من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

و عنوانی که از خودت می‌پرسمش…

می‌دانی فکر می‌کنم به روزهای نبودنت و بغض لعنتی خفه ام می‌کند

می‌خواهم همین یک هفته را آنقدر درآغوشت گریه کنم که شاید یا بمیرم یا خدا دلش به رحم بیاید

ولی نمی‌شود

می‌دانی؟ نمی‌شود… 

حتی این یک هفته لعنتی هم کارها و درس‌ها، دست از سرمان بر نمیدارد…

این یک هفته هم مثله همه‌ی یک هفته‌های دیگر می‌گذرد اما دیگر، هر سال مثل امسال نمی‌دانم سال روز به دنیا آمدنم را جشن بگیرم یا روز رفتنت را بگریَم…

بی انصافی نبود؟

که تا تولدم صبر کنیم؟

بی انصافی نبود که امسال را جشن بگیریم و سال‌های دیگر را بمیرم؟

بی انصافی نبود که تولدم را تا سال آمدنت هی اشک بریزم؟

تو که بروی

می‌شوم همان ربات همیشگی

صبح ها بیدار میشوم، گوشیم را چک نکرده به آشپزخانه می‌روم

رادیو چهرازی را میگذارم پلی شود از اول

یک صبحانه مختصر می‌خورم و اولین نفر میرسم کتابخانه

آن‌جا از صبح علی الطلوع تا وقتی بیرونم کنند هی درس می‌خوانم

به تو فکر نمی‌کنم

شب که می‌آیم میروم «فیلم تو مووی» یک دانه از آن فیلم‌های ۲۵۰ ای انتخاب می‌کنم و می‌بینم، عقاید یک دلقک را برای بار دوهزارم از اول شروع می‌کنم ولی مرض دارم که تمامش نمی‌کنم

زبان می‌خوانم

برنامه نویسی یاد میگیرم

میروم همه کتاب‌های اخترفیزیک را آنقدددر می‌خوانم تا مثل تو سر کلاس بچه‌ها را بترکانم

کیهان شناسی هم که برای بچه‌هاس

انقدر کیهان و دینامیک و اختر درس می‌دهم تا یک روزی بالاخره در همه چیزهایی که دوستشان داشتیم غرق شوم

که شاید آن روز از فرط فوران دوست داشتنی ها دیگر به تو فکر نکنم

هی پول‌هایم را جمع می‌کنم، هی به رفتن نزدیک تر می‌شوم

هی گوشیم را چک نمی‌کنم

هی به رفتن نزدیک‌تر می‌شوم

تا بالاخره یک روزی می‌رسد که از ورای همه‌ی این خاطره‌ها میگذرم و یک جایی خانه ام می‌شود که دیگر حتی دیدن‌های گاه به گاه دانشگاه را هم نداریم

تنهایی واقعی واقعی 

ربات بودن های واقعی‌تر

روزهای کار و شب‌های رویای غافلگیر شدنم در تولد پیش رو و تویی که می‌خواهم ندانم کجای دنیایی، چقدر دوری

ولی هستی و مثل همیشه

به فکرهای قبل از خوابم جان میدهی…

مثه یه معتادی ک خمار نبودنشو یادش نمیاد…

سه شنبه ۵ دلو

خالی خالیم
چرا همه مشکلا باید با هم بیان؟
حس یه آدم احمقو دارم که هی پشت هم اشتباه کرده
الانم که اینه اوضاع
شما خسته نشدین از بس من غر زدم؟ احتمالا کلا نمی‌خونید که آنفالو هم نمی‌کنید
واقعا چرا من تو این دنیا موندم وقتی همیشه مایه دردسرم؟
چرا وقتی می‌خوام از خدا مرگمو بخوام هی تصویر همه‌ی اون بچه‌هارو میاره تو ذهنم که یادم بیاد منتظرمن
آدم درست‌حسابی تر از من نبود؟
این که من عاشقشونم و همه دلیل نفس کشیدنم اون بچه‌هان رو هیچ کس حتی خودم نمی‌تونم منکر شم ولی خب انصافا، بهتر و بی آزار تر از من نبود؟
دلم آرامش می‌خواد
این که من نمی‌تونم با زور ِ بالاسرم کنار بیام و هرکی بهم زور بگه جلوش وای‌ میسم دست من نی
این قانون نانوشته مغزمه که هیچ چیز درست دیگه‌ای جاش نمیاد
ولی همین خاصیت زور نشنویه من و جلو همه زورا وایسادنام حس می‌کنم بقیه رو دیوونه می‌کنه
آخه خدا وکیلی مگه تقصیر منه که زور زیاد شده؟
چرا کسی به اونایی که زور میگن چیزی نمی‌گه؟
چرا همیشه فقط همه منو می‌بینن به عنوان مخل آسایششون ؟ چرا دلیل نا آرومی هامو نمی‌بینن؟
واقعا چرا؟
می‌دونید وضعیت الآنم خیلی بغرنجه
شما یه آدمی رو تصور کنید که دلش می‌خواد بمیره ولی حتی نمی‌تونه مرگشو از خدا بخواد
در این حد بدبخت اصن -_-

