من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

عمو بلوط

داشتم بی هدف سنگ‌فرشای انقلاب رو با زمزمه آهنگی که تو گوشم می‌خوند گز می‌کردم که یهو چشمم افتاد بهش

بی‌توجه به همه چی نشسته بود کنار یه دسته نقاشی که به خاطر در امان موندن از باد چسب شده بودن رو زمین و خودشم با دقت مشغول کشیدن بود

یه سری خودکار رنگی از مدلای مختلف کنارش خودنمایی می‌کرد 

جذاب بود، یه پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله با موها و ریشای یک دست سفید هنری، تن رنجور و عینک که به چهره‌ش یه مهربونی بی‌حدو مرز می‌داد، نشستم پای نقاشیاش، نگاهشون می‌کردم، نمی‌دونم چه سبکی بود ولی اون همه رد خودکار رو کاغذ A4 صرفا نیومده بودن ک یه صفحه‌ای سیاه بشه و کی فکرشو می‌کرد اوووون همه فکر پشت اون خط‌های جذاب باشه؟

وقتی نشستم، یه نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد، شاید فکر می‌کرد منم مثه هزاران عابری که هر روز از اون محل رد میشه، فقط یه هیجان لحظه‌ای به خاطر دیدن نقاشیاش و خودش بهم دست داده، رفتم کنارش نشستم، گفتم این نقاشیا برا فروش هم هست؟ گفت نه اینا فروشی نیس، اینا هدیه‌س، هدیه‌شم ده تومنه :)

گفت این نقاشیا هرکدوم یه دنیایی دارن مثلا اینو نگاه کن،(زیری ترین نقاشیش رو که به تخته شاسی‌ش وصل بود بهم نشون داد) گفت به نظرت این چه معنی داره؟ یه ذره نگاه نکاه کردمو گفتم نمی‌دونم، چه معنی‌ای داره؟ گفتم این عابرایی که از اینجا رد میشن تا حالا ۱۵‌تا روایت گفتن واسه این! یکی می‌گه خانومه داره نیایش می‌کنه، یکی دیگه میگه بچه بسته به پشتش و داره کار می‌کنه، یکی دیگه میگه داره استحمام می‌کنه و خلاصه هرکی یه چیزی می‌گه براش، اما می‌دونی من با چه فکری کشیدمش؟ گفتم نه با چه فکری کشیدینش؟

گفت این طرحو نگاه،

این که دور این خانومه‌س ترنجه، ترنجم فقط مخصوص فرش ایرانیه! خب منم می‌خواستم راجع به زن ایرانی حرف بزنم دیگه!

می‌خندم و ادامه میده: می‌بینی این پایینش بسته‌س، بعد باز میشه خانومه می‌ره توش و بعد بسته میشه؟ این همون جامعه‌س که زن ایرانی رو محدود می‌کنه، که تو یه فضای بسته نگهش میداره و همیشه تو حاشیه حفظش می‌کنه، حالا می‌بینی پشتش به ماعه؟ برا اینه که اگه جلوش به سمت ما بود فقط یه کار می‌تونستم براش بکشم اما حالا که پشتش به ماعه همه کار می‌تونه بکنه! همینه که یه عالمه برداشت مختلف از حالتش می‌کنن! ولی می‌بینی حتی صورتش هم مشخص نیست، چون تو ایران از قدیم الایام همیشه مردسالاری بوده، پول دست مرد بوده، حاکمیت دست مرد بوده، اجازه و تصمیم دست مرد بوده و حتی زنم دست مرد بوده! همیشه مرد مطرح می‌شده و زن شناخته نشده باقی می‌مونده، فارغ از این که اصلا یعنی چی مرد و زن؟ همه‌شون انسانن ولی خب اینجا این جوری نبوده…

