من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

فقط ۰.۰۰۰۰۰۲۷ درصد

اونم تازه زیاد مطمئن نیستم

من فقط از این رقم درصد خانومای ایرانی خوشم میاد

تازه با اغماض

که کلی خودمو کشتم که ۱۰۰۰ تاشون با ملاک و معیار من به عنوان یه فرد باشخصیت می‌خونن

تقریبا میشه گفت اگه هر دفعه ک میرم بیرون ۲۰۰۰ تا زن مختلف ببینم، باید ۵۰۰۰ بار برم بیرون و این یعنی اگه من هر روز سال برم بیرون و تو هربار ۱۰۰۰ تا زن مختلف ببینم، بعد از ۱۴ سال فقط یه زن می‌تونه چشم منو بگیره :/

و من اولین دختری ک واقعا شخصیت رو توش دیدم الی بوده اونم تو ۱۶ سالگی :/

البته اینا جدا از مامانمه ! مامانمو از بدو تولد خدا گذاشته کنارم که ازش الگوی زن با شخصیت رو بردارم …

از حق نگذریم یکی از بلاگرها هم تقریبا همین حسو بهش دارم و این یعنی محاسباتم گاهی استثنا داره 

ولی مطمئنم این دونفر تعدادشون تا حداقل ۱۰-۱۲ سال دیگه همین قدر باقی می‌مونه

از باقی خانوما هم فک با ۰.۰۰۰۲ بتونم در حد ۲۰ مین تا یه ساعت کنار بیام

ولی از الباقی متنفرم -_-

+ بعدا تو یه پست مفصل میگم چرا انقد از خانومای ایرانی متنفرم

+ این حسم هنوز نسبت به باقی مونث ها با ملیت های دیگه تعمیم داده نشده چون هنو باقی رو نمیشناسم

+ لازم به ذکره ک تا مدت ها زنای ایرانی رو می‌دیدم و از زن بودنم متنفر میشدم ولی حالا فهمیدم اونان ک مشکل دارن نه جنس زن

+ اعتراف می‌کنم قبول دارم ک یه سری از اخلاقاشون به خاطر فضای فاسد جمهوری اسلامی «ایران»ه :/ ولی نمی‌تونم قبول کنم ک خودشون هم عقل و شعور ندارن…

+ فعلا در مورد مردا نظری ندارم -_- (منطقیه ک نداشته باشم هوم؟ قطعا تو تمام عمرم انقدری ک زن تحمل کردم مرد کنارم نبوده!!!!)

ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمانه اس…

تو آدمی هستی ک کل مهربونی هاتو جمع میکنی بعد یهو منتقلشون میکنی…

شاید هم وقتی مهربونی‌هام تو دلم تلنبار میشن و مجالی برای خالی کردنشون نیست حالم میریزه بهم …

تنفر تا کجااااااا

یه جاهایی شده

به خاطر کوچک ترین حقوق انسانیم 

حس کردم با تمام وجود شخصیتم خورد شده…

چرا باید تو این کشور لعنتی زندگی کنیم؟

چرا؟

با چه دلخوشی؟

اه شت

بازم گذشته داره میاد تو مغزم قدم رو میره -_-

هر لحظه بیشتر بهش فک می‌کنم متنفر تر میشم -_-

چجوری داریم تو این لجنزار نفس می‌کشییییمممم

چجورییی :-؟

جای عنوان‌ خالی نباشه …

تنها عاشق میشی

تنها ایمان میاری

و 

تنها می‌میری…

خدا شیرو باز کرررردددهههههههههههه 😍😍

وای دارم از هیجان می‌میییرممممممم … 

نمی دونم پیدا شدم یا شیدا…

بعد از یک روز سخت لم بدهی روی تختت که به سختی رویش جا باز کردی برای ولو شدن و

صدای نم نم این عشق، این نفس، این حس خوب را ببلعی و 

به اتاق که نه؛

به بازار شام دورو برت چشم بدوزی و بی‌خیال شلوغ پلوغی‌اش همه‌ی بدی‌هارا، غرهایی ک می‌خواستی از مردم بنویسی را بگذاری برای یک روز آفتابی ک سوز برف دارد و جا، جای غر زدن است…

