هر یه نفری که فوت میشه
میشه داغ دار شدن یه خانواده
بی پدر شدن چنتا بچه
خدایا خواهش می کنم کسی نمیره 😭😭🙏🏻
خواهش می کنم 😭
هر یه نفری که فوت میشه
میشه داغ دار شدن یه خانواده
بی پدر شدن چنتا بچه
خدایا خواهش می کنم کسی نمیره 😭😭🙏🏻
خواهش می کنم 😭
بعد از مدتها به وبلاگ سر زدم…
چقد این چند وقت شلوغ بود و چقد حرف برا گفتن دارم
چقد کار برا انجام دادن دارم…
زندگیم یه خورده بی نظم شده و خب به دنبال زندگی قطعا اینجا هم بینظم شده و همین کلافهام میکنه…
این آخرین روزهای هفده سالگی رو باید بسازم
نباید بذارم همین قدر بینظم؛ یه لیبل هجده سالگی بخوره توپیشونیم…
و چقدر این سن برا من مهمه
هرچقدم که شما بگین همونه و فرق نداره، برا من فرق داره…
من اسمشو میذارم حدفاصل هموار شدن جاده زندگیم برا انجام یه سری کارا و روی دوش اومدن یه سری زیادی مسئولیت تو ادامه این جاده…
به نظرم از لحاظ فیزیکی خیلی منطقیه که شما تو جادهای که به خودیه خود اصطکاک کمتری داره؛ بار بیشتری رو دوشت باشه که باعث افزایش نیروی اصطکاک بشه و در نهایت بهت کمک کنه که تو این جاده بهتر راه بری، اون راهی که درست هست رو بری…
بعد از امتحان دیروز سه روز تعطیلیم تا دوشنبه و دوباره خر زدن برای امتحان یه ماه دیگه شروع میشه و تو این سه روز که یه روزش رو به پایانه قراره کارامو بندازم رو روال…
تو این یه ماه گذشته از صب تا شب کتابخونه بودم و از موقعی که میومدم تا وقت خواب هیچ کار مفیدی جز ولو شدن رو تخت نداشتم، و خب این اذیت کننده بود…
تصمیم گرفتم این یه ماه پیش رو، رو هرشب بعد از کتابخونه فیلم ببینم
تا حد خوبی برنامهها و هدفای آینده مشخصه و به عنوان یه دختر دَم ِ هجده سالگی از این بابت از خودم راضیم ولی خب همیشهی خدا یه گیری هست که آدم به خودش بده
الانم این گیره شده این بی نظمیه
شده فقط درس خوندنه
اولین کاری که کردم مرتب کردن پلی لیست گوشیم بود
بعدش باید به لپ تاپ سرو سامون بدم
بعدشم یه سری فیلم انتخاب کنم برا این روزها (پیشنهادهای شما با کمال میل پذیرفته میشود)
پیرو این فیلم دیدن احتمالا یه بخشی به وبلاگ اضافه میشه با همین موضوع
البته من یادم هست که گفته بودم اینجا از نجوم مینویسم و واقعا مدام خودمو سرزنش میکنم که چرا وقت نمیکنم حرفمو عملی کنم >_<
و البته پیروعه نزدیک شدن به هجده سالگی و افتادن یه سری اتفاقها تصمیم گرفتم به وبلاگ یه سمت و سوی سیاسی هم بدم و از اون دغدغهها و نگرانیها و احتمالا پیشنهادهایی که تا الان فقط با خودم راجبشون صحبت کردم اینجا بنویسم
لازم به ذکره که ذهنم در این باره کاملا بازه و اگر چیزی نوشته شد در آینده بی صبرانه منتظر نظرها و صحبتها و برداشتهای شماهم هستم
ولی بازم باید بگم که اگه کسی از این چیزا خوشش نمیاد و اینا باعث اذیتشه میتونه با یه خدافظی منو خودشو خوشحال کنه…
راجع به اون بخش گذری به بیرون (نجوم) وبلاگ، تازگیها یکی از فرومهای نجومی دقیقا با هدف و همین دغدغه من اقدام به انتشار یک سری درسنامه کرده، که اگه وقت نکنم خودم بنویسم یه همچین چیزی، اون درسنامههارو با ویرایش (در راستای درک بهترشون) و البته با منبع اینجا منتشر میکنم…
+ این چن وقت همه رو خوندم و ببخشید اگه کامنت نمیذارم…
+ سعی میکنم این زندگی همش درس خوندنی رو یکم متعادل کنم :)
+ برای بار هزارم میگم که عاشق این وبلاگ و اون خواننده های واقعیشم :)
کی میتونه منکر این بشه که من عااشششق تدریسم ^____^