حرفاش و خوشگل صحبت کردناش چنان به خودش جذبم کرد که اصلا نفهمیدم چقد رو زانوهام نشسته بودم جلوشو یه لبخند بزرگم مهمون لبم شد، بهش میگم اینم هدیه میدی؟ میگه اگه تو بخوای آره :) لبخندم پهن‌تر میشه، میگه پایینشم برات امضا می‌کنم به تاریخ امروز تقدیم به خودِ خودت :) دلم می‌خواد بغلش کنم با این مهربونیش، بهش میگم اسمم فاطمه‌س، نقاشیمو امضا می‌کنه و می‌نویسه تقدیم به مهربانم! «فاطمه» جان

می‌خوام برم که میگه همین الآن اولین معامله رو با من کردی حالا ببینیم کی سود می‌کنه کی ضرر، با خنده بهش نگاه می‌کنم میگم معلومه که شما ضرر کردین، این نقاشی به این عزیزی رو با پول به من دادین، می‌خنده، قشنگ می‌خنده، میگه چون اینو می‌فهمی من دیگه ضرر نکردم فقط قول بده قابش کنی بزنی به اتاقت خب؟ میگم به روی چشم :) میگه بازم بهم سر بزن میگم حتمااا و با حافظ راهیم می‌کنه و میگه این بیت برا نقاشیته: 

تنور لاله چنان برافروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

ازش خداحافظی می‌کنم و سر می‌خورم به سمت مترو، فکر می‌کنم به بهترین حسن ختام این انقلاب ِ به وقت شنبه‌ی بعد از امتحان، که به یاد قدیما رقمش زدم، به تنهایی پارک لاله رفتن و پیدا کردن صندلیمون تو اون قسمت جنگل‌گون پارک لاله با اون مسیرای مازگونه‌ش که هر دفعه برا پیدا کردن صندلی عزیزمون گیجمون می‌کرد و به وصله‌ی ناجور بودنم تو اووون همه زوج زوج نشستناشون و به انقلابی که هرجاش و هر قدمش برام مساویه با تو، کی بهتر از عمو بلوط می‌تونست انقددددر حالمو خوب کنه آخه…

شب نوشت

- میدونی چرا به آموزشگاه گفتم فقط ساعت ۶-۸ صب کلاس بر میدارم؟

+چرا؟

- چون خیلی تو کارم وسواس دارم، وقتی یکی میاد زیر دستم دوس دارم تا ته همه چیو بهش بگم و این وسواسه وقتی زیاد بشه به زندگی آدم لطمه میزنه، اینه ک دوس دارم شاگردام کم باشن ولی همشون عالی بشن.

+ میفهمم

پیش خودم فک میکنم، به این که چطوری یه سریا میتونن این همه با بقیه خوب باشن! با بقیههایی که لزوما بهشون نزدیک نیستن و گاهی اوقات اصلا نمیشناساننشون!

بعد مثلا به یه آدمایی مثه منم میگن مغرور 

بابا به خدا من مغرور نیستم، فقط نمیدونم چجوری میشه که آدم اون روی مهربونشو، اون روی دلسوزو فداکارو از خود گذشتهش رو برا همه نشون بده، این مثه همون وسواس تو آموزشه،آدمو از پا می‌ندازه، شایدم به خاطر اینه که حد وسط نداشتم، همیشه وقتی یکی بهم نزدیک میشد تمام خودمو میذاشتم وسط، با یه سریای اندک هم کمی گرم می‌گرفتم و بابقیه هم خیلی خیلی خیلی معمولی بودم، من مغرور نبودم هیچ وقت، هیچ وقت حس نکردم نسبت به کسی برتری دارم و تازه کلی جاهام خودمو به خودم نشون میدادم میگفتن ببین، خجالت بکش از سنت و این حجم از ندونستههات، ولی هیچ وقتم هیچ دلیلی ندیدم که با آدمای اطرافم رابطهای فراتر از یه سلام احوالپرسی ساده داشته باشم!

آدما همیشه چهاردسته میشدن برام

اول اونایی که انقدددر نزدیک شدن که شدن بخشی از دنیام، وقتی نباشن زندگی لنگِ حضورشونه، لنگ رنگ و بوشون، صداشون!

