من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

آخرین روزت

عجیب بودی

آنقدر عجیب و دوست‌داشتنی که نمی‌دانم برایت چه بنویسم

غمگینم کردی، بارها و بارها

اما هر بار در صدد جبرانش می‌آمدی و شگفت‌زده می‌شدم

اشک‌هایم شاید در تو به اوج خود رسید اما لبخند‌هایم هم واقعی‌ترین‌ها بود

تو لذت‌بخش بودی

پر از شکست و موفقیت

پر از دوری و نزدیکی

پر از درد و شادی

پر از همه‌ی حس‌های دنیا در کنار هم و این بی نظیر بود :)

خدا به همراهت جانا… 

ای در دل من میل و تمنا همه تو…

عشقت به دلم برآمد و شاد برفت

باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت


این زندگی فقط یک چای کم داشت…

در کوچه پس کوچه این روزها، در پس همه‌ی شلوغی‌ها، یک لحظه‌هایی هم هست که چایم را با عطرت هم می‌زنم…

اینجا برام حکم اون خونه حیاط دار ِ مملو از برگای پاییزی رو داره که وقتی دلم می‌گرفت، می‌نشستم رو صندلی ننویی ِ رو ایوون و می‌نوشتم، می‌شنیدم و می خوندم

همون قدر دنج

همون قدر دوست داشتنی

ولی نمی دونم چی شد که دلم ازش گرفت و دیگه توش دووم نیورد

خونه‌های زیادی رو امتحان کردم اما آدم از خونه حیاط دارش با برگای پاییزی و کلی خاطره کجا می تونه بره؟

اومدم وسایلم رو بریزم تو کوله‌م و برم

نه جایی بمونم

نه متوقف شم

فقط برم…

خونه م رو با همون حال و هوای پاییزی‌ش با جا گذاشتن آخرین یادگاری ترک می‌کنم و از این پس خونه به دوشی‌ها و گذشتن‌ها رو شروع می‌کنم

سفر کردن با یه کوله پشتی همیشه لذت‌بخش بوده، هست و خواهد بود…

چرا می‌نویسیم؟

آرشیو را که زیرو رو می‌کنم، آن اول‌ها که هیچ کس، دقیقا هیچ‌ کس، مخاطب نوشته‌ها نبود،

آن روزهای بلاگفا نویسی با نظرات بسته، با فاصله می‌نوشتم ولی هر نوشتنی برایم دنیا بود

مخاطب آن متن‌ها یا من بودم یا خدا

و چقدر دلپذیر بود

این‌جا دیگر هر چقدر هم که تلاش کنم آن حس خوب را برایم نمی‌آورد

پست را به این قصد شروع کردم که بیایم و بگویم این روزانه نویسی‌ها حال اینجا را بد کرده، باید کم بنویسم

اما چند خط نگذشته، فهمیدم اینجاست که حال مرا بد کرده

هرجا که بروی، هرکسی که بشوی و هر کاری که انجام دهی، همیشه یک عده افراد و یا یک سری کارها هستند که روی مخت باشند، پسندت نباشند، بودنشان اذیتت کند، ولی می‌دانید چیست؟ تازگی‌ها فهمیدم چقدر ذهنم همراه است، وقتی دورش می‌کنم از نا آرامی‌ها دیگر درگیر احساسات بد نمی‌شود و چه اهمیتی دارد که اسمش را بذارند فرار؟ باشد! شما بگویید فرار و من می‌گویم یک راه برای دوباره پیدا کردن آرامش

وقتی چیزی که باعث آزارم می‌شود را می‌توانم از خودم دور کنم، چرا بایستم و بجنگم در حالی که نتیجه ندارد؟

این وبلاگ

با آن مثلا ۵۰ دنبال کننده‌اش و آن ۵ نفری که خاموش می‌خوانند، در حالی که هر پستی یکی و نهایت دو کامنت می‌گیرد، برایم عذاب آور است. همیشه از این قبیل تناقض‌ها متنفر بودم

گلچین آدم‌های عزیزی که اینجا را می‌خوانند فکر کنم در حد همان ۶-۷ نفر است و آرزو می‌کردم کاش فقط اسم همان‌ها را در آن لیست منفور می‌دیدم، ولی دقیقا این هم از آن دسته چیزهای اذیت کننده‌ی اجتناب ناپذیر ِ مخصوص هر محیط است و می‌خواهم دورش کنم…

یک چیزی هم بگویم برای آن پنج مخاطب خاموش 

برسد به گوششان 

شما از منفورترین شخصیت‌های زندگی من بودید هستید و خواهید بود!

