جمعه سپری شد
با کنار اومدن با خودم
با گذاشتن کتابایی که به هر مناسبتی برام گرفته بود و تو جعبه کادوهای تولدم محبوس شده بود، تو کتابخونه.
با گذاشتن ساعت و مدل چوبی für elise که کادوی تولدای خوشگلم بودن تو قفسهها.
با برنامهنویسی و تمرین و تمرین
با تهچین مرغ درست کردن و گم شدن تو عطر زعفرونیش.
با چایی و شکلات تلخ مورد علاقهم.
با دیوان شمس خوندن
با پس زمینه ساز Clayderman.
از اون وقتی احساس خوشبختی کردم که قلبمم حرف مغزمو پذیرفت. پذیرفت که آدمایی که تو گذشته بودن نباید حذف بشن. باید عطرشون با یادگاریای به جا مونده ازشون بمونه لای خاطراتت. وگرنه با پاک کردن و به یاد نیوردنشون بیهویتترینی.
احساس خوشبختی کردم وقتی قلبم پذیرفت که من همون دختریم که یه روزایی تو گذشته، آسمون زندگیم یه سیاه مطلق بیستاره بوده و یه روزاییش بوی خاک نم خورده با بارون پاییزی میده، یه روزایی مثه یه روز گرم تابستونی پر از خستگیه و یه روزایی بوی عطر یه نفر آسمون سیاهش رو پرستاره کرده و الان زمستونیه. یه زمستون دوستداشتنی که فقط خودمم و خودم و تلاشم و یه هدف پرنور و روشن که شده چلچراغ همهی شبای برفی و سرد.
جمعه ۱۹ آبان ۹۶
۱۹:۴۶

من ماگدالینم .. غول تماشا ...
آخرینها
بایگانی
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳۷ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۲۲ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۲۸ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۳ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
مرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )