بعد از یک روز سخت لم بدهی روی تختت که به سختی رویش جا باز کردی برای ولو شدن و
صدای نم نم این عشق، این نفس، این حس خوب را ببلعی و
به اتاق که نه؛
به بازار شام دورو برت چشم بدوزی و بیخیال شلوغ پلوغیاش همهی بدیهارا، غرهایی ک میخواستی از مردم بنویسی را بگذاری برای یک روز آفتابی ک سوز برف دارد و جا، جای غر زدن است…
و لبخند محوی به این همه احساس خستگی
و به این روزهای بارانی دلبر
که انگاری زمین و زمان و سکوت شنونده و همه و همه دل به دلت دادهاند و تو دلداده تر از همهشان لم بدهی و لبخند بشوی بر صورت بی جانت…
و هی به دیروز فکر کنی
به دانشگاه تهران با آن عظمتش
و آن مراسم بی نظیر ک تنها دلیل جذابی اش آن گروه موسیقی سنتی متشکل از دانشجویان خود دانشگاه بود و تمام مدت مروارید چشمانت ک جا خوش کرده بود گوشهی چشمت و چشم بستن به سنتورو تارو کمانچهشان که چقددددر خوشبختند ک مینوازدند
چقدر خوشبختند که میتوانند خودشان را لابهلای سیم سازشان گم کنند
یا شاید هم نه
خودشان را دقیقا همان جاست که میتوانند پیدا کنند
همان جا که چشمهایشان بسته میشود و دستهایشان نت به نت همراه میشود با صدای قلبشان و شنیدنیترین هارا خلق میکنند…
و هی فکر کنی به گروه هشت نفره هماهنگ و جذاب و عجیبشان ک با معرفی کردن خود به درخواست مجری برنامه، خط میزنند روی باورت ک حتما موسیقی میخوانند…
دف زن چادریشان، دانشجوی فوق لیسانس رشته الهیات و حقوق
کمانچه مهندسی مواد
سنتور مکانیک
تار مکانیک
دو تا مهندسی نفت
و آن دوتای دیگر هرچه فک میکنم یادم نمیآید ولی فوقالعاده بودند
هشت نفری ک هیچ کدام موسیقی نمیخواندند ولی قلب و دستشان موسیقی را فریاد میزد…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.