و ذوق زائدالوصفی بر من حاکم میشه وقتی ملت تو کتابخونه از نوع توضیح دادنم خوششون میاد و هی به دوستاشون میگن که سوالای فیزیک و ریاضی شون رو از من بپرسن ^______^
خدایا بابت این نعمت خوب توضیح دادنم هزااااارررررر مرتبه شکر ^___^
این به هزار تا قیافه و این جور چیزا میارزه واقعا *__*
چطوری به خودشون (-خودتون) اجازه میدن (-اجازه میدین) راجع به چیزی که دست طرف مقابل نیست مسخرش کنن (-کنین)؟
این که من موهام فر و پف داره مگه دست من بوده؟
مگه قیافمو خودم خلق کردم که قبل از این که به حرفم گوش کنن یه حرفی راجع به موهام یا قیافم می زنن؟
هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نخواستم داشته هامو به روی کسی بیارم ولی وقتی کسی مستقیم و غیرمستقیم این موضوع رو مطرح میکنه تو دلم تو سرش داد میزنم و میگم
عوضش من حرفای منطقی رو می فهمم و می تونم فکر کنم و تو نمیتونی
من ریاضی میفهمم و تو نمیفهمی
من می تونم انقدر با یه نفر منطقی و محکم حرف بزنم که حرفمو قبول کنه تو نمی تونی
من کمبود ندارم که بقیه رو مسخره کنم و تو داری
من می تونم آدمای درست و انتخاب کنم و تو نمی تونی
و خیلییی چیزای دیگه که من دارم و تو نداری
ولی همیشه سکوت میکنم و همه این صداها به خودم برمیگرده و میشه بغض
که گاهی مثه الان که از حد تحملم خارج میشه و میشه اشک
میشه نوشته ای که هیچ وقت نخواستم کسی بخونتش…
اعتراف می کنم تا وقتی بودن نمی دونستم چه جواهری وجود داره
+ میخواستم بنویسم که چقدر ترسیدم، میخواستم بنویسم که تا قبلش نمیدونستم چه برگ برندهایه، میخواستم بیانیه وزیر بهداشت که نوشته بود بازهم شاهد کوتاهی تیم پزشکی بودیم رو منتشر کنم ولی در پی در اومدن آقاگل از منفعل بودن، فقط کامنتمو کپی کردمو خودم رفتم تو منفعل بودن…
+ خیلی خوشحالم که امسال میتونم به اندازه یه رای از اصلاح طلبا حمایت کنم…
+ خیلی ناراحتم که بزرگتر نیستم 😔
مدتهاست که حال دلت خوش نیست و میدانم
درگیریهایت را میدانم
آن حسهای غمگینی که شبها پیش خودت بازشان میکنی و از حال نا آرامت مینویسی را میدانم
میدانم و این مرحم پیدا نکردن برای دردهایت درماندهام کرده
این هیچ راهی برای خوب شدنت نداشتن درماندهام کرده
مدتهاست در سکوت میخوانمت و با دردهایت
با غمهایت مچاله میشوم
میخوانمت و نمیتوانم بگویم؛
هی رفیق همه شبها و روزهای شادی و غمم
میدانم گرفتهای
میدانم روزها از هر طرف کش میآیند و شبها بدتر
میدانم خسته شدی
اما ببخش که رفیق نیستم
ببخش که تنهایی
ببخش که همه این روزها کنارت نیستم تا صدای قهقهه دیوانگیهامان گوش فلک را کر کند و غصههایت را فراری دهد…
اما در پس همهی این روزهای نبودن
لحظه شماری میکنم برای روز تولدت
زمستان را یکی یکی خط میزنم تا به بیست و سومین روزش برسم
به روزی که حس میکنم برای همه معجزه رخ میدهد و برای ما هم …
در کنار همهی این نبودنها لحظه به لحظه به تو فکر میکنم
پاتریکم را بغل میکنم و به تو فکر میکنم که به جای همه لحظههایی که نیستم با لیوان باب اسفنجیات حرف میزنی
رفیق جان
ببخش که در کنار رفتنهای همه از رفتن من هم ترسیدی
ببخش که نبودم تا مدام زیر گوشت زمزمه کنم من همانیم که اگر دنیا برود کنارت میمانم
من همانیم که عاشق خوشحالی کردنهای تو از چیزهای کوچیک است
من همانیم که کنارت مینشینم و باهم رفتنهای بقیه را میبینیم و دلمان را به حالشان میسوزانیم که نمیدانند چه از دست داده اند…
نمیداند چه مهربانی ای از زندگیشان کم شده…
من همانیم که میمانم…
الی جانم
