من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

قسمت چهارم (زندگی دوباره)

این که سال‌ها بشینی و فکر کنی باید این کار را می‌کردم و نکردم؛ باید یک جایی می‌بودم و نیستم؛ راستیتش دردی دوا نمی‌کند و من 

اعتراف می‌کنم همیشه این را می‌دانستم

همیشه می‌دانستم این درگیری‌ها وقتی کاری از دستم بر نمی‌آید فقط می‌شود نا امیدی… می‌شود ترس…

اما همین دیروز بود ک تصمیم گرفتم بپذیرمش…

تصمیم گرفتم بپذیرم این فکر‌ها فقط عقب و عقب ترم می‌اندازند…

با خودم کلنجار رفتم

به همه‌ی آن چیز‌هایی که خوشحالم می‌کرد فکر کردم

انجامشان دادم

به درس فکر نکردم

به فیزیک فکر نکردم

به شریف و رنک شدن فکر نکردم

به تدریس فکر نکردم

فقط همان هایی را انجام دادم که همیشه در تب انجام ندادنشان می‌سوختم

نقاشی‌هایم را از آن ته مها بیرون کشیدم و عکس‌هایش را فرستادم

بیشتر از آن که انتظار داشتم راجع به استعدادم تعریف شنیدم و تشویق شدم به ادامه دادنش 

لبخند رو لبم پهن تر شد وقتی به یک ماه و نیم دیگه و کلاس رانندگی فکر کردم…

آخر شب که شد

روز خوبی را گذرانده بودم ولی یک جای کار می‌لنگید

باز هم آن آرامشی ک می‌خواستم را نداشتم

چشمم روی میز خشک شدو و فیزیک را دیدم ک اشک می‌ریزد

پشت میز نشستم و بغلش کردمو آرام شد 

آرام شدیم

وقتی اشک هایم که از دوری اش بود روی گونه‌هایم جاری شد فهمیدم

فهمیدم این درس خواندن هیچ وقت چیزی نبود که بقیه مجبور به انجام دادنش کرده باشند…

نجوم چیزی نبود که بقیه بخواهندو من بروم جلو

همه بودند که من حالم خوب شود…

گذاشتمش روی میزو سوال‌های سختش را حل کردم و به خودم و فیزیک ثابت کردم قلب‌هایمان چفت شده درهم و دلخور از سوتفاهم ها برای هم می‌تپد …

که همه‌ی این سال‌ها فقط عشق بود که کنار هم زنده نگهمان داشت…

سوال‌هایش را یک به یک حل کردم و به خودم و فیزیک ثابت کردم بدون هم و با همه‌ی خوشی های دنیاهم دوام نمی‌آوریم…

وقتی از پشت میز بلند شدم

وقتی خواستم بخوابم آرامشم را دوست داشتم

فکر کردم

دوباره

اما از دید دیگر…

دیدم حالا که دل زیاده خواهم به یکی دوتا قانع نیست و فقط در کنار همه‌ی همشان آرام است، خب من و خدا هم همه را برایش می‌آوریم…

اما این‌ها هیچ کدام هدف نبودند… هیچ کدام هدف نیستند…

این‌ها فقط یک چیزهایی بود برای خوشحال کردن خانم خانه…

هدف همان دست خدا شدن و بچه‌هاست…

با همان کیفیت

ولی با حال بهتر…

قسمت سوم (تاب تاب عباسی…)

درگیرم درگیر

این زندگیه خیلی لعنتی شده

همزمان باید به هزار تا چیز فک کنم

و هیچی؛ دقیقا هیچچ کاری نیست که این روزا انجام بدم و‌ بهش علاقه‌مند باشم

هزار تاااا موضوع هست که دلم می خواد بیام اینجا ازش بنویسم ولی مغزم داره می ترکه

نمی دونم چی کار کنم؛

از چی بنویسم…

این ک رتبم از ۵۰۰ رسیده ب ۲۰۰ باید خیلی خوشحال کننده می‌بود

اما چرا حالمو خوب نکرد؟

چرا منی که برا هر موفقیتم یه جایزه برا خودم می‌گرفتم رو وادار نکرد ک از خونه برم بیرون و دنبال شئ مورد علاقم بگردم؟

چرا حتی از این ک مطمئنم امتحان اخر دی رو ک یکی از مهم‌ترین امتحاناس عالی میدم، باز حالم خوب نمیشه؟