اگر خواستم بنویسم، نه برای کسی بوده، و نه برای کاری

نوشتم که آرامش بگیرم و الآن این نوشتن‌ها شده عادت

و هر عادتی هشدار یک بی فکری و بی منطقی‌ست برایم

روزهای این‌جا نوشتن، روزهای عزیزی بودند، خیلی خیلی عزیز

ولی دیگر جای من و روزانه‌نویسی‌هایم در این جا نیست…

پارسال در اسفند بود که از بلاگفای دنجم کوچ کردم به این خانه‌ی گول زننده‌ی از بیرون زیبا

و الان بعد از تقریبا یک سال کوچ می‌کنم به خانه قدیمی‌ام

با همان روش بدون مخاطب کامنت بسته

این یک سال را شریک شدم با شما و ممنون که کنارم بودید

خیلی جاها بودنتان قوت قلب بود

در آخرم این که، این وبلاگ نه دیگر به روز می‌شود و نه حذف

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقی‌ست…

همیشه آدمای خوب این مدلی اومدن ^___^

آن روز‌ها تا همیشه قدردان این روزها باقی خواهم ماند :)

و به خودم افتخار می‌کنم یه جاهایی شجاع شدم و یه سری صحبتا رو با یه سری افراد مطرح کردم که هر کسی جرعتش رو نداره 

در حالی که اول صحبت عرق ریزان و آخر صحبت شاد و خندونم :))

+ منظور از «آن روزها»، آینده است :)

چرت و پرت نویسی‌های اول صبح جمعه:|

گاهی می‌شود که حتی حمام رفتن هم می‌شود دغدغه (دقدغه؟دغدقه؟) 

ولو شدی روی تخت‌ ها (ها علامت جمع نیست، تاکید است خودتان درست بخوانیدش)، ولی جانی نمی‌آید که بلند‌ شی و راه حمام را در پیش بگیری

این روزهایی که شلخته می‌شوم و موهایم هر کدام یه راهی را برای رفتن پیدا می‌کنند را دوست دارم

صب دیرتر از هر روز و ساعت ۹ از جا بلند می‌شوی، تا ۹ و نیم چرت و پرت می‌گویی و صبحانه می‌خوری

بعد میای ولو می‌شوی روی تخت جانت 

به خارش سرت فکر می‌کنی

به اتاقت که بعد از خانه تکانی، حکم آشغال دانی را دارد بس که تمیز است :|

به آرشیو آهنگ‌هایی که از این ور و آنور دست و پاشان کردی و عجیییب حالت را می‌سازد 

به حسین پناهی

به امتحان هفته آینده

به گسسته

به جشن یک‌شنبه که برایت گرفتند 

و آن ته مها ذهنت گریزی هم می‌زند به تابستان

به پیست کارتینگ آزادی

به آقای مرتضوی که می‌گوید فاطمه فقط منتظر است من بگویم دنده پنج هم به اختیار خودش

به سرعت

به ارتفاع پاراگلایدرم

و بعد

به همه این‌ها که فکر می‌کنی، یکهو یک نفر از درون کله‌ات تق تق می‌زند توی مخت که پاشو دختر پاشو

اگر می‌خواهی‌اش بجنب

اگر همه اتاقت ریخت و پاش است میزت که جمع است

و این یعنی درس بخوان

می‌دانید غر غر جزو لا ینفک زندگی من است و این آنقدر قابل لمس است که آقای ش با آن همه صبوری اش، وقتی برای همه غرهایم جواب منطقی داشت، آخرش که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشد، یک برچسب غرغرو می‌چسباند روی پیشانی ام و من آن لحظه حس قورباغه ای را داشتم که… هیچی بقیه اش مهم نیست

خلاصه که از آدم غرغرویی مثل من بعید نیست اصلا که سر آن تق تق زننده‌ هم غر بزند 

ولی خاب از آنجایی که همان قدر که غرغرو هستم از ضایع شدن بقیه هم (من جمله اقای تق تق زننده) لذت می‌برم 

دیگر غر نمی‌زنم و می‌روم سر درس هایم

اها یک چیز دیگر بگویم 

الی می‌گوید بدترین درد دلتنگی است

من می‌گویم درمان دارد

بی حسی

باور بفرمایید یک موقع‌هایی یک مدل حرف زدن‌هایی باعث میشود یک اتفاقات عجیبی در ذهن بیوفتد

