من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

4 ●

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

3 ●

گز می‌‌کنم خیابان‌های چشم بسته از بر را

میان مردمی که حدودا می‌خرند و

حدودا می‌فروشند

در بازار بورس چشم‌ها و پیشانی‌ها..

و بخار پیشانیم

حیرت هیچ کس را بر نمی‌انگیزد..

2 ●

"... علی، رب النوع انواع گوناگون عظمت‌ها، قداست‌ها، زیبایی‌ها و احساس‌های مطلق است. ازآن گونه مطلق‌‌هایی که بشر همواره دغدغه دیدن و پرستیدنش را داشته، و هرگز نبوده، و معتقد شده که ممکن نیست درکالبد یک انسان تحقق پیدا کند، و ناچار، می‌ساخته است. علی در همان حد مطلقی که پرومته در اساطیر، روح تشنه و محتاج انسان را از فداکاری اشباع می‌کرده، و دموستنس از قدرت و صداقت و لطف سخن، و هرکول از قدرت و نیرومندی جسم، و خدایان دیگر از نهایت رقت و محبت و لطافت روح، همه را در یک رب النوع جمع می‌کند. علی، نیازهایی را که در طول تاریخ، انسان‌ها را به خلق نمونه‌های خیالی، و به ساختن الهه‌ها و رب النوع‌های فرضی می‌کشانده، در تاریخ امروز اشباع می‌کند. و از همه شگفت همه فضایل مطلقی را که ما ناچار در اسطوره‌ها و رب النوع، حتی فرضی، قابل جمع نیست، در یک اندام عینی جمع کرده است. جنگ هایش را ملاحضه می‌کنیم و او را مانند یک رب‌النوع اساطیری می‌یابیم که با خون‌ریزی و بی‌باکی و نیرومندی شدید در حد مطلق پیکار می‌کند. به طوری که نیاز انسان را به داشتن و بودن یک احساس قدرت مطلق بشری، سیراب می‌کند. و در کوفه، در برابر یک یتیم، چنان ضعیف و چنان لرزان و چنان پریشان می‌شود که رفیق‌ترین احساس یک مادر را به صورت اساطیری نشان می‌دهد. و در مبارزه با دشمن چنان بی‌باکی و خشونت به خرج می‌دهد، که مظهر خشونت شمشیر است. و شمشیرش (ذوالفقار) مظهر برندگی و خون‌ریزی و بی‌رحمی نسبت به دشمن در مبارزه است. و در داخل، از این نرمتر، و از این صمیمی‌تر، و از این پرگذشت‌تر پیدا نمی‌شود. در جای دیگر، علی وقتی می‌بیند اگر بخواهد به خاطر احقاق حقش شمشیر بکشد، مرکز خلافت و قدرت اسلامی متلاشی می‌شود، و وحدت مسلمین بر باد می‌رود، ناگزیر صبر می‌کند، یک ربع قرن صبر می‌کند و با شرایطی و در وضعی زندگی می‌کند که دست احساس پرومته‌ی به زنجیرکشیده را در انسان به وجود می‌آورد. اما علی، به خاطر انسان، این زنجیر را خود بر اندامش می‌پیچد. یک ربع قرن خاموشی از طرف روحی که همواره بی‌قرار است و از ده سالگی وارد نهضت اسلام شده، به تعبیر خودش صبری با طعم احساس انسانی است که "خار در چشم و استخوان در گلو" است...

دکتر علی شریعتی

1 ●

اون موقع ها که بچه‌تر بودم و انشا داشتیم،

اگه بهم می‌گفتن یه نامه برات بنویسم، نمی‌دونستم چی بنویسم..

اصن نمی‌دونستم چه جوری باید شروع کنم و چی بگم بهت..

شاید چون درک درستی ازت نداشتم و هنوز اونقدرا حست نکرده بودم..

ولی الان، الان که 16 بهار از زندگیم می‌گذره و با کلی تجربه خوب و بد نشستم پای نوشتن،

کلی حرف دارم که بزنم.. کلیییی...

بذار تا یادم نرفته بگم:

خدا جونم سلام

الان که دارم می‌نویسم پر از حس خوبم..

پر از آرامش.. کلمه‌ها هی تندتند میان تو ذهنم و میرن..

بعد این همه مدت، بعد این همه کمک، اومدم که کتبا و با سند، با خودِ خودِ خودت حرف بزنم..

فقط حرف بزنم بدون این که چیزی بخوام..

برخلاف خیلیا که موقع حرف زدن گله می‌کنن،

اومدم اینجا تا فقط ازت تشکر کنم..

تشکر کنم به خاطر همه ثانیه‌هایی که هوامو داشتی بدون اینکه به روم بیاری..

تشکر کنم به خاطر همه جاهایی که دستمو گرفتی، بدون این که دستمو سمتت دراز کنم..

تشکر کنم به خاطر تک‌تک لحظه‌های این دو سال که بهم این لیاقت رو دادی که با تمام وجودم حست کنم..

خدایا مرسی..

مرسی به خاطر اینکه هیچ وقت رهام نکردی..

مرسی به خاطر معرفتی که تو دلم گذاشتی..