و لبخند محوی به این همه احساس خستگی

و به این روزهای بارانی دلبر

که انگاری زمین و زمان و سکوت شنونده و همه و همه دل به دلت داده‌اند و تو دلداده تر از همه‌شان لم بدهی و لبخند بشوی بر صورت بی جانت…

و هی به دیروز فکر کنی

به دانشگاه تهران با آن عظمتش

و آن مراسم بی نظیر ک تنها دلیل جذابی اش آن گروه موسیقی سنتی متشکل از دانش‌جویان خود دانشگاه بود و تمام مدت مروارید چشمانت ک جا خوش کرده بود گوشه‌ی چشمت و چشم بستن به سنتورو تارو کمانچه‌شان که چقددددر خوشبختند ک می‌نوازدند

چقدر خوشبختند که می‌توانند خودشان را لابه‌لای سیم سازشان گم کنند

یا شاید هم نه

خودشان را دقیقا همان جاست که می‌توانند پیدا کنند

همان جا که چشم‌هایشان بسته می‌شود و دست‌هایشان نت به نت همراه می‌شود با صدای قلبشان و شنیدنی‌ترین هارا خلق می‌کنند…

و هی فکر کنی به گروه هشت نفره هماهنگ و جذاب و عجیبشان ک با معرفی کردن خود به درخواست مجری برنامه، خط می‌زنند روی باورت ک حتما موسیقی می‌خوانند…

دف زن چادریشان، دانشجوی فوق لیسانس رشته الهیات و حقوق

کمانچه مهندسی مواد

سنتور مکانیک

تار مکانیک

دو تا مهندسی نفت

و آن دوتای دیگر هرچه فک می‌کنم یادم نمی‌آید ولی فوق‌العاده بودند

هشت نفری ک هیچ کدام موسیقی نمی‌خواندند ولی قلب و دستشان موسیقی را فریاد می‌زد…

یه روزی حس می‌کنی که تموم‌ه غمات، میخندی و شادیا سر میرسه …

ساعت یه ربع به هفت از خواب پاشی، بعد نمازو صبونه برا خودت فلاسک و پر کنی از آب‌جوش

کتاباتو جا بدی تو کیفت و لبالب از حس خوب شنیدن صدای بارون،

پرواز کنی

دقیقا پرواز کنی به سمت کتاب‌خونه

طبق عادت همیشگی و بیگانگی دیرینه با چتر اجازه بدی بارون صورت و شیشه عینکتو خیس کنه و به صدای دلنشین دوست داشتنی مرتضی بعد کلی وقت گوش کنی و زیر لب زمزمه کنی : دوباره نم نم بارون…

لبالب از حس خوب دوست داشتن خدارو شکر کنی که کتابخونه وسط پارکه و باید برا رسیدن بهش سبزی و طراوت و بوی خاک بارون خورده رو لمس کنی و بعد از ده مین عشق‌بازی با همه حسای خوب دنیا سرحال بری کتابخونه

تا ساعت ۱۲ بکوب درس بخونی و بری بیرون ناهار بخوری و دوباره تا ۸ بکوب درس خوندن و لذت و لذت و لذت و لذت …

از کتابخونه بیای بیرون و شب تاریک و هندزفری تو گوشت و سوز و بوی نم و حس خوب بارون و همه و همه باعث میشه همه خستگیات از تنت بیاد بیرون و خوشحال از این خفن درس خوندن و رسیدن به برنامت با لب خندون بیای خونه و مامانت گل از گلش بشکفه با دیدن لبخندت و با خنده بپرسه ک تو همونی هستی که چن روز پیش میگفتی از درس خسته شدم؟ 

میخندم و بهش میگم اون موقع بی هدفی داشت منو میکششتتت…

الان هدف نزدیکمو مشخص کردم :)

بخنده بگه من که سر از کار تو درنمیارم :))

شب کلی صحبتای خوب بکنی

قلبت تند بزنه 

لبخندات پهن تر بشه و درست لحظه‌ای که چشات داره میره یهو ببینی اون بالا زده 

erfan bayat: salam fateme khubi?