انگار آن آدم در واقعیت محو می‌شود و تو دیگر هیچ سنسی نسبت به بود و نبودش نداری

کاملا بی حس

و آنقدر این بی حسی لذت بخش است که حد ندارد

زیرا نه دلتنگی برایش تعریف می‌شود نه هیچ حس کوفتی دیگر

یک فوت کوزه گری دارد که آن را نمی‌گویم :|

چققدددر چرت و پرت گفتم

من رفتم دیگر

خدافظ

بی حاصل

۱۸سال زندگی کردم

احساس می‌کنم هیچ چیز به درد بخوری تو زندگی پیدا نکردم

بی سواد ِ بی سواد

از هر چیزی یه کمشو میدونم

یه ذره نقاشی بلدم

یه ذره خوش‌نویسی

یه ذره شنا

یه ذره ریاضی

یه ذره فیزیک

یه ذره موسیقی

یه ذره فیلم

یه ذره کتاب

یه ذره سیاست

یه ذره خدا

از همشون یه ذره رو می‌دونم ولی همیشه لالم وقتایی که از این چیزا صحبت میشه

و حداقل تو ۶ تای آخری دلم می‌خواد در حد خودم خیلی بدونم

۱۸ سال زندگی کردم ولی انگار ۲ سالمه

از دنیا چی می‌فهمم؟ هیچی

چی دارم تو خودم که بهش افتخار کنم؟ هیچی

اگه بخوام به الآن خودم نمره بدم میشم ۵ از ۱۰۰

امسال تولدم متقارن شد با یه سری تحولات عظیم تو زندگی شخصیم و نتونستم هدف بذارم برا سال دیگم

الآن میذارمش

نمره‌ی اون ۶ مورد آخر رو از ۵ میرسونم به ۱۵

دارم در مقابل حماقت، سکوت کردن رو یاد می‌گیرم…

بعضی آدما واقعا لیاقت ندارن بچه تربیت کنند

واقعا لیاقت ندارن

فلانی ات خبر دارد:)

لالا لالا لالالای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:))‌‌‌‌

من همون استقلالی خسته ایَم که وقتی کاوه گل ثانیه ۳۵ رو زد دیگه بیهوش شدم و ساعت ۲ بیدار شدم دیدم بچه‌ها مصرانه بر سر پیمان ِ «نه یکی نه دوتا می‌زنیم سه تا سه تا» شون موندن

سید ۱۶اُمین کلین شیت آسیاییشو کرده و رکوردشو جا به جا کرده

همه چیم امن و امانه :)

یه سری دلخوشی‌ها تو زندگی هستن بهت کمک می‌کنن بشی همون فرمانده‌ای که بودی

یعنی قلب لعنتی ترین عضو ِ بدن عه

هر بار که زمین خوردم به خاطر این بود که بهش اهمیت دادم و هر موقع که خواستم پاشم، یه تیکشو انداختم دور

دارم سعی می‌کنم تیکه آخرشو در بیارم و بشم همون فاطمه‌ای که عاشقش بودم

امروز آقای مرتضوی بعد از این که ناراحتیمو بابت دیر اومدن گواهینامه دید و بهش گفتم شما نمی‌دونید این دو ساعت رانندگی کردن صب چقد تو روحیم تاثیر داره، گفت خب این که مشکلی نیس، قبول که شدی من هر روز صب میام دنبالت بری دوراتو بزنی بعدم هرجا خواستی پیادت می‌کنم :) خوب تر از این آدم داریم اصن؟ تازه قرار شده گواهینامه گرفتم ببرمشون کلپچ بزنیم :)))

دیگه نمی‌خوام به چیزای بد فک کنم

شب که می‌خوام بخوابم، بچه‌ها یکی یکی میان بغلم، یکیشون سرشو میذاره رو پام

اون یکیشون کنارم می‌خوابه که موهاشو نوازش کنم بقیشونم سرجاهاشون منتظرن که براشون قصه بگم

ولی می‌دونید مشکل اینجاس که خودم وسط قصه خوابم میره 🙊

آخ که چقدر خوبن 

تا وقتی مامانم هست، الی هست و بچه‌ها هستن زندگی مگه میشه بد باشه؟

نچ :)

نمیشه ^___^

آبشش

کلمه‌ها عجیبن

همون قدر که دنیاشون می‌تونه دنیاتو لاکچری کنه همون قدرم می‌تونه جهنمش کنه

من نه سر از ادبیات در میارم نه قلم خوبی دارم نه مثه شما با دنیای کلمات آشنام

ولی یه چیزیو خیلی خوب می‌فهمم

یه چیزی که پوست و خونمو دادم تا درکش کردم و الانم دارم جونمو میدم بابت این درک

این که هر کلمه‌ای دو لایه داره

یکی معنی سطحی و دم دستی

یکی عمق و فی خالدون کلمه

و انفجار وقتی رخ میده که دو نفر که باهم حرف می‌زنن، هرکدوم با یه لایه از کلمه صحبت کنن

