم این اطمینان رو بهت بدم که کار خلاف شرعی نکنم چون با اصول خودم سازگار نیست اما بی اندازه و هرلحظه تو آینده منتظر باش که کار خلاف عرفی از من سر بزنه و فک کنم از اون روز کلا همه چشم‌های امیدی ک به من داشت رو بست

می‌دونید واقعا ناراحت کننده‌س 

هیچ احساس خوبی دیگه تو خونه ندارم

اگه بچه‌دار شدین، بپذیرید که بچه‌تون قراره یه انسان مستقل بشه و شخصیت و انتخاب مورد علاقه خودش رو داره

این که حامیش باشید به معنی این نیست که از همه چی محرومش کنید چون می‌خواید ازش مراقبت کنید

دیروز سنجش دادیم و بعدشم رفتیم نمایشگاه

کلی اتفاق افتاد کلی کتاب خریدم

با یه آدم خیلی خیلی خیلی خیلی عزیزو مهربون و قابل احترام از نزدیک رو به رو شدم و یه عالمه از مسیرو کنارش بودم و‌ واقعا لذت بردم

امروز رفتم جواب سنجش رو گرفتم

به جز تراز ۱۰ هزار فیزیک و ۸ هزار ریاضی و ۷ هزار عربی بقیش رو به وضوح گند زده بودم

خیلی دلم می خواد بنویسم یه عالمه دیگه

خیلی دلم می‌خواد کتابامو پهن کنم عکس بگیرم بذارم اینجا

ولی واقعا دیگه هیچ رمقی ندارم

من

به معنای واقعی کلمه

از این زندگی

خسته شدم…

حسین اینارو داده وقتی عصبانیم ازشون استفاده کنم

کاش زندگی متوقف میشد

عصبی و کلافه و مثه یه بمب ساعتی >_<

آواز ترا طبع دل ما بادا…

انتخاب سبک موسیقی، فقط انتخاب چیزی که گوش می‌کنی نیست، انتخاب روش زندگیه…

سالیان سال در تلاش برا ساختن زندگی‌ای بودم که ازش لذت ببرم و لذت بردن درست از اونجایی شروع شد که پای موسیقی سنتی و صدای شجریان‌ها و دیگر اساتید موسیقی سنتی به خلوت‌هام باز شد.

تو گوش می‌کنی و زندگیت به سمت و سویی میره که سال‌ها تلاش می‌کردی که بهش برسی

صدای ساز و آواز دل‌نشین‌شون چنان صفایی به زندگیت میده که هز می‌کنی و خود به خود، خودت و اخلاقت و علایقت چنان چارچوب‌بندی میشه در قالب موسیقی سنتی که متعجب از این همه تاثیر مثبت بیشتر سعی می‌کنی خودت رُ تو فهمیدنش غرق کنی

و لذت‌بخش‌تر از این برا من دلمه که در کنار این شاهکارهای ایرانی و اصیل و دلنشین، به صورت سیری ناپذیری شاهکارهای موسیقی جهان رُ هم طلب می‌کنه و ازم می‌خواد بیشتر از اینی که الآن هست از موسیقی لاتین و فرانسوی و … بهره ببرم

این مرزبندی کلاسیک و سنتی و علاقه به سازهای غربی و ایرانی و به صورت همزمان و بدون اختلال چنان شور و شعفی در من به وجود میاره که این روزها رُ برای رسیدن بهشون بی معطلی و با تمام توان و به بهترین‌شکل بگذرونم و به تابستونی برسم که برا من یه شروع رسمی برای «خودم شدن» هست.

هیچ چیز هیچ چیز تو زندگی جذاب تر از این نیست که دونه به دونه بشی همون کسی که سال‌ها قبل دلت می‌خواسته باشی

و حالا بعد از ۱۸ سال و اندی، حتی خوشحال باشی از این که چرا خیلی چیزهارو قبل‌تر تجربه نکردی

شروع کتاب خوندن‌ها تو حوزه‌هایی که حالا مشخص‌تر از همیشه تورو به سمت بیشتر دونستن راجع‌به شون می‌کشن و شخصیت ِ مطابق سلیقه و تجربه، شکل گرفتت که قراره با این کتابا به سمت کامل شدن هدایت بشه

هنرهایی که باور به علاقه داشتن بهشون بعد از چندین سال چیزهای مختلف رُ تجربه کردن برات مسجل شده و عشق به رانندگی که برات مثه نفس کشیدنه

علاقه به هیجان و فوتبال و ارتفاع

در کنار هدف والایی که تو راه المپیاد در من نهادینه شده 

و همه اینایی که حالا به من نشون میده که خودم رُ می‌شناسم و این والاترین چیزیه که بعد از دوستی با سکوت شنونده به دستش اوردم.