چشات چارتا شه ک عه عه این هنو شماره منو داره :))

با کلی ذوق زدگی بری با استاد قدیمی حرف بزنی و بگه شریعت ک رفت اونور دنیا 

یه روز که بچه‌ها بودن بت میگم بیای دانشگاه 

و تو خوشحااال :))

و بالاخره بعد از مدت‌ها و این دفعه با چن جمله قانعش کنی ک باید آخر فاطمه h بذاره و بعد خدافظی خوابت بپره و

بری همرو با ذوق براش تعریف کنی و 

- میگم که

+ میگی که

- خوابت نپرید؟

+ چرا :/

- چنتا خوابت میاد

+ ۶-۷ تا 🙄

- خب میگم که چیزه

+ چیزه ؟

- تا دوباره ۱۰ بشه حرف بزنیم؟

+ قول میدی درساتو برسونی به برنامه امروز؟

- قول قول :)

+ پس بزن بریم :))

و انقققدددرررر حرف بزنید تا ۱۱-۱۲ تا خوابت بیاد و بیهووش شی :))

عاشق این روزام

عاشقشون …

یکی تو آسمونا به فکرمونه

هوامونو داره خدا… :)

حالا نمیشد چن ساعت دندون به جیگر بگیری ک من بخوابم؟ هوم؟

قلبم وحشتناااک درد می‌کنه

چرا وقت نمیشه من یه دکتر برم

اه 

لعنتی 😣

آقا یه سوال

کسی می‌دونه که آیا میشه دو تا کنکور انسانی و ریاضی رو باهم داد یا نه؟

همون وقتا که دلتنگم …

نمیدونم حکمت این آرامش وبلاگ داشتن چیه…

کی می تونه منکر این بشه که نوشتن تو این خونه دنج و مهربون انقدر دوس داشتنی و آرامش دهندس؟

دلم می خواد وبلاگمو بغل کنم

بگم مونس تنهایی ها

همدم روزهای غم و شادیم

به اندازه تمام دنیا دوست دارم …

+ عرفان صخی میگه زیر یه خروار خاکی، میگه هر شب برات فاتحه میفرسته، میگه دیگه نمیای لعنتی

وبلاگت عرفان

اون آخرین پست ۲۱ مردادی لعنتی داره آتیشم میزنه و هر موقع میام تو وبلاگم فقط به این فک می کنم که مگه میشه نباشی

مگه میشه این خونه دنج و برام به بهونه های مختلف درست کرده باشی که پول نگیری ، مگه میشه آروم و خوشحالم کرده باشی و خودت آروم و خوشحال نباشی

و همیشه به این فک می کنم که فاتحه روح زنده هارم شاد می کنه …

قسمت چهارم (زندگی دوباره)

این که سال‌ها بشینی و فکر کنی باید این کار را می‌کردم و نکردم؛ باید یک جایی می‌بودم و نیستم؛ راستیتش دردی دوا نمی‌کند و من 

اعتراف می‌کنم همیشه این را می‌دانستم

همیشه می‌دانستم این درگیری‌ها وقتی کاری از دستم بر نمی‌آید فقط می‌شود نا امیدی… می‌شود ترس…

اما همین دیروز بود ک تصمیم گرفتم بپذیرمش…

تصمیم گرفتم بپذیرم این فکر‌ها فقط عقب و عقب ترم می‌اندازند…

با خودم کلنجار رفتم

به همه‌ی آن چیز‌هایی که خوشحالم می‌کرد فکر کردم

انجامشان دادم

به درس فکر نکردم

به فیزیک فکر نکردم

به شریف و رنک شدن فکر نکردم

به تدریس فکر نکردم

فقط همان هایی را انجام دادم که همیشه در تب انجام ندادنشان می‌سوختم

نقاشی‌هایم را از آن ته مها بیرون کشیدم و عکس‌هایش را فرستادم

بیشتر از آن که انتظار داشتم راجع به استعدادم تعریف شنیدم و تشویق شدم به ادامه دادنش 