اینا همونان که تمامم براشون وسطه همونا که تعدادشون به آانگشتای یه دستم نمیرسه

دومین دسته اونایین که از معمولی بودن یه درجه بالاتر رفتن و باهاشون صحبت میکنم، میخندم، از بودنشون لذت میبرم و اون لبخند پنهان تو دلم پیش این آدمام نمایان میشه ولی هیچ وقت بهشون دل نبستم، و همیشه منتظرم که همون جوری ک با یه سلام اومدن، با یه خداحافظی هم برن

دسته سوم اما عموم مردم و اطرافیانم رو تشکیل میده، کسایی که سعی میکنم رابطهام در حد همون محیط کاری و کاملا جدی بمونه، بدون هیچ انعطافی، اینا آدمایین که بودو نبودشون رو اصلا حس نمیکنم، ولی حتی رفتارم با این دسته هم نه برپایه غروره و نه چیز دیگه، فقط همیشه سعی کردم شان یه انسانو رعایت کنم، هرچند که گاهی بیشتر از گاهی وقتا هم موفق نبودم!

دسته چهارمم کلا تو دیوارن، آدمایی که ازشون متنفرم! اینا تعدادشون کمتر از انگشتای دوتا دسته و همیشه و همه جا سعی کردم تو دورترین حالت ممکن نسبت بهشون قرار بگیرم که نه برخوردی داشته باشم نه چیزی

خلاصه کلامم این که انقد راحت رو یکی برچسب مغرور بودن نزنید، شاید این برچسبه یه جاهایی واقعا اون طرف رو نابودش کنه و باعث بشه منزوی تر از قبل به زندگیش ادامه بده!

چن وقت پیش یکی از بچهها نوشته بود آدما برا نیازهاشونه که کنارت میمونن و وقتی اون نیاز از بین بره میرن، اون موقع حس نوشتن و جواب دادن نبود، اما الان میگم که واقعا این طوری نیس، انقد ذهنتون رو نسبت به رفتنای بقیه بسته نگه ندارید که فلانی تا وقتی بهم نیاز داشت موند! نه این طوری نیس! برا هر سلامی یه خداحافظ در نظر بگیرید، هرکی کنار شماس لزوما بهتون نیاز نداره، فقط هست، و فردا ممکنه نباشه، امروز از مصاحبت باهات حس بدی نداشته و فردا ممکنه حسش عوض شه!

لپ کلام که، جانب اعتدال رو برا خودتونم رعایت کنید، آدما محکوم به تحمل تعریفهای شما از خودتون نیستن و همیشه انتظار خداحافظی رو از همهی آدمای زندگیتون داشته باشید.

تنها ماندم، تنها رفتی…

اندراحوالات رانندگی

با آقای مرتضوی رفته بودیم بیرون، تو شهر داشتم رانندگی می‌کردم

هی می‌گفت فاطمه آروم برو

آروم دختر ماشینت خیلی تیز میره!

هی میگفتم باشه باشه ولی خب به قول خودش دلم نمیومد پامو از رو گاز بردارم و تو پیچاهم هرآن منتظر چپ کردن بود 🙄

یهو گفت نه این طوری نمیشه! من باید تورو ببرم یه جایی که این عطش گاز دادنت بخوابه 🙊 منم از خدا خواسته :))

هی می‌گفتم کجا میریم کجاااا! می‌گفت میریم جاده مرگ! میگفتم یعنی چی آخه! میگفت صب کن می‌بینی!!!

رفتیم تو اتوبان گفت برو سمت اسلامشهر و ورامین! منم خب تاحالا اونجاها نرفته بودم ک! هیچی خلاصه رفتم و هی گفت از اینور برو از اونور برو رسیدیم به یه اتوبانی ک دوربین نداشت و خیلیم پت و پهن بود گفت حالا بگاز گفتم اینجارو میگفتین جاده مرگ؟ گفت نه تو برو به اونجام میرسیم! خلاصه آقا من رفتم اونجارو یه بریدگی بود گفت بپیچ! من از اونور کامیونارو میدیدم که میرفتن تو همون راهه! پیچیدم و رسیدیم به یه جاده دو بانده که از روبه رو و کنارو اینا فقط کامیون میومد :| ولی سرعت آزاد بود :))) اول راه مسیر رفت و برگشت هرکدوم دوتا باند داشت! پامو گذاشته بودم رو گاز و ماشین داشت پرواز می‌کرد :)))

