من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

قسمت دوم (حسرت‌ها و ملامت‌ها)

گاهی هم می‌شود که یک هو همه‌ی فکرهای خوب از سر بی صاحاب می‌پرد و

یک هو یک صداهایی از آن دور می آید که فاطمه

به بی راهه و میروی و خیال باطل داری

چرا که تو نه هیچ وقت هیچ استعدادت را کشف کردی

و نه هیچ وقت از ته ته ته ته ته ته دلت آن کاری که کردی را دوست داشتی

و نه هیچ وقت به خودت افتخار کردی و نه هیچ وقت مفید بودی

و نه هیچ وقت برای دیگران دوست داشتنی بودی

و نه می‌توانی کسی را تحمل کنی و نه کسی تورا تحمل می‌کند

برای چه اینجایی دختر

۱۸ سالگی برعکس ۱۷ سالگی هیچ جذابیتی ندارد

فقط کاش انقدری پول داشتم که می‌توانستم بروم

البته اول باید این ۱۴ بهمن لعنتی بیاید و بتوانم گواهینامه بگیرم

من اگر خودم بودم

اگر کسی مجبورم نمی‌کرد درس بخوانم

یک این جور وقت هایی ک داغانم پشت یک پیانو مشکی می‌نشستم هی für elise را می‌نواختم…

یا شاید هم صدا خفه کن تفنگم را میذاشتم و خودم را در آرامش تیراندازی ام غرق می‌کردم

یا شاید هم آنقدر وضع خراب بود ک باید تا آزادی آژانس می‌گرفتم و هی خیابان های تاریک را با آن چراغ های زرد بد رنگ از زیر چشم می‌گذراندم تا برسم به کارت عزیز‌تر از جانم و روکشش را بر می‌داشتم و چراغ‌های پیست را روشن می‌کردم و هی می‌راندم

هی این پیچ‌های لامصب آزادی را با تمام توان گاز میدادم که شاید این چرت و پرت‌های مغزم، وقتی تمام زورم را می‌گذارم و تمام وزنم را خلاف جهت پیچ روی کارت می‌اندازم که چپ نشود، از فشار زیادی بترکدو از چش و چالم روی کلاه بریزد و جلویم را نبینم و پایم را اشتباهی به جای ترمز روی گاز فشار دهم و لاستیک های کنار پیست نگهبانم شوند…

یا شایدهای دیگر که می‌دانم هر چه باشد از این زندگی درس بخوانی خیلی بهتر است 

خیلی…

چرا ما تو خونمون استخر نداریم؟

بدانیدو اگاه باشید که اگر بچه درسخوان دارید

اگر بچه‌تان ریاضی می‌فهمد

اگر عادت دارید به بهترین بودنش

لزوما آینده اش را با درس یکی نکرده اند…

درس خواندن همچین آش دهن سوزیم نیست…

اما رفتن 

و دورشدن از این فضا همیشه خوب است

و خب درست است ک برای رفتن باید بخوانی…

یک وقت‌هایی هم می‌شود ک ذهن خسته را راهی آینده می‌کنیم

در همان خانه ۵۰-۶۰ متری اخرین طبقه بلند ترین برج شهر

با همان شومینه و دو صندلی کنارش 

با همان تلویزیون مخصوص فوتبال و فرمول یک 

با همان مبل سه نفره رو به رویش

با همان اتاق کار کیپ تا کیپ پر کتاب و همان میزهای تحریر بزرگ

با همان پنجره بلند قدی 

با همان پروژکتور

و انقدر پُرش می‌کنی تا اخر…

آخر!

آخرش را نمی‌دانم

اخرش چه میشود نمی دانم اما

کاش بد نشود اخر این قصه بد…

آقای خاص
۱۵ آذر ۰۹:۴۲
«یا شاید هم صدا خفه کن تفنگم را میذاشتم و خودم را در آرامش تیراندازی ام غرق می‌کردم»
آخ آخ که چه حس خوبیه این!

fatemeh ^__^ :

اوهوم خیلی…
یکی از لذت بخش ترین حسای دنیاس
مریم y.
۱۵ آذر ۱۹:۴۵
معذرت میخوام که حرفم کاملا بی ربطه ولی خواستم بهت بگم وقتی پستاتو میخونم حالم خوب میشه :))
کلاس نجوم رفته بودم یه بارم با بچه های کلاس رفتیم رصد نه خیلی حرفه ای ولی خب در سطح ما خیلی خوب بود پشیمونم که چرا ادامه ندادم خیلی شیرینه ادامه بده :))

fatemeh ^__^ :

عه سلاام :)
این چه حرفیه :)
خدارو شکر :*

هووم نجوم خیلی خوبه … هم اماتورش هم اکادمیکش :)
هنوزم دیر نی بابا اگه دوس داری ادامه بدش ^.^
آقاگل ‌‌‌‌
۱۶ آذر ۰۲:۵۲
سلام. :)

fatemeh ^__^ :

سلاااااامممم بر آقاگل ِ گل :)
یادی از ما کردی بابابزرگ :)
وبلاگ و منور کردی ک :دی
الی
۲۰ آذر ۱۹:۱۹
بد نمیشههههه. تا وقتی میتونیم خووب تصورش کنیم چرا بد؟😊😊
در ضمن عاشق اون مبل سه نفره تم ک کاملا به اندازه س☺☺

fatemeh ^__^ :

نخیر الکی خودتو سهیم نکنید -_-
خودم می‌خوام روش تکی دراز بکشم :دی
الی
۲۱ آذر ۱۲:۴۲
میدونی ک زورم بهت میرسه. پس تا پرتت نکردم پایین خودت باید مثل یک خانوم مودب بشینی و ب ما جا بدی😂😂😂

fatemeh ^__^ :

حالا می‌بینیم کی زورش بیشتره -_-
من ماگدالینم .. غول تماشا ...