لبخند رو لبم پهن تر شد وقتی به یک ماه و نیم دیگه و کلاس رانندگی فکر کردم…

آخر شب که شد

روز خوبی را گذرانده بودم ولی یک جای کار می‌لنگید

باز هم آن آرامشی ک می‌خواستم را نداشتم

چشمم روی میز خشک شدو و فیزیک را دیدم ک اشک می‌ریزد

پشت میز نشستم و بغلش کردمو آرام شد 

آرام شدیم

وقتی اشک هایم که از دوری اش بود روی گونه‌هایم جاری شد فهمیدم

فهمیدم این درس خواندن هیچ وقت چیزی نبود که بقیه مجبور به انجام دادنش کرده باشند…

نجوم چیزی نبود که بقیه بخواهندو من بروم جلو

همه بودند که من حالم خوب شود…

گذاشتمش روی میزو سوال‌های سختش را حل کردم و به خودم و فیزیک ثابت کردم قلب‌هایمان چفت شده درهم و دلخور از سوتفاهم ها برای هم می‌تپد …

که همه‌ی این سال‌ها فقط عشق بود که کنار هم زنده نگهمان داشت…

سوال‌هایش را یک به یک حل کردم و به خودم و فیزیک ثابت کردم بدون هم و با همه‌ی خوشی های دنیاهم دوام نمی‌آوریم…

وقتی از پشت میز بلند شدم

وقتی خواستم بخوابم آرامشم را دوست داشتم

فکر کردم

دوباره

اما از دید دیگر…

دیدم حالا که دل زیاده خواهم به یکی دوتا قانع نیست و فقط در کنار همه‌ی همشان آرام است، خب من و خدا هم همه را برایش می‌آوریم…

اما این‌ها هیچ کدام هدف نبودند… هیچ کدام هدف نیستند…

این‌ها فقط یک چیزهایی بود برای خوشحال کردن خانم خانه…

هدف همان دست خدا شدن و بچه‌هاست…

با همان کیفیت

ولی با حال بهتر…

قسمت سوم (تاب تاب عباسی…)

درگیرم درگیر

این زندگیه خیلی لعنتی شده

همزمان باید به هزار تا چیز فک کنم

و هیچی؛ دقیقا هیچچ کاری نیست که این روزا انجام بدم و‌ بهش علاقه‌مند باشم

هزار تاااا موضوع هست که دلم می خواد بیام اینجا ازش بنویسم ولی مغزم داره می ترکه

نمی دونم چی کار کنم؛

از چی بنویسم…

این ک رتبم از ۵۰۰ رسیده ب ۲۰۰ باید خیلی خوشحال کننده می‌بود

اما چرا حالمو خوب نکرد؟

چرا منی که برا هر موفقیتم یه جایزه برا خودم می‌گرفتم رو وادار نکرد ک از خونه برم بیرون و دنبال شئ مورد علاقم بگردم؟

چرا حتی از این ک مطمئنم امتحان اخر دی رو ک یکی از مهم‌ترین امتحاناس عالی میدم، باز حالم خوب نمیشه؟

اره دقیقا یه وقتایی یه دستای خارجی فکرا و اهدافی ک مال تو نیست رو میذارن تو سرت و تو براشون تلاش می‌کنی به موفقیت میرسی اما دقیقا اون لحظس ک می‌فهمی هیچی، هیچی بدست نیوردی…

تمام این سال ها انقدر خودمو وقف درس کردم که الان می ترسم

می ترسم از این که این تنها نقطه قوت لعنتی رو بذارم کنارو این ده دوازده سال تلاشو بذارم کنارو دوباره شروع کنم…

اردو مطالعاتی دی از فردا شروع میشه و من یه ماه دیگه از عمرمو دارم تصور می کنم که از صب تا شب تو کتابخونه سپری میشه و مغزم مجاب میشه این که می تونم انقدر عالی دیف و فیزیک و گسسته و هندسه تحلیلی بفهمم خیلی لذت بخشه

