من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

از هر دری

بعد از دو هفته رفتم سر کلاس و افتضاح می‌زدم. چرا؟ چون تمرین نکرده بودم. آره کلاسای دانشگاه تازه شروع شده، مدرسه‌ی لعنتی‌مون و مدیر عوضی‌مون کلی ذهن و وقتمو درگیر کرده بودن، رو روال نبودم، گیج بودم و کلی چیزای دیگه، ولی بیخود کردم که فقط زورم به پیانو رسیده، بیخود کردم که فقط نیم‌ساعت تمرین کردم و تنها دلخوشی این روزامو از خودم گرفتم. کاش استادم درک نمی‌کرد وقتی بهش می‌گفتم وقت ندارم تمرین کنم و دعوام می‌کرد. کاش می‌گفت وقتی نمی‌تونی تمرین کنی کلاس هم نیا. کاش عصبانی می‌شد. اما آروم گفت اشکال نداره هفته‌های اوله، عادت می‌کنی. فعلا همین‌جوری آروم آروم می‌ریم جلو تا همه چی بیوفته رو روال و دوباره با حوصله بهم درس داد و من؟ قسم می‌خورم تا هفته دیگه بهترین عملکردمو ببرم سر کلاس. نه به خاطر این که ثابت کنم هنرجوعه قدرشناسی‌ام، نه به خاطر این که پول دادم برا کلاس و نه برا هیچ دلیل دیگه‌ای. فقط به خاطر خودم، چون نیاز دارم به بودن همچین آرامشی تو زندگیم. چون پیانو اگه کمرنگ شه عملا چیزی از من جز یه ربات نمی‌مونه.

دیشب داشتم تو گروه هم‌کلاسیا حرف می‌زدم که یکی از پسرای پارسال دوره چهل اومد پی‌وی و پرسید خانوم فلانی؟ (من فامیلیم رو نزدم رو پروفایلم) گفتم بله و خلاصه سلام و احوال پرسی که نیستی، کجایی؟ منظورش تو گروه دوره چهل بود. حقیقتا شاید تنها کسی که ازش انتظار نداشتم سراغ منو بگیره ایشون بود. یه آدم مذهبی که خیلیم سخت ارتباط برقرار می‌کنه با دخترا (نه این که نتونه، نمی‌خواد) خلاصه از همین پرسش ساده فامیلی من، یهو به خودم اومدم و دیدم یک ساعت و نیمه دارم باهاش حرف می‌زنم و هنوزم حرف برا گفتن هست :)) فهمیدم منتظر سهمیه مدالشه تا بیاد فیزیک شریف و کلی المپی دیگه هم میان اینور. منم از اونجایی که همیشه دنبال کسی‌ام که باهاش درس بخونم، بهش گفتم که جو بچه‌ها خیلی از درس به دوره و خیلی برام اذیت‌کننده‌س این موضوع، تو که داشتی کتاب خوبی می‌خوندی بگو منم باهات بخونم. و این طوری شد که دو سه تا از مرجع‌هامونو قراره این ماه بخونیم و تو یکی از کتابا کلی از من جلوتره که باید کلی تلاش کنم تا بهش برسم :))

این ماه چیا مهمن که بخونم؟ 

دایتل، ماریون، گریفیث، شهشهانی و زبان

بزن بریم :)

به تو سلام می‌کنم، کنار تو می‌نشینم، و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می‌شود.

خب خب :)

فک کنم که وقتشه گردو خاک و از اینجا بتکونم و به جای دزدکی و نصفه نیمه پست گذاشتن، دیگه رسما برگردم به خونه پاییزی قشنگم :)

سلام وبلااگ 🙊

سلام دوستای خوبم :)

حق در مقابل باطل و نه تشنگی در مقابل سیرابی

مغزم پر شده از صدای مداحی‌های تکراری و بی‌‌محتوا و کوچه و خیابون لبریز از ایستگاه‌های صلواتی‌ای که مردمو دور خودشون جمع می‌کنن و راه عبور و مرور ماشین‌هارو می‌بندن. دیگه اهمیتی نداره که آمبولانس یا ماشین آتش‌نشانی ممکنه تو این ترافیک گیر کنه و عزاداری (!) برا سیدالشهدا، امضا کننده مجلس عزای کسی بشه که یه جایی تو این شهر، بین این خونه‌هایی که چراغ‌هاشون تک و توک روشنه، نیاز به کمک امدادی داره. عَلَم‌های سر به فلک کشیده (که هیچ وقت نفهمیدم چطور از پرچم ابوالفضل به این قلچماق‌های بزرگ آهنی رسیدند!) با تنه‌های سنگین فولادی روی دوش مردی هیکلی با خالکوبی‌های فراوون که سربند یا قمر بنی‌هاشم به پیشونی داره، شورو هیاهویی که همین امروز ظهر خاموش میشه، انگار که دهه‌ی شهادت بگیری و فقط منتظر باشی امامت به بدترین شکل ممکن شهید بشه و تو آسوده از همراهی کردنش تا شهادتی که مفهومش رو نمی‌فهمی، تو خونه آروم بگیری. که مستقل از نوع رفتارت، نوع پوششت، نوع ارتباطاتت، با شروع اول روزهای سال قمری، لباس سیاه عزاش رو کفنت کنی و با گذشتن از روز شهادتش، همون تیکه پارچه‌ای هم رو سرت می‌نداختی رو برداری و آزادانه زندگی کنی و فریاد بزنی که حسینی بودن به دله…
میلیارد‌ها تومن غذایی که به اسم نذری برای کسی که تمام عمرش با کمترین‌ها سر کرده رو بریزی تو شکم کسایی که یخچال خونشون شده انبار غذا برای روزهای تنبلی‌شون و یتیم شهرت، بی‌سرپرست محله‌ت با چشمای پر از اشک، دلش خوش باشه که یه امام حسینی هم هست که با وجودش شاید فرجی بشه و یه سهمی از این سفره‌ی پر از اسراف و افراط مال اونم میشه.
اینه که سه ساله میشینم تو خونه و می‌بینم مردم پرشور شهر امامم رو تا شهادت همراهی کنن و با توهم رسیدن به اون دنیا با به سرو سینه زدن‌هاشون با نوای «هنگام پر کشیدن یاران یکی یکی، اشک دمادم تو مرا می‌کشد حسین» این ده روز رو سپری می‌کنن و با خودم فکر می‌کنم چند نفر از این جمعیت باعث زده شدن جوونای هم‌سن و سال من از دین میشن و چن نفرشون به خدا می‌رسن تو این روزا…
بچه‌ که بودم همش نگران بودم که ده روز کمه برا تموم شدن محرم، تو ده روز نمیشه هیچ کاری کرد، ولی حالا تازه دارم می‌فهمم همه چیز از روز دهم به بعد تازه شروع میشه.
همه درسا از صبح روز دهم شروع میشه و میرسه به ایستادگی‌های حضرت زینب در مقابل کفر و سخنرانی‌هاش تو شام…

ای عشق…

مدت‌ها گذشت تا فهمیدم عشق نه علاقه شدید قلبیه، نه احساس آرامش، نه حس خوشبختی و نه یه احساس تموم نشدنی.

عشق همونیه که بهت قدرت میده تا بتونی نفس بکشی و از زنده بودنت لذت ببری

وقتی کنار یکی احساس ضعف کردی، وقتی با بودن یه نفر ضعیف شدی، وابسته شدی و حس کردی بودنش تو رو از همه توانایی‌ها و فرمانده بودنات دور کرده و شدی یه قلب تو یه مشت گره شده، وقتی دیدی با وجود یه نفر دیگه تو اوج نیستی، دیگه نمی درخشی، بدون همه‌ جای کار داره می‌لنگه.

عشق اونیه که به درخشیدنت قدرت بده و به قدرتت زیبایی، به قدم‌هات توان بده و به هدفت روشنایی

عشق قرار نیست با تو هم مسیر باشه، هم هدف باشه، فقط کافیه کمی مثل تو به تو و هدف و مسیرت ایمان داشته باشه و یه گوشی باشه که هم شادیتو بشنوه و هم غمتو…

بی‌ حدو مرز معتقدم آدما غم‌پذیرن و می‌تونن خیلی جاها غمشونو تو خودشون هضم کنن و به روی کسی هم نیارن، اما ابراز شادی چیزیه که نمیشه تو قلبت نگه داری، باید یکی باشهه که مثل تو، حدو مرز این شادی رو بشناسه، عمق شاد بودنتو درک کنه و کنارت قهقهه بزنه.

وقتی همه اینارو میذارم کنار هم، بین همه‌ی این آدمای این سالا، یه چهره‌ی مهربون خندون دوست داشتنی میاد تو ذهنم که سه ساله، پا به پام و بدون هیچ چشم داشتی باهام دویده، با خنده‌هام خندیده، با اشکام اشک ریخته، تو رسیدن‌هام با لبخند شیرینش موفقیت‌هامو ساخته و تو نرسیدن‌ها با حس گرمای دستش رو شونه‌هام بهم امید ادامه دادن داده. کسی که مهم نیست تو چه فاصله‌ایه، کی می‌بینمش و کی میتونم تو بغلش گم بشم، مهم اینه که هست و خریدار تمام حس‌های زندگیمه، کسی که نگران‌تر از من برای قلب و احساسمه و پشتیبان‌تر از همه کنارم قدم برمیداره.

لذت‌بخشه. داشتن تو، بودن کنارت، قدرتمندتر شدنم با وجودت و همه حسای خوبی که تو این سال‌ها بهم دادی.

مرسی که هستی عزیزترین همراه دنیا…

میشه خوب باشی؟ بیا دوباره برا دنیا خوشگلی بسازیم.

دلتنگم

دلتنگ روزایی که با همه سختیهاش خوشترین آدم رو زمین بودم

سوم دبیرستان خلاصه میشد تو دانشگاه رفتنا به وقت چهارشنبه و کلاس داشتن تو سالن مطالعه یا سایت دانشکده مکانیک با عشقترین استاد دنیا

و رفتن به خونه عجیبترین استاد دنیا به وقت یکشنبهها

اون روزا که دو ساعت میرفتم و دوساعت میومدم که فقط ۵-۶ ساعت سر کلاسش بشینم!