قول میدهم که جبران همه این نبودن هارا در بیاورم
تو فقط غصه دار نباش
تو فقط نترس
تو فقط بخند …
من قول میدهم که این روزهارا برایت جبران کنم…
جمعهها یک غم خاصی هست…
در دل و جانت رخنه میکند و جانت را میگیرد…
یا شاید هم یک غم رخنه کرده از آن ته مهای دلت بیرون میآید و درست در جمعهها ابراز وجود میکند…
جمعههاست که حال آدم گرفته است و انگار که غم را میپاچند رو درو دیوار پیکر آدمی و میگویند حالا برو
حالا برو و اگر میتوانی در جمعهها خوش باش
در جمعهها به کارهایت برس
اما نمیشود آقا
نمیشود…
این جمعهها از صب ِ صب ِ کلهی سحرش میآیند که اصلا شب نشوند…
ربطی به غروب و غیر غروب هم ندارد
جمعه لعنتی میآید که شب نشود…
میآید که یادت نرود خیلی چیزها را…
+ عنوان را قمیشی در گوشم تکرار میکند…
اگه یه روز بگم از این حکایت
که به تو کردم عادت
دلم پیش دلت مونده تو زندون رفاقت…
یک وقتهایی تمام و کمال، بودن، با تمام مهربانی، بودن؛ شاید مشکلاتی را برطرف کند ولی زمینه ساز مشکلات بدتریست…
این جور وقتها باید کمرنگ شد، تا آدمها یا کمبود رنگت را در زندگیشان احساس کنند یا بفهمند با همان رنگهای قبلی هم میتوانند نقاشی زندگیشان را زیبا بکشند و بودن و نبودن رنگ تو آن چنان هم تغییری ایجاد نمیکند…
گاهی باید به آدمها اجازه دهیم که رنگهای مورد نیازشان را بشناسند…
باید حواسمان باشد حتی اگر جزو رنگهای اصلی نقاشی زندگی کسی هم هستیم؛ به اندازه باشیم…
زیادی بودن هر رنگی کنتراست تابلو را بهم میزند…
گاهی وقت ها هم فکر میکنم در تاب و توان من نیست سرو کله زدن با آدمهای اطرافم
اصلا مهندس شدنم یعنی ادامه بدبختیها
یعنی حتی بعد از دانشگاه هم از دست این مردم خلاصی نداشته باشم و
این جور وقتها
فکر میکنم به صندلی و میز و اتاق شخصیام در IPM که میتوانم ساعتها و ساعتها همانجا بنشینم و فکر کنم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشد…
آخر روزهم خوشحال و سرمست از این تنهایی لذتبخش کوله ام را بردارم و بروم استخر و نه مجبور باشم با کسی حرف بزنم و دستور بدهم و نه کسی مجبور به حرف زدن با من و دستور دادن به من باشد…
و اگر مجبور به دیدن کسی هم باشم، این توفیق اجباری لذت بخش است چرا که آدمهایی را میبینم که احتمالا مکس اشتراک عقیده را باهم داریم… البته فقط احتمالا…
فیزیک
پایان همهی روبه رو شدنها با آدمهاییست که نمیتوانیم همدیگر را تحمل کنیم…
طعم یه حس عالی مثه مجوز گرفتن اولین خواننده زن
مثه نوشین طافی
مثه پری که با معرفیش شگفت زدم کرد و نتیجه سرچها که هرلحظه حالمو بهترو بهتر کرد
این حس فوقالعادس
بی نظیره
بی نظیره
بی نظیره
قطعا به تعداد از آلبومش خواهم خرید چون احساس پیروزی اون قطعا احساس پیروزی منه
که حالم خوب شه وسط این آشفته بازار یه اتفاقایی داره میوفته که ملت ما و مسئولینمون؛ درسته کم کم و با یه شیب ملایم، ولی دارن از جهلشون میان بیرون و یه نگاه درست تر و عقلانی تری نسبت به شرع و کارهای معقول و منطقیشون پیدا میکنن…
و من بسی خوشحالم
بسی
بسی
بسی
نوشین طافی یه زنه که تو کشوری که جهان سومی بودن توش مد شده یه کار خفنی کرده؛ قطعا کلی سختی کشیده، کلی این درو اون در زده تا تو یه همچین روزهایی لبخند بشینه رو صورت خوشگلش؛ چرا که تو این مملکت زن بودن همیشه و هرجا همراه با یه :( و اشک و تیرگی و محدودیت بوده…
+ اگه شما هنوز هم جزو اون دسته از آدمایی هستین ک فک میکنید شنیدن صدای زن حرامه یه سری به رسالهی آقای خامنهای بزنید!
+ اسم آلبوم نوشین طافی با این همه ناملایمات تو کشور، ستودنیه؛ و این فقط اوج لطافت و صلابت یک زنه… «تورا ای کهن بوم و بر دوست دارم»
اونم تازه زیاد مطمئن نیستم
من فقط از این رقم درصد خانومای ایرانی خوشم میاد
تازه با اغماض
که کلی خودمو کشتم که ۱۰۰۰ تاشون با ملاک و معیار من به عنوان یه فرد باشخصیت میخونن
تقریبا میشه گفت اگه هر دفعه ک میرم بیرون ۲۰۰۰ تا زن مختلف ببینم، باید ۵۰۰۰ بار برم بیرون و این یعنی اگه من هر روز سال برم بیرون و تو هربار ۱۰۰۰ تا زن مختلف ببینم، بعد از ۱۴ سال فقط یه زن میتونه چشم منو بگیره :/
و من اولین دختری ک واقعا شخصیت رو توش دیدم الی بوده اونم تو ۱۶ سالگی :/
البته اینا جدا از مامانمه ! مامانمو از بدو تولد خدا گذاشته کنارم که ازش الگوی زن با شخصیت رو بردارم …
از حق نگذریم یکی از بلاگرها هم تقریبا همین حسو بهش دارم و این یعنی محاسباتم گاهی استثنا داره
ولی مطمئنم این دونفر تعدادشون تا حداقل ۱۰-۱۲ سال دیگه همین قدر باقی میمونه
از باقی خانوما هم فک با ۰.۰۰۰۲ بتونم در حد ۲۰ مین تا یه ساعت کنار بیام
ولی از الباقی متنفرم -_-
+ بعدا تو یه پست مفصل میگم چرا انقد از خانومای ایرانی متنفرم
+ این حسم هنوز نسبت به باقی مونث ها با ملیت های دیگه تعمیم داده نشده چون هنو باقی رو نمیشناسم
+ لازم به ذکره ک تا مدت ها زنای ایرانی رو میدیدم و از زن بودنم متنفر میشدم ولی حالا فهمیدم اونان ک مشکل دارن نه جنس زن
+ اعتراف میکنم قبول دارم ک یه سری از اخلاقاشون به خاطر فضای فاسد جمهوری اسلامی «ایران»ه :/ ولی نمیتونم قبول کنم ک خودشون هم عقل و شعور ندارن…
+ فعلا در مورد مردا نظری ندارم -_- (منطقیه ک نداشته باشم هوم؟ قطعا تو تمام عمرم انقدری ک زن تحمل کردم مرد کنارم نبوده!!!!)
تو آدمی هستی ک کل مهربونی هاتو جمع میکنی بعد یهو منتقلشون میکنی…
شاید هم وقتی مهربونیهام تو دلم تلنبار میشن و مجالی برای خالی کردنشون نیست حالم میریزه بهم …
یه جاهایی شده
به خاطر کوچک ترین حقوق انسانیم
حس کردم با تمام وجود شخصیتم خورد شده…
چرا باید تو این کشور لعنتی زندگی کنیم؟
چرا؟
با چه دلخوشی؟
اه شت
بازم گذشته داره میاد تو مغزم قدم رو میره -_-
هر لحظه بیشتر بهش فک میکنم متنفر تر میشم -_-
چجوری داریم تو این لجنزار نفس میکشییییمممم
چجورییی :-؟
وای دارم از هیجان میمیییرممممممم …
بعد از یک روز سخت لم بدهی روی تختت که به سختی رویش جا باز کردی برای ولو شدن و
صدای نم نم این عشق، این نفس، این حس خوب را ببلعی و
به اتاق که نه؛
به بازار شام دورو برت چشم بدوزی و بیخیال شلوغ پلوغیاش همهی بدیهارا، غرهایی ک میخواستی از مردم بنویسی را بگذاری برای یک روز آفتابی ک سوز برف دارد و جا، جای غر زدن است…
و لبخند محوی به این همه احساس خستگی
و به این روزهای بارانی دلبر
که انگاری زمین و زمان و سکوت شنونده و همه و همه دل به دلت دادهاند و تو دلداده تر از همهشان لم بدهی و لبخند بشوی بر صورت بی جانت…
و هی به دیروز فکر کنی
به دانشگاه تهران با آن عظمتش
و آن مراسم بی نظیر ک تنها دلیل جذابی اش آن گروه موسیقی سنتی متشکل از دانشجویان خود دانشگاه بود و تمام مدت مروارید چشمانت ک جا خوش کرده بود گوشهی چشمت و چشم بستن به سنتورو تارو کمانچهشان که چقددددر خوشبختند ک مینوازدند