فک کن شما تصورت اینه که داری یه لیوان آبو می‌ریزی رو میز و این آبی که داره ریخته میشه برا طرف مقابل حکم دریا رو داره، میره توش، غرق میشه…

و شما همون موقع آب ریخته شده رو با دستمال پاک می‌کنی

حرفتو زدی

جمعش کردی و هیچ اتفاقیم برات نیوفتاده

ولی نفهمیدی که یکیو کشتی

مثه عشق

مثه تنفر

مثه دوست

حالا چجوری میشه وقتی غرق شدیم نجات پیدا کنیم؟

آره

یکی که غرق شده رو پیدا کنید و ادامه راه رو با آبشش زندگی کنید

من به یک لیلی محتاجم

گاهی وقتها با خودم فکر می‌کنم که کاش لیلی زن نبود تا عوام این همه به اشتباه نمی‌افتادند

دوست داشتن از عشق برتره؟ ولی عشق جذاب تره…

وقتی عشق باشه همه رفتارا به جا میاد

همون قدر که یه سری جاها دوست دارید غر بزنید، همون قدرم یه سری جاها از صبوری لذت می‌برید

همون قدر که یه سری جاها هیجان زده‌ اید، همون قدرم یه سری جاها آرومید

و همین جوری غد بودن در کنار کوتاه اومدن

غرور در کنار تواضع

خشم در کنار مهربونی

منطق در کنار دوست داشتن

تو روح عنوان اصن :/

دارم یه فیلمیو می‌بینم که نباید ببینم

و دیالوگاش داره منو می‌کشه

لعنتی ِ لجباز ِ کله شق

چرا وقتی پاکش کرده بودی برش گردوندی

اه اه اه -_-

بعدا نوشت: فیلم عالی بود ولی کشنده :|

چشمای خسته، دستای بسته، گنجشکک اشی مشی پرت شکسته…

شب‌ها ۹ و نیم بخوابی و روزها ۵ بیدار شوی

کل روز را تلاش کنی که ابعاد زندگیت محدود به درس نشود

۸ شب که به خانه می‌رسی، چشمانت را باز نگه داری که فیلمت را حتما ببینی و 

این تویی که حق داری یک شب جمعه را که فردایش تعطیل است و روز استراحت، بیدار بمانی و با عشق شب، نفس بکشی

و ظلم است جایی زندگی کنی که به خاطر نقشه بد خانه این لذت شب زنده‌داری های پنج‌شنبه شب‌ها را از دست بدهی

مگر از زندگی چه خواستم دیگر…

کولبر رسمی دیگه چه صیغه ایه ؟

:|

مهم ترین انتخاب ها

میگن فقط وقتی توانایی انجام یه کاریو داشته باشی خدا رویاشو میذاره تو ذهنت

چهارزانو نشستم رو تخت

شهرام ناظری می‌خونه

به همه چی فک می‌کنم و ایمان دارم این فکر کردنا یا فلجم می‌کنه یا عاقبت بخیر!

یکی از اشتباهاتی که خیلی تو زندگیم مرتکب شدم این بوده که یه جاهایی خودمو توضیح دادم برا بقیه

هنوزم که هنوزه یه جاهایی تو انتخاب آدما اشتباه می‌کنم فقط درصد خطام مثلا از ۱۰ رسیده به ۵

زندگی کردن نیاز به لایف استایل داره و پیدا کردن این لایف استایل همون سخت‌ترین کاریه که باید انجام داد

این که تصمیم بگیری زندگیتو وقف چی کنی،

برا چه چیزهایی ارزش قائل شی و برا چه چیزهایی نه،

حضور چه تیپ آدمایی رو تو زندگیت حذف کنی کلا، چه کسایی رو حفظ کنی، بودن چه کسایی رو ترجیح بدی، و با بقیه‌ای که جزو هیچ کدوم از اون دسته‌ها نیستن چجوری باشی

چه کتابایی بخونی 

چه فیلمایی ببینی

و خیلی چیزهای دیگه

نتیجه‌گیری کردن راجع به همه اینا به صورت واقعا درست، نیاز به عمر طولانی داره و دقیقا چیزی که تو زندگی حس میشه محدودیت زمان‌ه، و خب بدون لایف استایل ِ درست زندگی کردنم نتیجش میشه الآن ِ من ِ سرگردون و مات…