از دور که نگاه کنی کلی سختی داره، این که وقتی همه راجع به قسمت جدید سریال تازه اومده به بازار حرف میزنن، تو تنها فکرو ذکرت کتاب و دفترت باشه و کلی استرس که هر لحظه باید متحمل بشی و با خودت بگی اگه جزو اون ۴۰ تا نبودم چی؟ اگه مرحله دو قبول نشدم و همه چی خراب شد چی؟ ولی بازم همون سختیهارو میخوام. با همون عشقی که داشتم، با همون حسی که به شریف داشتم.

یا پیشدانشگاهی، با همه حسای بدش، وقتی تو اردو عید دونفری پخش میشدیم کف کلاس به تصرف دراوردهمون و ناهارمون طعم شجریان با لیموترش میداد زیر باد پنکه و هوای عشق بهار

یا شبا وقتی یه رب زودتر درسو تموم میکردیم و ولو میشدیم کف حیاط و به کشف صورتفلکیها و اسم ستارههایی که مشخص بودن میرسیدیم

و یا شنبههای بعد از هر امتحان که تمام ذوق و شوقم برای دادن یه امتحان عالی بود

دلم دوباره اون روزایی رو میخواد که سرخوش‌‌ترین دخترای دنیا بودیم

لجن

امروز!

نمی‌دونم چی بگم………

نه می‌تونم بگم روز خوبی بود و نه روز بدی. اتفاقایی که توش افتاد تماما تلخ بود، تلخ‌تر از زهرمار ولی چیزای خوبی بهم یاد داد.

امروز فهمیدم که چقدر تنهام. و چقدر نمیشه رو هیچ کس، ابدا هیچ‌کس حساب باز کرد. امروز فهمیدم فقط این فاطمه درون و این دستا و پاها و مغز خودمه که قراره تو شرایط سخت کنارم باشه. و فهمیدم پول در ابعاد نه چندان بزرگ حتی می‌تونه باعث بشه که برادرت یه جوری که هیچ وقت اونجوری نبوده باهات برخورد کنه و بهت بگه نفهم! پر از بغضم… پر از بغض که التماس می‌کنم تبدیل به اشک بشه.

تا الان اشتباه کردم که از رویاهام حرف زدم، و از کمک بقیه استقبال کردم، هیج وقت نمیشه یه موفقیت بزرگ رو گروهی به دست اورد چون تو تنها عضوی از اون گروه هستی که خالق هدف و رویای اون گروهی و هیچ کس به اندازه تو برای به سرانجام رسیدن این رویا مُصر نیست. چون هر آدمی رویای خودشو داره.

رتبه کنکور فک کنم بی‌اهمیت‌ترین بخش امروز مزخرفم رو تشکیل داد و قطع به یقین هیج کس تا آخر دنیا نخواهد فهمید که چقددددر از این رتبه به اصطلاح عالی ناراحتم… خوشی نزده زیر دلم، جای من نیستین تا حالمو بفهمین…

نمی‌دونم چی بگم… امروز قد چندین سال تجربه به دست اوردن چیز یاد گرفتم از اتفاقای تلخ اطرافم و فهمیدم این دنیا و آدماش خیلی خیلی خیلی خیلی بی‌ارزش‌تر از اونین که حتی تصورش کنم………

من عاجزم ز گفتن و…

قفل زدن به سینه‌م

این که وسطش زیاد نفس کشیدم یا مکث کردم به خاطر این بود که حجم حرف‌هایی که می‌خواستم بگم خیلی زیاد بود و نمی‌دونستم کدومشو بگم

کاش یه فرشته از آسمون نازل میشد و بغلم میکرد

پر از حرف نگفته‌م…

بشنوید منو…

نمی تونم بنویسیم دیگه 😔


دریافت
حجم: 3.71 مگابایت

عقل با دل رو به رو شد، صبح دلتنگی بخیر…

افتخار خوندن و انتخاب شعر این هفته وبلاگ آقاگل نصیب من شد :)

اینجا بشنوید.

نظراتونو بگین حتما :) 

باشه؟

تکرار، تکرار، تکرار…

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از اون آدمای درجه یک ناب:)

امروز آقای شریعت‌زاده رو دیدم بالاخره، بعد از یه سال! بهترین ِ بهترینه، استادِ رفیقِ شنونده‌ی مهربون :)

کلی حرف زدمممم، بهم انرژی داد نصیحتم کرد :) و اصلا نفهمیدم کی یه ساعت شد که نشسته بودم روبه روش و یه عالمه چیزای مهم رو راجع به آینده بهش گفتم.

