میدانی فکر میکنم به روزهای نبودنت و بغض لعنتی خفه ام میکند
میخواهم همین یک هفته را آنقدر درآغوشت گریه کنم که شاید یا بمیرم یا خدا دلش به رحم بیاید
ولی نمیشود
میدانی؟ نمیشود…
حتی این یک هفته لعنتی هم کارها و درسها، دست از سرمان بر نمیدارد…
این یک هفته هم مثله همهی یک هفتههای دیگر میگذرد اما دیگر، هر سال مثل امسال نمیدانم سال روز به دنیا آمدنم را جشن بگیرم یا روز رفتنت را بگریَم…
بی انصافی نبود؟
که تا تولدم صبر کنیم؟
بی انصافی نبود که امسال را جشن بگیریم و سالهای دیگر را بمیرم؟
بی انصافی نبود که تولدم را تا سال آمدنت هی اشک بریزم؟
تو که بروی
میشوم همان ربات همیشگی
صبح ها بیدار میشوم، گوشیم را چک نکرده به آشپزخانه میروم
رادیو چهرازی را میگذارم پلی شود از اول
یک صبحانه مختصر میخورم و اولین نفر میرسم کتابخانه
آنجا از صبح علی الطلوع تا وقتی بیرونم کنند هی درس میخوانم
به تو فکر نمیکنم
شب که میآیم میروم «فیلم تو مووی» یک دانه از آن فیلمهای ۲۵۰ ای انتخاب میکنم و میبینم، عقاید یک دلقک را برای بار دوهزارم از اول شروع میکنم ولی مرض دارم که تمامش نمیکنم
زبان میخوانم
برنامه نویسی یاد میگیرم
میروم همه کتابهای اخترفیزیک را آنقدددر میخوانم تا مثل تو سر کلاس بچهها را بترکانم
کیهان شناسی هم که برای بچههاس
انقدر کیهان و دینامیک و اختر درس میدهم تا یک روزی بالاخره در همه چیزهایی که دوستشان داشتیم غرق شوم
که شاید آن روز از فرط فوران دوست داشتنی ها دیگر به تو فکر نکنم
هی پولهایم را جمع میکنم، هی به رفتن نزدیک تر میشوم
هی گوشیم را چک نمیکنم
هی به رفتن نزدیکتر میشوم
تا بالاخره یک روزی میرسد که از ورای همهی این خاطرهها میگذرم و یک جایی خانه ام میشود که دیگر حتی دیدنهای گاه به گاه دانشگاه را هم نداریم
تنهایی واقعی واقعی
ربات بودن های واقعیتر
روزهای کار و شبهای رویای غافلگیر شدنم در تولد پیش رو و تویی که میخواهم ندانم کجای دنیایی، چقدر دوری
ولی هستی و مثل همیشه
به فکرهای قبل از خوابم جان میدهی…