اره دقیقا یه وقتایی یه دستای خارجی فکرا و اهدافی ک مال تو نیست رو میذارن تو سرت و تو براشون تلاش می‌کنی به موفقیت میرسی اما دقیقا اون لحظس ک می‌فهمی هیچی، هیچی بدست نیوردی…

تمام این سال ها انقدر خودمو وقف درس کردم که الان می ترسم

می ترسم از این که این تنها نقطه قوت لعنتی رو بذارم کنارو این ده دوازده سال تلاشو بذارم کنارو دوباره شروع کنم…

اردو مطالعاتی دی از فردا شروع میشه و من یه ماه دیگه از عمرمو دارم تصور می کنم که از صب تا شب تو کتابخونه سپری میشه و مغزم مجاب میشه این که می تونم انقدر عالی دیف و فیزیک و گسسته و هندسه تحلیلی بفهمم خیلی لذت بخشه

که تو خیلی خفنی

که حتی عربی رو هم خوب بزنم و بگه ایول چقد خوب می فهمی…

ولی تصور کنم همه اون لحظه‌هایی که دارم با تمام وجود این درسای تخصصی رو می خونم قلبم دستشو گذاشته رو میزو سرشو گذاشته رو دستشو داره اشک میریزه

از وضعیت مزخرفی ک براش درست کردم

از کارایی ک دوس نداره و انجام میدم

از فیزیک که شده همون رسن و طنابی که شریعت زاده می گفت باید بهش چنگ بزنم تا تو چاه زندگی غرق نشم…

و همزمان فکر کنم به آینده ای که باید تو شریف دوباره بخونم و بخونم و دوباره همین فشارا دوباره همین اشکای قلبم که اخه لعنتی داری خودتو می کشی که رنک بشی ک چی؟ که بری؟

چرا فاطمه

چرا…

که وقتی قلبم گوشه سینم کز کرده و زانوهاشو بغل گرفته مغزم بیاد به آغوشش بکشه و بگه درستش می کنیم عزیز دلم…

نمیذارم غصه بخوری که اخه…

اگه تو نتپی … اگه تو غصه داشته باشی، ریاضی فیزیک فهمیدن من به چه درد میخوره اخه… درستش می کنیم خانومم…

و من از بیرون بهشون نگاه کنم و اون جمله معروف همیشگیم بیاد تو ذهنم و دوباره و دوباره زیر لب تکرار کنم:

تو زندگی مشترک مغزو قلب، قلب زن خونه‌س… و کار کردن مرد خونه همیشه متکی به خوب بودن زنه… که اگه زن خوب نباشه مرد فلجه … که اگه قلب خوب نباشه مغز فلجه…

و دوباره به این فکر می‌کنم ک فردا زن خونه خودمو ببرم دکتر و بگم دکتر؛ مغزم داره بال بال میزنه که حال چراغ خونشو خوب کنی، که تو ناراحتی های جسمیشو روبه راه کنی و اون وقت من خودم قول میدم انقددررر نازشو بخرم ک لبخند بیاد رو لبش…

که دوباره جوندار بتپه

مثه همون بچگی‌ها که وقتی با بابا میرفتیم پارک و سوار تاپ میشد از ته دل قهقهه میزد…

اصن دکتر

می‌دونی درد چی بود؟ درد این بود که از پنج سالگی به بعد دیگه هرشب نبردمش پارک که تاب بازی کنه… 

قسمت دوم (حسرت‌ها و ملامت‌ها)

گاهی هم می‌شود که یک هو همه‌ی فکرهای خوب از سر بی صاحاب می‌پرد و

یک هو یک صداهایی از آن دور می آید که فاطمه

به بی راهه و میروی و خیال باطل داری

چرا که تو نه هیچ وقت هیچ استعدادت را کشف کردی

و نه هیچ وقت از ته ته ته ته ته ته دلت آن کاری که کردی را دوست داشتی

و نه هیچ وقت به خودت افتخار کردی و نه هیچ وقت مفید بودی

و نه هیچ وقت برای دیگران دوست داشتنی بودی

و نه می‌توانی کسی را تحمل کنی و نه کسی تورا تحمل می‌کند

برای چه اینجایی دختر

۱۸ سالگی برعکس ۱۷ سالگی هیچ جذابیتی ندارد

فقط کاش انقدری پول داشتم که می‌توانستم بروم

البته اول باید این ۱۴ بهمن لعنتی بیاید و بتوانم گواهینامه بگیرم

من اگر خودم بودم

اگر کسی مجبورم نمی‌کرد درس بخوانم

یک این جور وقت هایی ک داغانم پشت یک پیانو مشکی می‌نشستم هی für elise را می‌نواختم…