انقده کیف داد انقده کیف داد ک حد نداره! حالا من پررو این کامیونا که میومدن جلوم بوق میزدم راه میگرفتم ک برم 😂 تا یه جایی هی گاز دادم و اینا بعد یوهو جاده باریک شد، شد یه لاین رفت یه لاین برگشت، اون بتنای جداکننده هم برداشته بودن :|

شما تصور کند یه جاده که همه توش بالای ۱۰۰ تا میرن و هر لحظه یه خاور یا کامیون سه برابر خودت از کنارت ویییژ رد میشه :|

انصافا تجربه بی نظیری بود! انقد گاز دادم اونجا انقد گاز دادم که وقتی به منطقه عادی رفت و آمد رسیده بودیم یه آرامش ژرفی داشتم :) اصلا دیگه میلی به سرعت رفتن و بی احتیاطی نداشتم تو شهر ^__^ یه تجربه عالی بود

واقعا همه کسایی ک مثه من عشق سرعتن یه بار باید تو اون جاده که هر لغزشی منجر به یه تصادف مرگباره رانندگی کنن، به یه آرامش و اطمینان بی‌نظیر می‌رسه آدم تو رانندگی شهری :)

سکوت آرامش‌دهنده‌ی من

وَ اِذا سَاَلَکَ عِبادی عَنّی

فَاِنّی قَریب

اُجیبُ دَعوَه الدّاعِ اِذا دَعانِ

«بقره،۱۸۶»

نچ نمی‌تونم

وقتی من ِ گذشته زل می‌زنه تو چشامو میگه بی هپی، می‌تونم هپی نباشم اصلا؟!!!

فقط برای تو…

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قراره دوست جدیدم باشی یا نه؟

چن ماه پیش رفتم دکتر قلب واسه دردای گاه و بی‌گاه قفسه سینم که بعد از معاینه و اکو و این جور چیزا گفت قلبت از منم سالم تره و منم خوشحال و خندان و خیال راحت از این که بی دغدغه می‌تونم بپرم از ارتفاع و بازی خطرناک شهربازی رو با خیال راحت و بدون مخفی کاری دردم می‌تونم سوار شم اومدم خونه…
خب گذشت و اون درده بازم گاه و بی گاه میومد سراغم و با گفتن این ک دکتر گفته استرسه، با پروپانول حل میشه، گذروندم
تا این که به ماه رمضون رسیدیم 🤔
تم زیرزمینه همه روزه‌ها شده یه درد شدید نزدیک قلب و قفسه سینم و کم کم دارم فک می‌کنم، اگه واقعا از قلب نیس پس حتما یه چیزی هست ک این انقدر درد می‌کنه وگرنه خب چرا بقیه این طوری نیستن 🤔
این شد ک الان چن روزه دارم فک می‌کنم ک شاید سرطان باشه مثلا 🙇🏻‍♀️
و خب الان خیلی هیجان دارم 🙄 دوست دارم زودتر بفهمم عامل این درد پیوسته چیه! یعنی مثلا میشه سرطان باشه؟
به نظرم که برخلاف عقیده بقیه سرطان اونقدرام بد و زشت و ترسناک نیس
مخصوصا که من تو سن کمتر دردای خیلی خیلی بدتری رو هم تحمل کردم
سرطان یه جور وقت اضافه‌س
انگار که خدا داره برا چن مدت از کارای روزمره معافت می‌کنه که با خیااال راحت هرکاری دلت می‌خواد بکنی، حالا قراره دردم چاشنیش شه؟ خب چه عیبی داره؟
تو سرطان چه خوب بشی چه بمیری خوبه
خیلیم خوبه
احتمالا این درد هم آخرش نون و آب و سرطان نمیشه برا ما و یه دونه از این مریضی الکیا از توش درمیارن
ولی خب فکرشم جذابه…

