امروز جلسه دوم کارگاه برق بود، کارگاه مورد علاقهم. انقد با حال خوب مدار میبستم و با لذت سوال میپرسیدم و یه جاهایی یه جوری خنگ میزدم که استادمون خندهش گرفته بود :) خیلی خوب بود خیلی. این علاقه به کارای فنی خیلی حالمو خوب میکنه، آخر کلاس از استاد پرسیدم بخوایم کار یاد بگیریم باید چی کار کنیم؟ گفت خب کارگاه بازه دیگه، میای اینجا کار انجام میدی! گفتم خب من که بلد نیستم چیزی! چپ چپ نگام کرد گفت خب من برات توضیح میدم دیگه :))
امروز بعد از کلاسام رفتم که کار کنم، وقتی منو دید یه لبخند عمیقی زد و گفت دیر اومدی که داریم میریم، گفتم خب اشکال نداره فردا میام :) گفت کاش برق بخونی، حیفی. خندیدم اومدم بیرون.
حالم خوبه، تو دانشگاه دیگه مجبور نیستم با دخترا باشم، همه دوستام و کسایی که باهاشون در ارتباطم پسرن و همین برام آرامش روانیه. این که دیگه لازم نیست استرس داشته باشم که آیا یه دختری پیدا میشه که بتونم باهاش بسازم؟ حتی ارائه ادبیاتمم با یکی از پسرا هم گروه شدم و قرار شده راجع به کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی ارائه بدیم. آخر هفتهها دو ساعت فیزیک درس میدم دو ساعت ریاضی و احتمالا ۴ ساعت هم اخترو مکانیک. پیانو افتاده رو روال. پر از عشقم، به هیچ کس. درونم پر از احساسه که سهم کسی نیست. سر کلاس ادبیات همیشه داوطلب شعر خوندنم و اینه که استادمون اسممو یاد گرفته دیگه و با آغوش باز کلاس رو دعوت به شنیدن صدای من میکنه. عضو جمعیت امام علی و کانون همیاری و انجمن علمی فیزیک و گروه نجوم دانشگاه شدم، با بچههای کانون موسیقی دوست شدم، تمرینای برنامه نویسی دایتلو جلو جلو نوشتم، کلاس ریاضیای خودمونو میپیچونم و تو فضای سبز جلو هوافضا، با کلاسای ۲ سال پیش دکترشهشهانی ریاضی رو زندگی میکنم و تیک تیک ساعت ساکت شدنی نیست. عزیزترین روزای زندگیم داره میگذره و حالم به نسبت خوبه. مخصوصا با به انتظار نشستنم تو ایستگاه دکتر حبیباله، ساعت ۸ شب وقتی فقط منم و من و کتابی که دستم گرفتم و میخونم تا قطار مد نظر برسه.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.