یا شاید هم صدا خفه کن تفنگم را میذاشتم و خودم را در آرامش تیراندازی ام غرق می‌کردم

یا شاید هم آنقدر وضع خراب بود ک باید تا آزادی آژانس می‌گرفتم و هی خیابان های تاریک را با آن چراغ های زرد بد رنگ از زیر چشم می‌گذراندم تا برسم به کارت عزیز‌تر از جانم و روکشش را بر می‌داشتم و چراغ‌های پیست را روشن می‌کردم و هی می‌راندم

هی این پیچ‌های لامصب آزادی را با تمام توان گاز میدادم که شاید این چرت و پرت‌های مغزم، وقتی تمام زورم را می‌گذارم و تمام وزنم را خلاف جهت پیچ روی کارت می‌اندازم که چپ نشود، از فشار زیادی بترکدو از چش و چالم روی کلاه بریزد و جلویم را نبینم و پایم را اشتباهی به جای ترمز روی گاز فشار دهم و لاستیک های کنار پیست نگهبانم شوند…

یا شایدهای دیگر که می‌دانم هر چه باشد از این زندگی درس بخوانی خیلی بهتر است 

خیلی…

چرا ما تو خونمون استخر نداریم؟

بدانیدو اگاه باشید که اگر بچه درسخوان دارید

اگر بچه‌تان ریاضی می‌فهمد

اگر عادت دارید به بهترین بودنش

لزوما آینده اش را با درس یکی نکرده اند…

درس خواندن همچین آش دهن سوزیم نیست…

اما رفتن 

و دورشدن از این فضا همیشه خوب است

و خب درست است ک برای رفتن باید بخوانی…

یک وقت‌هایی هم می‌شود ک ذهن خسته را راهی آینده می‌کنیم

در همان خانه ۵۰-۶۰ متری اخرین طبقه بلند ترین برج شهر

با همان شومینه و دو صندلی کنارش 

با همان تلویزیون مخصوص فوتبال و فرمول یک 

با همان مبل سه نفره رو به رویش

با همان اتاق کار کیپ تا کیپ پر کتاب و همان میزهای تحریر بزرگ

با همان پنجره بلند قدی 

با همان پروژکتور

و انقدر پُرش می‌کنی تا اخر…

آخر!

آخرش را نمی‌دانم

اخرش چه میشود نمی دانم اما

کاش بد نشود اخر این قصه بد…

قسمت اول (انتخاب رشته)

در هجده سالگی باید کار‌های بزرگی انجام دهی

هجده سالگی شروع قدم گذاشتن رسمی در کنار بزرگ‌ترهاست…

شروع انواع و اقسام اختیارات قانونی و از همه مهم‌تر تلاش برای ورود به دانشگاه…

چندین سال پیش یعنی وقتی ۱۴-۱۵ ساله بودم هرکسی می‌پرسید در دانشگاه چه می‌خواهی بخوانی بی بروبرگرد برق جوابش بود… آن‌هم آن موقعی ک آی تی و این قرطی بازی‌ها هنوز خودشان را در میان بچه‌ها پیدا نکرده بودند و جست و جوگرهای اپلای هنوز این طلای ناب و سکوی پرتاب به آنور آب‌ها را نیافتیده بودند… خلاصه ک برقی می‌گفتندو تاج سر و شاخ دانشگاهی می‌گفتند…

ان زمان ک طفلی بیش نبودم و همه از سر جوگیری! و هیچ کس هم نبود بزند پس کله مان بگوید آخر الاغ! این هم شد دلیل که چون رتبه یک تا دویست کنکور می‌رود برق تو هم باید بروی برق؟ اصلا می‌دانی برق چیست؟

در همان موقع ها بود ک کم کم داشتم وارد دل نجوم جانم می‌شدم… هی من می‌خواندم و هی متحیر میشدم، هی می‌خواندم و کمم بود… هرجارا نگاه می‌کردی فیزیک بود و فیزیک بود و فیزیک…

من ماگدالینم .. غول تماشا ...