کاسب ترور (به قلم آقای‌ هشت‌حرفی)

اول: یک جناح و تفکر عجیب(نمیگویم مریض)، در مناظره ها، وزرایی که از مجلس هم سو با خودشان رای اعتماد گرفته بودند را کاسب میدانستند. لیدر این جناح فردی بی سواد با مدرک دکترا بود که میخواست مهم ترین درجه ی سیاسی مملکت را به چنگ آورد اما حتی توان تلفظ واژه‌ی #پروپاگاندا  را نداشت. لیدری که با رفتار منافق گونه اش با یک خواننده، بهشتی مظلوم را مظلوم تر از پیش نشان داد. توان مناظره نداشت و کبریت بی خطری از شهرداری تهران با خودش آورده بود که تاکید کبریتش روی مفاسد اقتصادی بود، در صورتی که مدیریت جهادی اش(!) تهران را بدهکار کرده بود، هر پروژه را با سه برابر قیمت پیش‌بینی شده به اتمام رسانده بود، اختلافش با احمدی نژاد بر سر افشای یک سری اطلاعات در مورد فساد اقتصادی بر سر زبان ها بود(راست یا دروغش پای کسانی که منتشر کردند)، قضیه‌ی املاک نجومیش نا معلوم بود و هست هنوز هم و بماند ماجرای الهه راستگو. بعد از انتخابات هم رسانه‌هایش به طرز مضحکی دم از تخلف میزدند و بعد که مشخص شد تخلفی نبوده، صحبت از جنبه داشتن خودشان کردند که بهتر است ورود نکنم. خط قرمز است دیگر! جمهوری ما پر از خط قرمزهاست.
همان جناحی که وزرا را کاسب دانستند، #کاسبان_تحریم دیروز و #کاسبان_ترور امروزند. کافیست سری به توئیت های احمد توکلی اقتصاد دان(!) و الیاس نادران  بزنیم. درست موقعی که ملت ندای #در_کنار_همیم سر میدهند آقایان انقلابی و ارزشی به دولتی با بیست و سه میلیون رای حمله میکنند.  احتمالا به اعتبار سه میلیون رای خودشان که با وعده های پوچشان شانزده تا شد. از قضا دوستان عقلانیت همین جا روشن میشود. این جناح توان درک عقلانیت را ندارد و از همین رو در انتخابات اخیر ناشیانه و حساب نشده تر از همیشه عمل کرد. (حیف وقت که برای این مسائل و این آدمها(؟) میگذارم)

دوم: یکی از دوستان نزدیکم را در دفاع از حرم از دست دادم و آنقدر این قضیه برایم گران تمام شد که هیچگاه پس از خاکسپاری نتوانستم به مزارش بروم و نخواهم رفت. دیروز باز یکی دیگر از دوستان اهل ارومیه‌ که آشنایی دوری داشتیم، در حادثه ی تروریستی کور، توسط مزدوران آمریکا و عربستان به شهادت رسید. دیگر شهید حادثه حسین بنی اردلان، سال 88 رئیس ستاد مهندس میرحسین موسوی در خراسان شمالی بود. راهی سخت در پیش داریم.

سوم: در مورد 2030 (هم متن انگلیسی و هم متن فارسی که لینک دانلود جفتشان را گذاشتم) از دید بنده این بیانیه اصلا اهمیتی ندارد وقتی رهبر مملکت صراحتا مخالفتش را اعلام میکند. مشکلات ما ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. در مورد استقلال،  نکته‌ای را ذکر کردند که حقیقتا ارزشمند و دقیق بود و صد البته پذیرفتنی ست؛ ولی، سوالی دیگر پیش می آید که عزیزان ما، مسئولان ما، این دلسوزانی که سال هاست زمام امور را به دستشان گرفته‌اند و انقلاب فرهنگی را پیش میبرند، همین‌هایی که در شبکه‌ی چهار سیما هم خیلی صحبت‌ها میکنند، در طول چندین سالی که «جمهوری اسلامی ایران» شده‌ایم، برای نظام آموزشی مملکت چه کرده‌اند؟ برای نهاد خانواده چه کرده‌اند؟ اصلا برای فرهنگ جامعه چه کرده‌اند؟ سعی کنند توضیحشان حداقل در مورد فرهنگ را بدهند که ببینیم در آن شوراهایشان در مورد چه چیزی بحث کرده و تصمیم‌گیری میکنند؟

پاسخی اگر بود ما امروز از لحاظ فرهنگی نه در فقر که در نقطه ی منفی نبودیم.