دیگه می‌تونم ادعا کنم که آدم خوشبختی هستم و این خوشبختی حالا که داره در مسیر رسیدن به هدف‌ها سمت و سو میگیره، می‌تونه به موفق بودن هم برسه :)

همیشه همین قدر مُصر باش

چندین ماه پیش، نمی‌دونم چی شد که یهویی سر از خونه یه دانشجو تو بیان دراوردم

پستاش ناراحت بود

از مشکلات پذیرش گرفتن تو ایران و سختی‌های بی حد و حصرش می‌نوشت و یه بار در خلال صحبتای زیر پست متوجه شدم که تو همون دانشگاهی داره درس می‌خونه که لیبل بهترین دانشگاه ریاضی و مهندسی ایران روش خورده و من و خیلیای دیگه داریم تلاش می‌کنیم بهش برسیم

دلم گرفت اون روز 

با این که می‌دونستم تو چه آشغال دونی‌ای زندگی می‌کنیم، ولی بیشتر و بیشتر تر دلم گرفت چون تو بهترین دانشگاه همین آشغال‌ دونی هم باز در حق رشته‌های مختلف اجحاف میشه…

با استادایی که نمی‌دونم چه پدرکشتگی ای دارن با ریکام دادن و پذیرش گرفتنت!

بین همه این انزجارا، حال اون دانشجو، حال تلاشاش، یه جا نموندنش حالمو خوب می‌کرد!

وقتی ترامپ اومد و از همه دانشگاه‌های آمریکا ریجکت شد، دنیا رو سر منم خراب شد

نمی‌تونستم باور که یه نفر دیگه اسیر شده اینجا و باید همین چن سال باقی مونده از بهترین سال‌های عمرشم اینجا بمونه

اما خیلی زود همه چی برام عوض شد

اون دانشجو کسی نبود که بشینه یه جا و از دست رفتن آرزوهاشو نگاه کنه

هزار بار همه اتفاقای بدش براش تکرار شد ولی آدم جنگیدن بود

انقدر جنگید و جنگید تا بالاخره رسید به یه چیزی شبیه همونی که می‌خواست

ولی میدونید

جنگ جومون الان خسته‌س

به اندازه سربازی که یه تنه می‌خواد یه سپاه رُ پیروز میدان کنه و همه جلوش وایسادن

هیچ کس نخواست که پیروز بشه ولی اون شد

وقتی تنهایی و یه تنه یه جنگ رُ می‌بری، همه چی بی‌اهمیت میشه

وقتی به باور قدرت درونت می‌رسی، همه چی بی‌اهمیت میشه و این اصلا دور از انتظار نیست

ولی مهم اینه که یه نفر دووم میاره و یه کاری رُ تا آخرش انجام میده…

دختر جنگجو

به ثمر نشستن تلاش‌هات مبارک :)

شیره کاوووه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:)

حالا که هیچی خوب نیس

فوتبال که هست

فوتبال رُ که هنوز دارم…

برو سراغ ماریونت، فصل دستگاه نالخت…

امشب دلم می‌خواد فک نکنم به درس

زودتر از همیشه برم تو تخت و چشامو ببندم و به تو فک کنم

تصورت کنم که رو صندلی کناریم نشستی

دستان به زیر چانه نگام می‌کنی

برات حرف می‌زنم

به صدام گوش می‌کنی

باشکوه ترین کاری که آدما انجام میدن، پا گذاشتن تو مسیر رویاهاشونه و نمی‌دونی چقدر از دیدن شکوهت لذت می‌برم

این که نیستی برام درد داره ولی فقط به خاطر نبودنت

نه به خاطر دلیلش

ولی دیگه حداقل به خودم قول میدم بعضی شبا، فقط بعضی شبا، واقعی‌ترین باشی تو فکرام

انقدی که صب پاشم و ببینم دستامو دورم بغل کردم…

من ماگدالینم .. غول تماشا ...