مرسی به خاطر دل بزرگی که بهم دادی و با قطره‌ای از دریای پرعظمت بخششت لبریزش کردی

خدای مهربونم ببخش

ببخش به خاطر تمام لحظه‌هایی که منتظر یه دعا و صدا ازم بودی تا دنیارو برام بهشت کنی و من فراموشت کردم..

ببخش بخاطر همه ثانیه‌هایی که تو به یادم بودی و من از معبودم غافل شدم..

خلاصه که از این بنده‌ی روسیاهت و، این دوست بی‌معرفتت بگذر..

دوستیم دیگه.. مگه نه؟

مهربونم..

از وقتی تو زندگی به خودم اومدم و دیدم الکی الکی پونزده سال از عمرم رو تباه کردم و هیچی ندارم،

وقتی از همه جا ناامید بودم و دیگه دلم موندن تو این دنیات رو نمی‌خواست،

اون موقع بود که کم کم فهمیدم همه‌ی این عذابا به خاطر نبود تو بوده..

البته تو که همیشه بودی، این من بودم که فکر همه بودم الا تو..

من بودم که از همه کمک خواستم الا تو... اون موقع بود که تو دلت یکم آروم گرفت و با یه آهِ من که از دوری تو بود،

منجیت رو برام فرستادی و راهم رو بهم نشون دادی.. اون موقع بود که من رو اوردی تو دنیات..

انگاری که تازه متولد شده باشم..

چه چیزیم گذاشتی جلو پام..

نجوم..

یه دنیای هزاران هزار برابر بزرگ‌تر از دنیای من و هزاران هزار بار جذاب‌تر از زندگیم تا اون لحظه..

الآن که دارم فکرش رو می‌کنم می‌بینم الحق که کارت درسته و مو لا درزش نمی‌ره..

با پررنگ شدن وجود تو، تو زندگیم و قدم گذاشتن تو نجوم، هر ثانیه زندگیم دست‌خوش تغییراتی قرار می‌گرفت که من رو با سرعت از گذشتم دور می‌کرد..

جوری که نوشته‌های ده روز پیشم با الآنم یکی نبود..

اون موقع همه چی برام گنگ بود..

چرا من؟

چرا المپیاد می‌خونم؟

چرا نجوم؟

یعنی واقعا برای فرار از کنکور می‌خونم؟

یا بورسیه گرفتن و کسب درآمد فوق‌العاده؟

نمی‌دونستم، هیچی نمی‌دونستم..

اون سه تا سوال تو مغزم ورجه وورجه می کرد و

کلی جواب دورش بود که  الان می‌فهمم همش اشتباه بود..

من رو انتخاب کرده بودی چون باید تغییر می‌کردم

باید صبور می‌شدم..

باید با درد آشنا می‌شدم

هرچند که درد زیادی نکشیدم

ولی امتحانم کردی و من هر بار درمونده‌تر از قبل به خودت پناه می‌اوردم..

انتخابم کردی تا یه سری چیزارو درک کنم..

یه سری دوگانگیا توم به وجود بیاد

که اصن من کیم؟

این همه تلاش برا چیه؟

برا کیه؟

درد مردم رو به هر طریقی نشونم می‌دادی..

تلویزیون، کوچه، خیابون، اینترنت..

و من تنها کاری که از دستم بر می‌اومد اشک ریختن بود..

خدایا التماست می‌کردم که بهم اجازه بدی واسطه‌ی تو و بنده‌ت بشم..

که بهم قدرت بدی جلوی ظلم وایسم و از مظلومت دفاع کنم..

اون موقع بود که تازه فهمیدم چرا انتخابم کردی..

اون موقع که فهمیدم چرا المپیاد نجوم..

درست حدود پونزده-بیست روز قبل از اومدن نتایج مرحله دو،

من، این بنده‌ی کوچیکت، تازه رسالتم رو پیدا کردم..

آررره من اومده بودم به این دنیا که بهت کمک کنم

اومده بودم که برم پیش دوستاییت که دارن عذاب می‌کشن..

اومده بودم که برم کنارشون ..

هم پاشون بشم و دردشون رو زندگی کنم. اومده بودم که کمک کنم و تو با نجوم همه چی به من دادی..

مهم‌تر از همه یه معرفت و عشق عجیب که تو تمام روح و تنم ریشه دوونده..

از همون پونزده-بیست روز پیش بود که دیگه استرس نداشتم

چون درک کردم عظمتت رو، حکمتت رو، و وجودت رو.. حالا من با تمام وجودم حست کرده‌بودم..

الآنم که دارم این نامه‌ رو برات می‌نویسم

هجدهمین روز ماه رمضون، شب ضربت خوردن مولامه..

شب بخشش تو و..

شبی که سرنوشت یک سالمون رو برامون می‌نویسی..

خدایا من آرومم چون میدونم از اون بالا ناظری به همه 

حتی اگه فردا اسمم جزو اون چهل و دو نفر نباشه،

بازم میگم شکرت چون می دونم امشب برام بهترینارو رقم می‌زنی و همیشه حواست بهم هست..

عاشقتممممم مهربونِ همیشگی

مرسی که کنارمی

من ماگدالینم .. غول تماشا ...