برگرفته از وبلاگ هَشت حَرفی (multi-track.blog.ir)

خزعبلات…

تو کل زندگیم این اولین بار بود ک با این صحنه مواجه میشدم
اولین بار بود ک یه تهدید رو در رو، نزدیکم حس کردم
نمی‌دونم هنوزم نمیتونم اتفاقای امروزو هضم کنم
نمی‌دونم باید نگران باشم یا عادی
وسط همه‌ی تفکرات و تعلقات سیاسیم معلق موندم
راستش نمی‌تونم اتفاقای امروز و بازخوردها و واکنش‌های بعدی مردم و مسئولارو درک کنم
واقعا نمی‌تونم درک کنم
انگار که وسط یه صحنه وحشتناک و دلهره آور که همه در تکاپو و یا حتی زندگی کردن عادی هستن، مثه یه روح سرگردان می‌تونم فقط بقیه رو ببینم و به سرگردونیم ادامه بدم…
یه جور هنگی عجیب
یه سریا میگن همبستگی
یه سریا میگن تفرقه اندازی
یه سریام بی‌خیال
اما انگار حرفای همه‌شون برام بی معنی و خنده داره
خنده‌دار و خنده‌دار و خنده‌دار
از بعضیا واقعا بدم اومد
حرفای شعارگونه‌شون حالمو بهم زد
از اون آدمای راس تا همین وبلاگیای خودمون
نمی‌دونم
این ماجرا فقط معلق بودنم تو فضارو شدت بخشید
سردرگم بودنم
من واقعا نمی‌تونم هیچی رو تو این کشور درک کنم
رفتار مردم!
از اونی که میره بهارستات به امید کبری ۱۱ دیدن زنده
تا اونایی ک شدن خبرِ آنلاین و فارغ از هر موضوعی فقط میگن همبستگی!!
احتمالا مشکل از منه
واقعا حوصله‌ام داره سر میره…

