درگیرم درگیر
این زندگیه خیلی لعنتی شده
همزمان باید به هزار تا چیز فک کنم
و هیچی؛ دقیقا هیچچ کاری نیست که این روزا انجام بدم و بهش علاقهمند باشم
هزار تاااا موضوع هست که دلم می خواد بیام اینجا ازش بنویسم ولی مغزم داره می ترکه
نمی دونم چی کار کنم؛
از چی بنویسم…
این ک رتبم از ۵۰۰ رسیده ب ۲۰۰ باید خیلی خوشحال کننده میبود
اما چرا حالمو خوب نکرد؟
چرا منی که برا هر موفقیتم یه جایزه برا خودم میگرفتم رو وادار نکرد ک از خونه برم بیرون و دنبال شئ مورد علاقم بگردم؟
چرا حتی از این ک مطمئنم امتحان اخر دی رو ک یکی از مهمترین امتحاناس عالی میدم، باز حالم خوب نمیشه؟
اره دقیقا یه وقتایی یه دستای خارجی فکرا و اهدافی ک مال تو نیست رو میذارن تو سرت و تو براشون تلاش میکنی به موفقیت میرسی اما دقیقا اون لحظس ک میفهمی هیچی، هیچی بدست نیوردی…
تمام این سال ها انقدر خودمو وقف درس کردم که الان می ترسم
می ترسم از این که این تنها نقطه قوت لعنتی رو بذارم کنارو این ده دوازده سال تلاشو بذارم کنارو دوباره شروع کنم…
اردو مطالعاتی دی از فردا شروع میشه و من یه ماه دیگه از عمرمو دارم تصور می کنم که از صب تا شب تو کتابخونه سپری میشه و مغزم مجاب میشه این که می تونم انقدر عالی دیف و فیزیک و گسسته و هندسه تحلیلی بفهمم خیلی لذت بخشه
که تو خیلی خفنی
که حتی عربی رو هم خوب بزنم و بگه ایول چقد خوب می فهمی…
ولی تصور کنم همه اون لحظههایی که دارم با تمام وجود این درسای تخصصی رو می خونم قلبم دستشو گذاشته رو میزو سرشو گذاشته رو دستشو داره اشک میریزه
از وضعیت مزخرفی ک براش درست کردم
از کارایی ک دوس نداره و انجام میدم
از فیزیک که شده همون رسن و طنابی که شریعت زاده می گفت باید بهش چنگ بزنم تا تو چاه زندگی غرق نشم…
و همزمان فکر کنم به آینده ای که باید تو شریف دوباره بخونم و بخونم و دوباره همین فشارا دوباره همین اشکای قلبم که اخه لعنتی داری خودتو می کشی که رنک بشی ک چی؟ که بری؟
چرا فاطمه
چرا…
که وقتی قلبم گوشه سینم کز کرده و زانوهاشو بغل گرفته مغزم بیاد به آغوشش بکشه و بگه درستش می کنیم عزیز دلم…
نمیذارم غصه بخوری که اخه…
اگه تو نتپی … اگه تو غصه داشته باشی، ریاضی فیزیک فهمیدن من به چه درد میخوره اخه… درستش می کنیم خانومم…
و من از بیرون بهشون نگاه کنم و اون جمله معروف همیشگیم بیاد تو ذهنم و دوباره و دوباره زیر لب تکرار کنم:
تو زندگی مشترک مغزو قلب، قلب زن خونهس… و کار کردن مرد خونه همیشه متکی به خوب بودن زنه… که اگه زن خوب نباشه مرد فلجه … که اگه قلب خوب نباشه مغز فلجه…
و دوباره به این فکر میکنم ک فردا زن خونه خودمو ببرم دکتر و بگم دکتر؛ مغزم داره بال بال میزنه که حال چراغ خونشو خوب کنی، که تو ناراحتی های جسمیشو روبه راه کنی و اون وقت من خودم قول میدم انقددررر نازشو بخرم ک لبخند بیاد رو لبش…
که دوباره جوندار بتپه
مثه همون بچگیها که وقتی با بابا میرفتیم پارک و سوار تاپ میشد از ته دل قهقهه میزد…
اصن دکتر
میدونی درد چی بود؟ درد این بود که از پنج سالگی به بعد دیگه هرشب نبردمش پارک که تاب بازی کنه…