+ راستش می‌دونید اصلا نمی‌دونم واکنشتون نسبت به این حرفا چیه، ولی از اون موقع که این فکرا جدی شد تو سرم، گفتم حتما باید اینارو به شما بگم. که بعدا بتونم بیام و بی مقدمه راجع‌به‌شون غر بزنم :))

شما شنونده خیلی خوبی هستین :)))

- میای غراتو رو من خالی می‌کنی می‌ری دیگه :دی

+ البته اگه اون آخر غرزدنامو فاکتور بگیریم وقتی میگین کلا آدم غرغرویی هستم 😅

- 😂😂😂

خوشحالم از بودنش، خیلی خوشحال، داشتن این آدما تو زندگی جزو خوشبختی‌هامه! آدمایی که بدون توجه به هیچی می‌تونم همه حرفامو بهشون بگم و نه تنها نگران نباشم بابت حرف زدنم که کلیم حس خوب بگیرم ازشون. پارسال تو دوره که فهمیدم قراره راهی کانادا بشه واقعا حالم دیدنی بود، امروز هم موقع خداحافظی همین طور، با این که می‌تونم مثه حالا بهش زنگ بزنم، پی‌ام بدم و کلی باهاش حرف بزنم، بازم انگار این که اینجا باشه خیلی مهمه، کما این که شاید اگر اینجا بود همیشه، همین سالی یه بارم نمی‌دیدیم همو! ولی خب… نمی‌دونم! فقط می‌دونم یه عالمه شاکر و چاکر خدام بابت گذاشتن المپیاد سر راهم که وجود همچین آدمای با ارزشی رو تو زندگیم ممکن کرد.

+ کی میاین دوباره؟

- فک کنم رفت تااا سال دیگه.

+ زود به زود بیاین خب 😕

- خودمم خیلی دوس دارم زود به زود بیام ولی خب اونور کلی کار دارم! مثه بختک چسبیدم به این دنیا ول کنم نیستم [می‌خنده]

+ :)

دلم خیلی براتون تنگ میشه

- منم دلم تنگ میشه :)

+ من برم

خدافظظظ

- خدانگه‌دارت

کلافگی‌ها

کلافه‌م

دلم برا اینجا و آدماش یه ذره شده

کار کردن و روپا اوردن یه مجموعه از صفر خیلی وحشتناک تر از اون چیزی بود که تصورشو می‌کردم

همه‌تونو می‌خونم 

همه کسایی که ستاره‌شون روشن میشه اینجا

ببخشید که حضورمو با کامنتام حس نمی‌کنید. مغزم انقدر درگیره که هیچ چیزی جز مدرسه و درگیریاش نمیاد توش.

لطفا برام صبر آرزو کنید.

شنیدمش قافیه زندگی را باختم…

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و رهایی… (شاید نامه‌ای به خود)

اینم گوی و میدان و تابستونی که می‌خواستی

ببینم چه می‌کنی دیگه دختر :)

پ.ن: کنکور در کل خوب بود، اعتراف اگه بخوام بکنم این بود که با این که عمومی‌هارو بهتر از هر وقت دیگه‌ای زده بودم و کلیم راضی بودم، ولی وقتی دفترچه رو باز کردمو طبق معمول اول سراغ فیزیک رفتم، سخت بودن سوال ۲-۵ جونمو گرفت، تصور کنید برا صد برید سر یه آزمونی بعد برسید به سوال دومش، ببینید باید ردش کنید، سه رو رد کنید، و همین طور تا ۵! واقعا اعصابم ریخته بود بهم ولی خب خداروشکر بعدش افتادم رو روال و تخته گاز حل کردمو نزده‌هامم شد ۷-۸ تا! خوب بودم بعد کنکورا ولی تا اومدم با استادم حرف بزنم بگم بغض بدی گلومو چسبیده بود، که حسین اومد پیشم نشست فقط منتظر بود اشکم بیاد تا چک و لقدیم کنه ولی:

+ چقد فیزیکش سخت بود! ۷ تا نزده داشتم!

- شنیدم سخت بوده

+ یعنی شت فقط 

   ولی بقیشو مطمئن زدم، زیر ۸۰ نمیشه ☹️

- عالیه

+ جدی میگین یا روحیه میدین؟

- جدی میگم. تراز بالا میشه.

+ واقعا توانایی اینو دارم که بزنم زیر گریه 

   داداشم کنارم نشسته منتظره اشکم بیاد بزنتم :/

- احمق نباش. ۸۰ این آزمون تراز ۱۰۰ درصد داره.

+ خب مرسی صراحت.

بعدش که چک کردم گزینه‌هامو باهاش و فهمیدم غلط نزدم و همون ۸۲ اینا میشم خب حالم تماشایی بود. خوب! خیلی خوب.

بعد از چک کردن فیزیک بود که تازه اون حس رهایی رو بلعیدم و نفسام پر شد ازش :)

خب

اینم از این

تموم شد فاطمه‌جانم. ولی از شنبه ساعت ۶ صب که خونه‌رو به مقصد کلاس زبان ترک می‌کنی، دوباره همه‌چی شروع میشه. 