که تو خیلی خفنی

که حتی عربی رو هم خوب بزنم و بگه ایول چقد خوب می فهمی…

ولی تصور کنم همه اون لحظه‌هایی که دارم با تمام وجود این درسای تخصصی رو می خونم قلبم دستشو گذاشته رو میزو سرشو گذاشته رو دستشو داره اشک میریزه

از وضعیت مزخرفی ک براش درست کردم

از کارایی ک دوس نداره و انجام میدم

از فیزیک که شده همون رسن و طنابی که شریعت زاده می گفت باید بهش چنگ بزنم تا تو چاه زندگی غرق نشم…

و همزمان فکر کنم به آینده ای که باید تو شریف دوباره بخونم و بخونم و دوباره همین فشارا دوباره همین اشکای قلبم که اخه لعنتی داری خودتو می کشی که رنک بشی ک چی؟ که بری؟

چرا فاطمه

چرا…

که وقتی قلبم گوشه سینم کز کرده و زانوهاشو بغل گرفته مغزم بیاد به آغوشش بکشه و بگه درستش می کنیم عزیز دلم…

نمیذارم غصه بخوری که اخه…

اگه تو نتپی … اگه تو غصه داشته باشی، ریاضی فیزیک فهمیدن من به چه درد میخوره اخه… درستش می کنیم خانومم…

و من از بیرون بهشون نگاه کنم و اون جمله معروف همیشگیم بیاد تو ذهنم و دوباره و دوباره زیر لب تکرار کنم:

تو زندگی مشترک مغزو قلب، قلب زن خونه‌س… و کار کردن مرد خونه همیشه متکی به خوب بودن زنه… که اگه زن خوب نباشه مرد فلجه … که اگه قلب خوب نباشه مغز فلجه…

و دوباره به این فکر می‌کنم ک فردا زن خونه خودمو ببرم دکتر و بگم دکتر؛ مغزم داره بال بال میزنه که حال چراغ خونشو خوب کنی، که تو ناراحتی های جسمیشو روبه راه کنی و اون وقت من خودم قول میدم انقددررر نازشو بخرم ک لبخند بیاد رو لبش…

که دوباره جوندار بتپه

مثه همون بچگی‌ها که وقتی با بابا میرفتیم پارک و سوار تاپ میشد از ته دل قهقهه میزد…

اصن دکتر

می‌دونی درد چی بود؟ درد این بود که از پنج سالگی به بعد دیگه هرشب نبردمش پارک که تاب بازی کنه… 