چقدر خوشبختند که میتوانند خودشان را لابهلای سیم سازشان گم کنند
یا شاید هم نه
خودشان را دقیقا همان جاست که میتوانند پیدا کنند
همان جا که چشمهایشان بسته میشود و دستهایشان نت به نت همراه میشود با صدای قلبشان و شنیدنیترین هارا خلق میکنند…
و هی فکر کنی به گروه هشت نفره هماهنگ و جذاب و عجیبشان ک با معرفی کردن خود به درخواست مجری برنامه، خط میزنند روی باورت ک حتما موسیقی میخوانند…
دف زن چادریشان، دانشجوی فوق لیسانس رشته الهیات و حقوق
کمانچه مهندسی مواد
سنتور مکانیک
تار مکانیک
دو تا مهندسی نفت
و آن دوتای دیگر هرچه فک میکنم یادم نمیآید ولی فوقالعاده بودند
هشت نفری ک هیچ کدام موسیقی نمیخواندند ولی قلب و دستشان موسیقی را فریاد میزد…
ساعت یه ربع به هفت از خواب پاشی، بعد نمازو صبونه برا خودت فلاسک و پر کنی از آبجوش
کتاباتو جا بدی تو کیفت و لبالب از حس خوب شنیدن صدای بارون،
پرواز کنی
دقیقا پرواز کنی به سمت کتابخونه
طبق عادت همیشگی و بیگانگی دیرینه با چتر اجازه بدی بارون صورت و شیشه عینکتو خیس کنه و به صدای دلنشین دوست داشتنی مرتضی بعد کلی وقت گوش کنی و زیر لب زمزمه کنی : دوباره نم نم بارون…
لبالب از حس خوب دوست داشتن خدارو شکر کنی که کتابخونه وسط پارکه و باید برا رسیدن بهش سبزی و طراوت و بوی خاک بارون خورده رو لمس کنی و بعد از ده مین عشقبازی با همه حسای خوب دنیا سرحال بری کتابخونه
تا ساعت ۱۲ بکوب درس بخونی و بری بیرون ناهار بخوری و دوباره تا ۸ بکوب درس خوندن و لذت و لذت و لذت و لذت …
از کتابخونه بیای بیرون و شب تاریک و هندزفری تو گوشت و سوز و بوی نم و حس خوب بارون و همه و همه باعث میشه همه خستگیات از تنت بیاد بیرون و خوشحال از این خفن درس خوندن و رسیدن به برنامت با لب خندون بیای خونه و مامانت گل از گلش بشکفه با دیدن لبخندت و با خنده بپرسه ک تو همونی هستی که چن روز پیش میگفتی از درس خسته شدم؟
میخندم و بهش میگم اون موقع بی هدفی داشت منو میکششتتت…
الان هدف نزدیکمو مشخص کردم :)
بخنده بگه من که سر از کار تو درنمیارم :))
شب کلی صحبتای خوب بکنی
قلبت تند بزنه
لبخندات پهن تر بشه و درست لحظهای که چشات داره میره یهو ببینی اون بالا زده
erfan bayat: salam fateme khubi?
چشات چارتا شه ک عه عه این هنو شماره منو داره :))
با کلی ذوق زدگی بری با استاد قدیمی حرف بزنی و بگه شریعت ک رفت اونور دنیا
یه روز که بچهها بودن بت میگم بیای دانشگاه
و تو خوشحااال :))
و بالاخره بعد از مدتها و این دفعه با چن جمله قانعش کنی ک باید آخر فاطمه h بذاره و بعد خدافظی خوابت بپره و
بری همرو با ذوق براش تعریف کنی و
- میگم که
+ میگی که
- خوابت نپرید؟
+ چرا :/
- چنتا خوابت میاد
+ ۶-۷ تا 🙄
- خب میگم که چیزه
+ چیزه ؟
- تا دوباره ۱۰ بشه حرف بزنیم؟
+ قول میدی درساتو برسونی به برنامه امروز؟
- قول قول :)
+ پس بزن بریم :))
و انقققدددرررر حرف بزنید تا ۱۱-۱۲ تا خوابت بیاد و بیهووش شی :))
عاشق این روزام
عاشقشون …
یکی تو آسمونا به فکرمونه
هوامونو داره خدا… :)
قلبم وحشتناااک درد میکنه
چرا وقت نمیشه من یه دکتر برم
اه
لعنتی 😣