دلم می‌خواد بگم عاشقتم واقعا که همه‌چی از شنبه شروع میشه :)

که از شنبه شروع کردنات مثل بقیه شعار نیست :)

راضی بودم از این فصل زندگیت. دوران مدرسه، ۸ سال اولش افتضاح بود ولی این ۴ سال آخر انقدری خوب بود که بگم از این فصل زندگیت راضی بودم :)

میریم برای یه ۴سال دیگه با کلی اتفاقای هیجان‌انگیز دیگه که فقط مخصوص خودته! راستی حواست هست؟ یادته ملت می‌گفتن تو سال کنکور همه‌چی تعطیل میشه؟ که اگه یه رتبه‌ی خوب بخوای باید همه زندگیت رو بذاری رو درس؟ اینا همونان که از این به بعد قراره بگن هر چی وقت بود برا دبیرستان بوده و تو دانشگاه برا رنک شدن باید از زندگیت بزنی! بریم که یه بار دیگه تو دلمون ضایعشون کنیم و هار هار بخندیم بهشون؟

بزن بریم ^____^

به کجا چنین شتابان؟

میگن معلمی شغل انبیاس!
بی‌راه نمیگن!
اما به نظرتون علت و معلولش چی بوده؟
انبیا ویژگی‌هایی داشتن که تعلیم شغلشون شده، یا تعلیم یه سری ویژگی به انبیا داده؟
می‌دونید به نظرم دانش افزودن به یه نفر (تو هر زمینه‌ای) یه کار خطرناکه،مثه پیوند زدن یک عضو به بدن نیاز به مراقبت دائمی داره. تو فیلم لئون، اون دختره حرف خوبی به لئون زد. یه حرف سنگین! بهش گفت وقتی درو رو من باز کردی، ادامه زندگی منو خریدی، وگرنه می‌مردم، تو دربرابر زنده بودن من مسئولی.
می‌دونید به نظرم معلم‌ها هم همین‌قدر در مقابل یاد دادن هاشون مسئولن، تعلیم فقط این نیست که آقا من یه چی یاد بدم و پولمو بگیرم و برم. من دربرابر به ثمر نشستن این آموزه‌ها مسئولم. چون یه بار راهشو خودم رفتم، علمم به ثمر نشسته، با کمک اطرافیان، و حالا که در جایگاه آموزگارم، باید کمک کنم اون علمی که منتقل می‌کنم به ثمر برسه.
نمیشه صرفا بیای یه سری چیزارو به یه نفر یاد بدی و بعد بری حاجی حاجی مکه. اون حمایت بعد از انتقال علم، کامل کننده تعلیم هست. مثل این‌که شما مواد اولیه کیک رو باهم مخلوط کنی، بعد نذاریش تو فر! انتظار داری بعد یه ساعت کیک خوشمزه بخوری؟ خیال خام و حتی مسخره‌ای نیست؟
ولی می‌دونید مشکل تفکر (به خصوص نسل جوان) اغلب معلمین ما اینه که به تدریس به چشم تجارت نگاه می‌کنن. روزی فلان قدر جلسه کلاس بگیرم، هرجلسه فلان تومن بگیرم، ایول ضربدر سی میشه اِن میلیون تومن، تا دو سال دیگه‌ام پولدار میشم دیگه کار نمیکنم!!!
دیگه کمتر تعلیمی دیده میشه.
دیگه خبری از شغل انبیا نیست.

مساحت زیست!

خب فک کنم می‌دونین که جریان از چه قراره دیگه، جناب غمی یه چالشی برگذار کردن به نام مساحت زیست که وسایلی که بیشتر در شبانه روز ازشون استفاده می‌کنیم رو تو یه قاب به تصویر بکشیم :)

خیلی غیرمستقیم خودمو توسط نیلو دعوت کردم :دی

و اینک این من و اینم مساحت زیستم!

خب خب حالا معرفی

با شاسخین جان اعظم که آشنا هستین حتما! رفیق شفیق و یار ۹ ساله و بغل شبا و غمخوار و غرشنو و خلاصه، یار همه چی تمومم هستن ایشون :)

متکاجان هم که شبا که میاد زیر سر مبارک :دی، روزا هم میشه تکیه گاه که من لم میدم روشو درس می‌خونم و کتاب می‌خونم و کلا کارامو انجام میدم باش.

تبلت عزیز هم که این آخریا بیشتر ازش به عنوان کتاب‌خوان استفاده می‌کنم و کلی کتاب خونده و نخونده توش دارم! البته خب خیلی اجهاف میشه در حقش اگه به کتاب‌خوانش اشاره کنم فقط ولی بیشتر از اینم حکم تبلیغات داره که عَو🙊 بده 🙊

کیف پول هم که جزو مساحت زیست بودنش خیلی واضحه، توضیح لازم نداره!

اون دفترچه کوچولوهم کلی جاها منو نجات داده! کلا حس خوبی دارم از نوشتن و نت گذاشتن تو دفترچه که این یکی تقریبا همه‌جا باهامه.

اون فلاسک آب هم که می‌بینین، از اول راهنمایی تاحالا با منه و همیشه تو کیفمه! زمستون تابستونم نداره و فقط تو ماه رمضون معافی می‌خوره :دی چون اصولا من آدم همیشه تشنه‌ایم، اینه که این فلاسک هم جزو مساحت زیستمه

اماااا

رسیدم سر اصل مطلب

چن تا چیز هستن که اصولا جزو هویتمن! یعنی من بدون اونا تقریبا بی‌هویت ترین آدم جهانم!!!! اولین و مهم‌ترین و عزیزترینش، ساعتمه، که کلا نباشه من یه چیز که هیچی، خیلی چیزا کم دارم اصلا! طوری که شبا هم به زور از دستم در میارمش!!

