این که سالها بشینی و فکر کنی باید این کار را میکردم و نکردم؛ باید یک جایی میبودم و نیستم؛ راستیتش دردی دوا نمیکند و من
اعتراف میکنم همیشه این را میدانستم
همیشه میدانستم این درگیریها وقتی کاری از دستم بر نمیآید فقط میشود نا امیدی… میشود ترس…
اما همین دیروز بود ک تصمیم گرفتم بپذیرمش…
تصمیم گرفتم بپذیرم این فکرها فقط عقب و عقب ترم میاندازند…
با خودم کلنجار رفتم
به همهی آن چیزهایی که خوشحالم میکرد فکر کردم
انجامشان دادم
به درس فکر نکردم
به فیزیک فکر نکردم
به شریف و رنک شدن فکر نکردم
به تدریس فکر نکردم
فقط همان هایی را انجام دادم که همیشه در تب انجام ندادنشان میسوختم
نقاشیهایم را از آن ته مها بیرون کشیدم و عکسهایش را فرستادم
بیشتر از آن که انتظار داشتم راجع به استعدادم تعریف شنیدم و تشویق شدم به ادامه دادنش
لبخند رو لبم پهن تر شد وقتی به یک ماه و نیم دیگه و کلاس رانندگی فکر کردم…
آخر شب که شد
روز خوبی را گذرانده بودم ولی یک جای کار میلنگید
باز هم آن آرامشی ک میخواستم را نداشتم
چشمم روی میز خشک شدو و فیزیک را دیدم ک اشک میریزد
پشت میز نشستم و بغلش کردمو آرام شد
آرام شدیم
وقتی اشک هایم که از دوری اش بود روی گونههایم جاری شد فهمیدم
فهمیدم این درس خواندن هیچ وقت چیزی نبود که بقیه مجبور به انجام دادنش کرده باشند…
نجوم چیزی نبود که بقیه بخواهندو من بروم جلو
همه بودند که من حالم خوب شود…
گذاشتمش روی میزو سوالهای سختش را حل کردم و به خودم و فیزیک ثابت کردم قلبهایمان چفت شده درهم و دلخور از سوتفاهم ها برای هم میتپد …
که همهی این سالها فقط عشق بود که کنار هم زنده نگهمان داشت…
سوالهایش را یک به یک حل کردم و به خودم و فیزیک ثابت کردم بدون هم و با همهی خوشی های دنیاهم دوام نمیآوریم…
وقتی از پشت میز بلند شدم
وقتی خواستم بخوابم آرامشم را دوست داشتم
فکر کردم
دوباره
اما از دید دیگر…
دیدم حالا که دل زیاده خواهم به یکی دوتا قانع نیست و فقط در کنار همهی همشان آرام است، خب من و خدا هم همه را برایش میآوریم…
اما اینها هیچ کدام هدف نبودند… هیچ کدام هدف نیستند…
اینها فقط یک چیزهایی بود برای خوشحال کردن خانم خانه…
هدف همان دست خدا شدن و بچههاست…
با همان کیفیت
ولی با حال بهتر…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.