نیازه به آدمای درست 

به یه روانشناس

به یه مبلغ

به یه جامعه شناس

ولی مضر ترین آدم برا صحبت کسی ِ که خودش احساس موفقیت می‌کنه و واقعا هم زندگی موفقی داره

چون اون آدم تو زندگی مسئولیتی برا شناخت بقیه نداشته و صرفا مفیدترین راه رو برا خودش رفته و فک می‌کنه بقیه‌هم با همون راه به موفقیت میرسن

من در فقدان پیدا کردن یه روانشناس خوب، مضر‌ترین آدم رو به عنوان اولین راهنما انتخاب کردم و با یه بار هم صحبتی تقریبا به فنا رفتم و تازه یکی دو روزه که دارم به خودم میام و به خودم یادآوری می کنم راه آدما متفاوته

[دعا می‌کند روانشناس یافت شده توسط الی خوب باشد] 

در دست تعمیر

یه موقعی به خودت میای که می‌بینی سال‌ها زندگی کردی ولی انگار چیزی به دست نیوردی

از نظر بقیه شاید حتی تو شرایط خیلی ایده‌آلی باشی ولی تو ذهن خودت نه تنها هیچی ایده‌آل نیست که حتی خیلی هم درهم‌ه

بعضی موقع‌ها هست آدم نیاز داره خودشو بتکونه

نیاز دارم به تکونده شدن

که همه چیو بریزم بیرون و از نو بچینم خودمو

احساس آدم چرخشی‌ه خیلی…

یه زمان‌هایی منطقی، یه زمان‌هایی احساسی

باید سعی کنم تو هر پیچی که هستم، دز اون یکی احساسمو کنترل کنم، چون زندگی نه بدون قلب ممکنه، نه بدون مغز…

یه آسایشگاه روانی، مناسب ترین جاییه که ادم می‌تونه توش زندگی کنه، ولی زندگی بیرون آسایشگاه به ما نیاز داره…

ولی میشه برا یه مرخصی یه هفته‌ای از زندگی روش حساب کرد 

هوم؟

پیشنهادم اینه که تو هر سن و جنسیتی هستید یه چیزی رو داشته باشید که بشه بغلش کرد

من ۹۰ درصد نفس کشیدنامو مدیون شاسخین و بغلشم که اگه نبود نابود بودم…

پر کردن یه خونه به صورت نم نم خیلی لذت بخشه 

مثه اتاقم که سال‌ها براش زحمت کشیدم و هربار یه چیزی که لازم داشتمو بهش اضافه کردم تا شده اینه دوست داشتنی 

آدرس وبلاگ و تک بودنش برا من، به شدت دست و پامو بسته که نتونم جای دیگه بنویسم و سرویسای دیگم عرفان و نداره که براش قالب بسازه که خونمو دنج کنه

هر چند که اینجا رو هم با اون اشتباه اول و زیاد شدن مخاطبا از دنجی دراوردم

میگه با قهر به آدما نگاه می‌کنم تا دوست داشتن

میگم چرا ادمارو دوست داشته باشم؟

میگه به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

از درون فرو میریزم

انگار که شیشه‌ها شکسته میشه و قلبم شروع می‌کنه به تپش

می‌ترسم

از همه سال‌هایی که اشتباه رفتم

فک می‌کنم

به خودم

به کارام

آروم‌تر که میشم، ذهنم میره سمت همه لحظه‌های خوب بودنم

اشتباهم این بود که فک می‌کردم اگه کسی نتونه وارد قلعه راپانزلم بشه، نباید دوسش داشته باشم

قبلا می‌گفتم بی تفاوت باشم، الآن می‌گم عادی باشم

یه سری چیزا برا من خاص بود

اون خاص بودن‌ها خوب بودن، خیلی زیاد

ولی نتیجه گیری رفتارهای موخر بر اون خاص بودن‌ها اشتباه بود و سیاه شدم

می‌خوام دلمو بتکونم

اون کنج ِ دنج ِ تنهایی همیشه مال منه ولی تازه فهمیدم که با دوست داشتن بقیه از دستش نمیدم

فقط باید حفظش کنم و مواظبش باشم

کمتر حرف بزنم

کمتر حرف بزنم

کمتر حرف بزنم

شاید آرامشم برگرده…

اه

حالم داره از خودم بهم می‌خوره و عمیقا می‌خوام که بمیرم :(

لحظه فروریختن

به جهان خرم از از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست 

من ماگدالینم .. غول تماشا ...