دومین چیز در حقیقت دوتا وسیله وابسته به هم‌ه! گوشی و هندزفریم که اون جای خالی تو عکس بین دفترچه و جامدادی جای گوشیمه که باهاش عکس گرفتم! این رابطه هندزفری، گوشی و من یه چیز پیچیده و عجیبیه! هر راس از این مثلث کم شه، دوتای دیگه بی‌هویت میشن :| همین قدر اساسی

و سومین چیز هم کوله‌م‌ه! البته این یکی کوله نماد بقیه کوله‌ها هم هست! کلا این جوریه که تا سر کوچه‌هم که می‌خوام برم حتما باید کوله‌ام همراهم باشه، از این کیف بندی‌هام راضیم نمی‌کنه، فقط کوله!!! خلاصه که جزو خوبای مساحت زیست هستن ایشون که بسی دوست می‌دارمشم :)

و تمام :)

خب من هم بین دوستا دعوت می‌کنم از مهسا و علی و نسیم

باشد که حوصله داشته باشین شرکت کنین :دی

منتظرممممم

مثه پارسال که نه ولی تقریبا به انداره همون موقع‌ها منتظر اومدن نتایج مرحله دوعم

یک جفت المپیادی عزیز دارم که مثه بچه‌هام شدن

دخترم کامپیوتری و پسرم نجومی :)

منتظرم جوابا بیاد و مثه این براشون تیتر بزنم قبوووووللل شددددننن

میشه دعا کنید؟

دعا کنید که زودتر جوابا بیاد چون نتایجشون تا الان مشخص شده :)

یعنی واقعا نیستی دیگه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شروع یک پایان

تقریبا دو ساعت است که وارد بهترین تابستان عمرم شده ام، این تابستان حتی با همان ۱۵ روز اول منتهی به کنکورش، تابستان رهایی از هرچه اجبار دوران مدرسه است، تابستان ِ عبور کامل از ته قیف ِ منتهی به دانشگاه، قیفی با ۱۲ سال طول و پر از اجبار، پر از تنش، پر از نخواستن‌ها و پر از تلف شدن‌ها.

یک کلام‌ بگویم: تابستان ِ رها شدن است. 

اولین تابستانی‌است که بعد از اول راهنمایی تا به حال، قرار نیست تنش و دغدغه و فکر درس‌های سال بعد را در ذهن داشته باشم، تابستان رها شدن از عربی و دینی و شیمی اجباری و پیوستن به عشق از ته دل است.

راستش را بخواهید حتی نجوم خواندن هم آن لذت نابش را ندارد وقتی خواه ناخواه اسم امتحانی رویش می‌آید. 

این تابستان، تابستان ِ فارغ شدن است اما نه از علم و تحصیل، که از اجبار

از این جای زندگی به بعد را عشق می‌سازد، عشق به جان ِ جانانمان فیزیک، اقتصاد، به استاد بزرگم دکتر شریعتی، عشق به خواندن و فهمیدن و لذت بردن و سیراب نشدن، به تدریس، پیانو، رانندگی و ارتفاع و پرواز، عشق به بچه‌های عزیزتر از جانم، به تلسکوپم، به معلق شدن لابه‌لای ماده تاریک و کهکشان‌های بیضوی و مارپیچی و معادلات انیشتین و ماکسول و هایزنبرگ، به مغناطیس و دنیای عجیب و غریبش و عشق به زندگی کردن شبیه یک انسان

همان انسانی که خدا آزاد و رها آفریدش، به دور از اجبار و تعلقات دنیا، شبیه همان انسانی که میل به کمال دارد.

شاید بگویید همه این هارا در این ۱۲ سال هم می‌توانستی به دست آوری، اما شرایط زندگی من اجازه این همه مانور دادن هارا نمی‌داد، نهایت به دست آوردن‌هایم از این سال‌ها محدود می‌شد به ۱۲ سال تجربه‌ی زندگی با دردهایی از جنس یک آدم ۲۰-۳۰ ساله،  نجوم و نقاشی و خط و شنا و کشف مسیر درستی که باید در آن قدم می‌گذاشتم، از حق نگذریم این ۳ سال آخر که نجوم اضافه شد، با خودش خیلی درک‌ها آورد، وسعت دیدم را خیلی عمیق کرد و اصلا همین نجوم بود که باعث شد این تابستان حس رهایی داشته باشم، که بفهمم کیستم و از جان این زندگی دو روزه چه می‌خواهم.