حوصله ۱۸ سالگی و هیچ کوفت و زهرمار دیگه‌ای رو هم ندارم

این منم که واسه اولین بار تو زندگیم دیگه هیچ ذوقی واسه تولدم ندارم و تو خونه بالاپایین نمی‌پرم که چرا با شروع شدن بهمن کسی هی هر روز ذوق نمی‌کنه و هی به فکر تولدم نیست

شاید تنها اتفاق متفاوت این روزا زنگ زدن مامانم به آموزشگاه رانندگی و هماهنگ کردن کلاسام از اولین شنبه‌ی «قانونی شدن» باشه…

حوصله ندارم

حتی اتفاق خوبم نمی‌خوام

ولی می‌تونید تصور کنید وقتی بعد یه شب وحشتناک که تا صب نتونستم بخوابم، و همون جوری خسته رفتم کتابخونه، ظهر الی رو ببینم که به خاطر من مدرسه رو پیچونده و آژانس گرفته بیاد کتابخونه که فقط بتونم نیم ساعت ببینمش، چه حالی داشتم؟

می‌دونید اولش فقط کلمه بی لیاقت بودنم تو ذهنم تکرار می شد ولی بعدش فقط خداروشکر کردم که یکی رو دارم که می دونم واقعااا دارمش یکی که رفتنی نیست، یکی که مطمئنم سهم من از این دنیای لعنتیه

یه سهم بی‌نظیر

دوشنبه ۴ دلو

امروز از صبش در مدرسه گذرانده شد منهای بیرون بودن‌هایش وقتی کلاس نداشتم

از لحاظ علمی صفر خالص! این ک می‌گویم صفر یعنی واقعا صفر

حتی کفه ترازو را برای بار روانی اش هم تنظیم کنید بازهم منفی بود اما می‌دانید یک چیز بزرگی یاد گرفتم

این که من شاید در زندگیم آدم به شدت منزوی‌ای باشم، شاید فقط دوتا آدم جز مادرم وجود دارند که مرا درک می‌کنند و کنارشان خود واقعیم هستم ولی

یک آدم‌هایی می آیند که فوق‌العاده دوستشان دارم، برایم ارزشمندند. که برخلاف بقیه ناراحت شدنشان برایم مهم است، فکرهایی که درباره من می‌کنند، تک تک رفتارهایشان و خلاصه هرچیزی که به آن‌ها و من مربوط است…

آدم‌هایی که شاید اگر سنشان کمتر یا بیشتر می‌بود و موقعیت زندگیشان متفاوت‌تر، قطعا در لیست دوستان نزدیک قرار می‌گرفتند

اما میدانید چیست

امروز فهمیدم که دلم، می‌خواهد که شجاع تر باشم و من باید به حرفش گوش کنم و شجاع‌تر بشوم

که بروم به آن آدم‌ها که دوستم نیستند اما با ارزشند بگویم هی فلانی

تو برای من مهمی

من با همه‌ی رفتارهای عجیب غریبم، با همه بدقلقی هایم یک معادله ساده قابل حلم

باید بگویم این که پیش تو حرف می‌زنم یعنی وارد دنیای من شدی

وارد همان دنیای به شدت بزرگم که سکنه انگشت‌ شماری دارد

باید بگویم که برای تو بیش از حد بقیه احترام قائلم، بیش از حد بقیه اهمیت قائلم و این که تا آلان به زبان نیاوردم از روی ترسم بوده

باید دلم را شجاع کنم و بروم در خانه‌ی تک تک آدم‌های با ارزشم که با ترس‌ها از خودم گرفتمشان را بزنم و بگویم ببین

اصلا برایم مهم نیست که تو من را چه می‌بینی

من از تو بزرگترم یا کوچک‌تر

من آمدم که بگویم تو در دنیای منی

تو یکی از آن معدود آدم‌هایی هستی که در قلبم آمدی

باید به تو بگویم که بودن تو در زندگی من خیلی خوب است، تو خیلی خوبی، تو خیلی برای من با ارزشی