هوووف -_-

سخته یا من دارم سختش می کنم؟ 

شاید زمان دردی دوا کند…

وقتی احساس خفگی می کنی

وقتی منتظری معجزه شه…

باید با خودت بجنگی باید فراموشش کنی فاطمه

شیشه عمر جوونیمو شکستم…

دریافت

شایدم زودتر…

فکر ۷-۸ سال دیگ
وقتی پولامونو جمع کردیمو تونستیم یه خونه ی نقلی برا خودمون بخریم ...
حوالی ولیعصر و انقلاب
شایدم نزدیک پارک لاله ..
یه خونه ی ۶۰-۷۰ متریِ دو خوابه که قراره یه خوابشو با کتابخونمون کاغذ دیواری کنیم و دو تا میز کار خوشگلِ بزرگم توش باشه
کتابخونمون پره کتاباییه ک باهاشون زندگی کردیم و بزرگ شدیم ..
میز من احتمالا با یه لپ تاپ و خودکارو ماشین حساب و چن تا برگه و دو تا قاب عکس ـ که یکیش عکس دوتاییه مامان بابامه و اون یکی عکس دوتاییه خودمو حسین ـ پر شده و میز تو احتمالا با دیوان فروغ و سر رسیدی ک توش مینویسی و خودکارِ خوشگلت و یه عکس چهار نفره خانوادگی و شاید عکس بچه ی ارسلان ..
آها چراغ مطالعه یادم رفت ...
جاهای خالی دیوارم ، لوح تقدیرای نویسنده ی برتر تو و مدالای منو مدرک فارغ التحصیلیمون پر کرده ..
از جذاب ترین قسمت خونمون که بیایم بیرون ، میریم سراغ اتاق خوابمون ...
وقتی وارد اتاق خواب میشی پنجره ی قدی و بزرگ کنار اتاق توجهمونو جلب می کنه و چون من عاشق آسمونم و ستاره ها و زورم از تو بیشتره قرار شد ک تخت من کنار پنجره باشه ..
پرده ی اتاق نمی دونم چه رنگیه ولی خیلی خوشگله چون باهم انتخابش کردیم و کاغذ دیواری هام نمی دونم چه شکلین ولی حتما به پردمون میان ..
دو تا تخت سفید دو طرف اتاقه و یه میزآینه ی سفیدم بینش
رو میز آینمونم پر ادکلانای خوشگلمونه و تو کمد آینم کلکسیونه ساعتامون با یه سری خرت و پرت دخترونه ی دیگ
پایین تختمونم کمدای لباسِ سری تخت و آینمونه ..
پایین تخت من یه پستر انیشتینه و راستش پایین تخت تورو نمی دونم چیه !
رو عسلیه کوچیک کنار تختمون دو تا چراغ خواب خوشگل هست ک شبا قبله خواب ، بعد از خاموش کردنِ برقا روشنشون می کنیم و شروع می کنیم ب حرف زدن از آینده و هر چیزی ک حالمونو خوب می کنه ..
رو تختیو پتوی من ببره ! ام مال توااااممممم ، شاید غورباقه !
نمیدونم چرا غورباقه .. یهو به ذهنم رسید
رو دیوارای اتاقمون نمادای دوستیمون یعنی باب و پاتریک و پت و مت به چشم می خورن ! خیلی جالبه ک دو تا نماد داریم :)
از اتاق ک بیایم بیرون وارد حال میشیم ک چون خونمون کوچیکه و می خواستیم اتاق خواباش بزرگ باشه ، تقریبا نُقلیه و با پذیرایی یکیه ..
یه LED و سینما خانواده و بند و بساطش تقریبا یه دیوارو به خودش اختصاص داده و یه نیم ست نشیمن سفید سورمه ایم جلوشه
حالمون سفید سورمه ایه
تا اون موقع حتما من پیانو یاد گرفتمو ، پیانوم کنار دیواره و ویولون توام بهش تکیه داده شده ..
ام یه فکری همین الان به ذهنم رسید ! چطوره اتاقمون رنگی رنگی باشه ؟ یادت باشه حتما بهش فک کنیم !
یه فرش سفید سورمه ایه ۶ متریه خوشگلم وسط حال پهنه ..
ام رسیدیم ب آشپزخونه ! راستش اصن ذهنیتی نسبت بهش ندارم!
تو قبول کردی برامون غذا بپزی دیگ مگ نه ؟ آشپزخونه همششش سلیقه ی تو باشه :)
راستی!
احتمالا تا اون موقع منم خوش عکس شدمو یه عکس دو تاییه توپمونو قاب می کنیم و میزنیم به دیوار حال :)

رد کن بیاد این دوای خستگی مارو بینم…

دور ِ دور ِ دور ِ دور ِ …

اگر همه اش بد بود

رصد هایش ک خوب بود

اگر همه لحظه ها بد بود

خوابیدنم روی چمن‌ها و ستاره شمردنم که خوب بود

اگر همه اش بد بود 

«تو خیلی دوری‌هایش و قرنطینه ها و دیوانه بازی‌هایمان» که خوب بود…

دریافت

و قسم به آن لحظه ک تار می‌بینی…

بعضی موقع‌ها میشه

یه چیزایی میبینه

یه ادمای اشتباهی

ادمای خیلی اشتباهی

که تو جایگاهی ک لایقش نیستن قرار می‌گیرن

و اشک می‌ریزی

به حال خودتو

حق و نا حقایی ک در حقت شده و خفه کردن 

خفه کردنت

خفه کردنت

خفه کردنت

خداییا

این بنده هات خیلی بدن خیلی

ازشون متنفرم…

من ماگدالینم .. غول تماشا ...