این تابستان طعم تند و دلپذیر زندگی می‌دهد برایم…

عمو بلوط

داشتم بی هدف سنگ‌فرشای انقلاب رو با زمزمه آهنگی که تو گوشم می‌خوند گز می‌کردم که یهو چشمم افتاد بهش

بی‌توجه به همه چی نشسته بود کنار یه دسته نقاشی که به خاطر در امان موندن از باد چسب شده بودن رو زمین و خودشم با دقت مشغول کشیدن بود

یه سری خودکار رنگی از مدلای مختلف کنارش خودنمایی می‌کرد 

جذاب بود، یه پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله با موها و ریشای یک دست سفید هنری، تن رنجور و عینک که به چهره‌ش یه مهربونی بی‌حدو مرز می‌داد، نشستم پای نقاشیاش، نگاهشون می‌کردم، نمی‌دونم چه سبکی بود ولی اون همه رد خودکار رو کاغذ A4 صرفا نیومده بودن ک یه صفحه‌ای سیاه بشه و کی فکرشو می‌کرد اوووون همه فکر پشت اون خط‌های جذاب باشه؟

وقتی نشستم، یه نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد، شاید فکر می‌کرد منم مثه هزاران عابری که هر روز از اون محل رد میشه، فقط یه هیجان لحظه‌ای به خاطر دیدن نقاشیاش و خودش بهم دست داده، رفتم کنارش نشستم، گفتم این نقاشیا برا فروش هم هست؟ گفت نه اینا فروشی نیس، اینا هدیه‌س، هدیه‌شم ده تومنه :)

گفت این نقاشیا هرکدوم یه دنیایی دارن مثلا اینو نگاه کن،(زیری ترین نقاشیش رو که به تخته شاسی‌ش وصل بود بهم نشون داد) گفت به نظرت این چه معنی داره؟ یه ذره نگاه نکاه کردمو گفتم نمی‌دونم، چه معنی‌ای داره؟ گفتم این عابرایی که از اینجا رد میشن تا حالا ۱۵‌تا روایت گفتن واسه این! یکی می‌گه خانومه داره نیایش می‌کنه، یکی دیگه میگه بچه بسته به پشتش و داره کار می‌کنه، یکی دیگه میگه داره استحمام می‌کنه و خلاصه هرکی یه چیزی می‌گه براش، اما می‌دونی من با چه فکری کشیدمش؟ گفتم نه با چه فکری کشیدینش؟

گفت این طرحو نگاه،

این که دور این خانومه‌س ترنجه، ترنجم فقط مخصوص فرش ایرانیه! خب منم می‌خواستم راجع به زن ایرانی حرف بزنم دیگه!

می‌خندم و ادامه میده: می‌بینی این پایینش بسته‌س، بعد باز میشه خانومه می‌ره توش و بعد بسته میشه؟ این همون جامعه‌س که زن ایرانی رو محدود می‌کنه، که تو یه فضای بسته نگهش میداره و همیشه تو حاشیه حفظش می‌کنه، حالا می‌بینی پشتش به ماعه؟ برا اینه که اگه جلوش به سمت ما بود فقط یه کار می‌تونستم براش بکشم اما حالا که پشتش به ماعه همه کار می‌تونه بکنه! همینه که یه عالمه برداشت مختلف از حالتش می‌کنن! ولی می‌بینی حتی صورتش هم مشخص نیست، چون تو ایران از قدیم الایام همیشه مردسالاری بوده، پول دست مرد بوده، حاکمیت دست مرد بوده، اجازه و تصمیم دست مرد بوده و حتی زنم دست مرد بوده! همیشه مرد مطرح می‌شده و زن شناخته نشده باقی می‌مونده، فارغ از این که اصلا یعنی چی مرد و زن؟ همه‌شون انسانن ولی خب اینجا این جوری نبوده…

حرفاش و خوشگل صحبت کردناش چنان به خودش جذبم کرد که اصلا نفهمیدم چقد رو زانوهام نشسته بودم جلوشو یه لبخند بزرگم مهمون لبم شد، بهش میگم اینم هدیه میدی؟ میگه اگه تو بخوای آره :) لبخندم پهن‌تر میشه، میگه پایینشم برات امضا می‌کنم به تاریخ امروز تقدیم به خودِ خودت :) دلم می‌خواد بغلش کنم با این مهربونیش، بهش میگم اسمم فاطمه‌س، نقاشیمو امضا می‌کنه و می‌نویسه تقدیم به مهربانم! «فاطمه» جان

می‌خوام برم که میگه همین الآن اولین معامله رو با من کردی حالا ببینیم کی سود می‌کنه کی ضرر، با خنده بهش نگاه می‌کنم میگم معلومه که شما ضرر کردین، این نقاشی به این عزیزی رو با پول به من دادین، می‌خنده، قشنگ می‌خنده، میگه چون اینو می‌فهمی من دیگه ضرر نکردم فقط قول بده قابش کنی بزنی به اتاقت خب؟ میگم به روی چشم :) میگه بازم بهم سر بزن میگم حتمااا و با حافظ راهیم می‌کنه و میگه این بیت برا نقاشیته: 

تنور لاله چنان برافروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

ازش خداحافظی می‌کنم و سر می‌خورم به سمت مترو، فکر می‌کنم به بهترین حسن ختام این انقلاب ِ به وقت شنبه‌ی بعد از امتحان، که به یاد قدیما رقمش زدم، به تنهایی پارک لاله رفتن و پیدا کردن صندلیمون تو اون قسمت جنگل‌گون پارک لاله با اون مسیرای مازگونه‌ش که هر دفعه برا پیدا کردن صندلی عزیزمون گیجمون می‌کرد و به وصله‌ی ناجور بودنم تو اووون همه زوج زوج نشستناشون و به انقلابی که هرجاش و هر قدمش برام مساویه با تو، کی بهتر از عمو بلوط می‌تونست انقددددر حالمو خوب کنه آخه…

