من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

• دیوونه ی خل و چل ...

ساعت ۹ یه شب بارونی وسط زمستونِ سال ۷۷ بود که، وارد این جهان لایتناهی شدم ...

روز ها و شب ها، ثانیه ها و دقیقه ها همین جور میگذشتن و اتفاقای عجیبی می افتاد..

شاید بهتر باشه بگم عجیب و دردناک .. 

تا چشم بهم زدم ۱۵ سال از عمرم رفته بودو وقتی به خودم اومدم که دیدم ای دلِ غافل .. خیلی از این وقتا هدر رفته بودو خیلی کتابا نخونده بودم ، خیلی کارا نکرده بودم، تازه کلیم خراب کاری کرده بودم..

خلاصه هدف درست حسابی ای نداشتمو تا ۱۷ سالگی هم فرصت چندانی نبود ..

آخه میدونید ۱۷ سالگی برام یه سنِ عجیب، هیجان انگیز و فوق العاده مهم بود .. نمی دونم چرا .. ولی بود!

خلاصه که یا علی گفتم و با خدا به خودم اومدم..

با هم کمک کردیم و اتفاقای خوب و جذابی افتاد :)

انقدر تیم قوی ای بودیم که دوساله خیلی از کمبودای این ۱۵ سال جبران شدو ساعت ۹ یه شب مهربون وسط زمستون سال ۹۴ ، یه خستگی ای در کردیمو نشستیم رو مبل و با آرامش چایی خوردیم تا تجدید قوا کنیم برا ادامه ی مسیر..

مسیری که باهم به قشنگ ترین نحو ممکن شروع کردیم و قراره به بهترین نحو ممکن ادامش بدیم... لبخندآرام

یه خونه داریم اون بالا و بیرونه کره ایم ...

من ماگدالینم .. غول تماشا ...