نفس

سریال نفس یه سری جذابیت‌های خاصی برام داره
یه بخش خیلی خیلی کوچیک از زمان شاه رو نشون میده و واقعا برام جذابه…
و هرچی که بیشتر میگذره بیشتر قبطه می‌خورم که چرا اون زمان زندگی نکردم!
این که مردم از وضعیت ناراضی باشن هم اون موقع بوده و هم الان، نمی‌خوام بگم انقلاب درست بوده یا غلط ولی می‌خوام بگم اونا وقتی ناراضی بودن، با این که ساواک و وحشی گری‌هاش واقعا فراتر از تصور ما بوده، اما بازم ساکت نمی‌نشستن
مثه ما یه پی‌سی یا گوشی نمی‌ذاشتن جلوشون‌ و صرفا فقط بنویسن
لم بدن تو تخت گرم و نرمشونو قلبشون درد بیاد از این که چرا مثلا فلان جا این جوری شد، چرا با فلانی این رفتارو کردن…
مرد عمل بودن
هر کاری که فک می‌کردن لازمه بدون نگاه کردن به زندگی شخصیشون و آینده‌شون انجام میدادن
سیانورشونو می‌بستن به گردنشون که تو چنگ دشمن، حافظ اطلاعاتشون باشه
ولی ما چی کار می‌کنیم؟
کاری به جز غر زدن و شکایت کردن از اوضاع بلدیم؟
هیچ وقت شده که کسی رو همراه کنیم با خودمون؟
هیچ وقت شده برای حل مشکلات مملکتمون از خودمون مایه بذاریم؟ از خودمون بگذریم؟
تا حالا شده به خاطر اعتقاد و هدف و ایمانمون (حالا به هرچیزی که قبولش داریم) از عزیزترین‌ آدمای زندگیمون بگذریم؟
نفس برام جذابه نه به خاطر این که انقلاب و انقلاب کننده‌هاشو قبول داشته باشم که ندارم
برام جذابه چون جنس آدمایی که تغییر رو می‌خوان بهم نشون میده
اون آدما اشتباه کردن چون فک نمی‌کردن بعدش چی میشه
چون باگ تصمیماشونو نمی‌دونستن و بهش فک نمی‌کردن
آرمان‌گرایی‌های اغلبشون فقط یه تغییر بزرگ می‌خواست!
اما ما چی؟ ما ناراضی نیستیم؟
ما که باید راجع به اونا بدونیم و نسخه کامل تر مغز و فکرشونو عملی کنیم، چرا پس رفت کردیم؟ چرا مثه ترسوهای بزدل نشستیم که فقط یه عده خاص یه کاری بکنن؟
اوضاع الان و مشکلات مربوط به این دوره زمانی، اگه فشارش بیشتر از مشکلات اون موقع نباشه، کمترم نیست. پس چمون شده که لال شدیم؟
که فلج شدیم؟
که آسته میریم آسته میایم که گربه شاخمون نزنه؟
اون آدما اون موقع نمی‌فهمیدن برای هر تغییری یه پیش زمینه‌ای لازمه، دموکراسی نمی‌خواستن، نمی‌خواستن دست بوسی‌هاشون تموم شه، نمی‌خواستن ارباب نداشته باشن، اون ادما فقط می‌خواستن اربابشون عوض شه، می‌خواستن شاه و تاجش بره که دست بوس ملا و امامه‌ش باشن، ولی ولی هرچی که بودن و هرچی هم که می‌خواستن، روحیه ایجاد تغییر داشتن، واسه خواسته‌هاشون جنگیدن، جون دادن ، خون دادن، ما چی کار کردیم؟ ما چی کار می‌کنیم؟
همین که یه زندگی بی درد و با آرامش داشته باشیم، همین که یه قفسه پر از کتابای روشن فکری داشته باشیم، همین که نون شب داشته باشیم برامون بسه؟ ولی غرزدنا یه لحظه از زندگیمون حذف نمیشه
ما چی ایم؟
چی شدیم ما؟
مگه بچه‌های همون آدما نبودیم؟
مگه باگاشونو ندیدیم؟
یعنی انقد بزدل بودیم که به جای باگ فیکس، بزنیم برنامه رو پاک کنیم؟

..

از وقتی دوباره موهامو کوتاه کردم عاشق خودم شدم…
دوباره خودم شدم

بی عنوان‌های به دلبر

می‌دونی من صدای اون‌قدر خوبی ندارم ولی همیشه دلم می‌خواست هرشب برا یکی شعر بخونم، داستان بخونم، یا اصلا هرچی! مثلا اخبار آخرین کلاهبرداری آقای ایکس یا به دنیا اومدن ۴تا بچه گربه زیر شیروونی خونه یکی از بلاگرا، یا هر نوشته‌ای که بشه خوندش
همیشه دوس داشتم یکی سرشو بذاره رو پام و نه من بفهمم چی می‌خونم، نه اون بفهمه
یه خلسه به اندازه متن، یه خبر، یه داستان یا یه شعر…
یه خلسه با صدای من و سکوت اون…
یکی جان هر جای دنیایی بدون یه روزی پیدات می‌کنم و برات می‌خونم…

..

تا حالا با خودتون فک کردین اگه نقطه قوت برجسته‌تون رو ازتون بگیرن، بعدش باید چی‌ کار کنین؟

...

چون عقده‌ای فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت…
سلمان‌هراتی

..

گرچه آرام از دل ما می‌رود
همچنین می‌رو که زیبا می‌روی…

سعدی

من ماگدالینم .. غول تماشا ...