شب نوشت

- میدونی چرا به آموزشگاه گفتم فقط ساعت ۶-۸ صب کلاس بر میدارم؟

+چرا؟

- چون خیلی تو کارم وسواس دارم، وقتی یکی میاد زیر دستم دوس دارم تا ته همه چیو بهش بگم و این وسواسه وقتی زیاد بشه به زندگی آدم لطمه میزنه، اینه ک دوس دارم شاگردام کم باشن ولی همشون عالی بشن.

+ میفهمم

پیش خودم فک میکنم، به این که چطوری یه سریا میتونن این همه با بقیه خوب باشن! با بقیههایی که لزوما بهشون نزدیک نیستن و گاهی اوقات اصلا نمیشناساننشون!

بعد مثلا به یه آدمایی مثه منم میگن مغرور 

بابا به خدا من مغرور نیستم، فقط نمیدونم چجوری میشه که آدم اون روی مهربونشو، اون روی دلسوزو فداکارو از خود گذشتهش رو برا همه نشون بده، این مثه همون وسواس تو آموزشه،آدمو از پا می‌ندازه، شایدم به خاطر اینه که حد وسط نداشتم، همیشه وقتی یکی بهم نزدیک میشد تمام خودمو میذاشتم وسط، با یه سریای اندک هم کمی گرم می‌گرفتم و بابقیه هم خیلی خیلی خیلی معمولی بودم، من مغرور نبودم هیچ وقت، هیچ وقت حس نکردم نسبت به کسی برتری دارم و تازه کلی جاهام خودمو به خودم نشون میدادم میگفتن ببین، خجالت بکش از سنت و این حجم از ندونستههات، ولی هیچ وقتم هیچ دلیلی ندیدم که با آدمای اطرافم رابطهای فراتر از یه سلام احوالپرسی ساده داشته باشم!

آدما همیشه چهاردسته میشدن برام

اول اونایی که انقدددر نزدیک شدن که شدن بخشی از دنیام، وقتی نباشن زندگی لنگِ حضورشونه، لنگ رنگ و بوشون، صداشون!

اینا همونان که تمامم براشون وسطه همونا که تعدادشون به آانگشتای یه دستم نمیرسه

دومین دسته اونایین که از معمولی بودن یه درجه بالاتر رفتن و باهاشون صحبت میکنم، میخندم، از بودنشون لذت میبرم و اون لبخند پنهان تو دلم پیش این آدمام نمایان میشه ولی هیچ وقت بهشون دل نبستم، و همیشه منتظرم که همون جوری ک با یه سلام اومدن، با یه خداحافظی هم برن

دسته سوم اما عموم مردم و اطرافیانم رو تشکیل میده، کسایی که سعی میکنم رابطهام در حد همون محیط کاری و کاملا جدی بمونه، بدون هیچ انعطافی، اینا آدمایین که بودو نبودشون رو اصلا حس نمیکنم، ولی حتی رفتارم با این دسته هم نه برپایه غروره و نه چیز دیگه، فقط همیشه سعی کردم شان یه انسانو رعایت کنم، هرچند که گاهی بیشتر از گاهی وقتا هم موفق نبودم!

دسته چهارمم کلا تو دیوارن، آدمایی که ازشون متنفرم! اینا تعدادشون کمتر از انگشتای دوتا دسته و همیشه و همه جا سعی کردم تو دورترین حالت ممکن نسبت بهشون قرار بگیرم که نه برخوردی داشته باشم نه چیزی

خلاصه کلامم این که انقد راحت رو یکی برچسب مغرور بودن نزنید، شاید این برچسبه یه جاهایی واقعا اون طرف رو نابودش کنه و باعث بشه منزوی تر از قبل به زندگیش ادامه بده!

چن وقت پیش یکی از بچهها نوشته بود آدما برا نیازهاشونه که کنارت میمونن و وقتی اون نیاز از بین بره میرن، اون موقع حس نوشتن و جواب دادن نبود، اما الان میگم که واقعا این طوری نیس، انقد ذهنتون رو نسبت به رفتنای بقیه بسته نگه ندارید که فلانی تا وقتی بهم نیاز داشت موند! نه این طوری نیس! برا هر سلامی یه خداحافظ در نظر بگیرید، هرکی کنار شماس لزوما بهتون نیاز نداره، فقط هست، و فردا ممکنه نباشه، امروز از مصاحبت باهات حس بدی نداشته و فردا ممکنه حسش عوض شه!

لپ کلام که، جانب اعتدال رو برا خودتونم رعایت کنید، آدما محکوم به تحمل تعریفهای شما از خودتون نیستن و همیشه انتظار خداحافظی رو از همهی آدمای زندگیتون داشته باشید.

من ماگدالینم .. غول تماشا ...