من آمدم فقط این‌هارا بگویم

لازم نیست کار خاصی انجام بدی

آمدم بگویم که اگر تو هم همین حس را داری و بخاطر نوع نادر گونه من حرف نمی‌زنی، پس فردا شرمنده دلم نشوم که آخر سر بیاید سر من داد بزند که چه؟ که از مردم دورش کردم

که محدودش کردم به دو سه تا آدم و به بقیه حسودی می‌کند

می‌دانید البته حسودی نمی‌کند ولی از این که دورش شلوغ ِ مهربان باشد قطعا استقبال می‌کند

در این روزهایی که کم کم دارد ۱۸ سالگیم تمام می‌شود، یکی از همان آدم‌های با ارزش گفت تو نویسنده‌ای هستی که همش در ذهنت راجع به همه می‌نویسی و از نوشته‌هایت فقط نقطه‌هارا نمایان می‌کنی و انتظار داری این جاهای خالی بین نقطه‌ها را این کسانی که بیرونند پر کنند و من اغراق می‌کنم برای اولین بار در زندگی لال شدم.

مغزم لال شد!

نویسنده‌ام به کما رفت وقتی فهمید هیچ کدام از نوشته‌هایش را چاپ نمی‌کنم و من متوقف شدم.

متوقف شدم به خاطر این همه سکوت در برابر کسانی که می‌خواستم باشند و به دلایل به نظر خودم قانع کننده نگفتم که بمانند

ولی خب قطعا هرکس که نقطه ضعف دارد، پیروش توانایی‌هایی هم دارد و من هم در مقابل همه حساس و منزوی و عصبانی بودن‌هایم، توانایی تغییر نسبت به چیزهایی که عقل و دلم هردو تاییدشان می‌کند را دارم…

از این به بعد است که می‌خواهم بروم به همه آن‌هایی که انقدر ارزش داشتند که حتی یک ساعت کنارشان نشستم و حرف زدم و گوش دادم بگویم، تو از الآن وارد دنیای من شدی و با هرکس که به اشتباه در گذشته‌ها راهش داده بودم بگم هی فلانی، من تورا اشتباه گرفته بودم و خیلی وقت است که دنیایم را برده‌ام و جایی که تو نیستی بنایش کردم…

البته میدانید در موقع گفت و با آن‌ها باید به جای تمام «تو» ها یک «شما» جایگزین کنم زیرا اغلب این با ارزش‌ها خیلی از من بزرگترند!

آدمارو از رفتن منع نکنید

وقتی یکی تو زندگیتون هست که بهتون آرامش میده

که از بودنش خوشحالید و خیلی خیلی خیلی دوستون داره، از رفتن منعش نکنید…

اون آدم گناهکار نیست

مجرم نیست

بنده شما نیست

با قربانی کردنش برای آرامش خودتون فقط اونو لحظه به لحظه متنفرتر و متنفرتر می‌کنید و این درحالیه که اگه بهش احترام بذارید، به خواسته‌هاش و به دلخوشی‌هاش، اون آدم فاصله مورد نیاز و لذت بخش خودشو پیدا می کنه و به دوست داشتنتون، به آروم کردنتون ادامه میده…

اینی که میگم اصلا و ابدا مخاطبش فقط یه قشر عاشق و معشوق جامعه نیست

شما تو زندگیتون برا خیلیای دیگه مهمین و یا خیلیای دیگه جز جنس مخالف براتون مهمن

نذارید با رفتاراتون طرف مقابلتون (که ممکنه یه خانواده باشه مثه ما) احساس زندانی بودن بکنه

انقدر از بودن تو جهنمتون حالش بد شه که به زبون بیاره اگه نذارید بره تا دنیا دنیاس ازتون نمیگذره

از آدمای خودخواه زندگیم متنفرم

متنفر

یکشنبه ۳ دلو

شاید یکی از بدترین روزها…

Forrest Gump

واقعا به این رسیدم که هرکس قبل از مرگش باید ببینتش

این فیلم فوق‌العادس
شخصیت به نظر احمق فورست با بازی بی‌نظیر تام هانکس چنان شمارو جذب فیلم می‌کنه که نمی‌تونید کل دو ساعت و بیست دقیقه فیلم رو از جاتون تکون بخورید…
نمایش بی نظیر موفقیت و حس‌ها و دل ِ مهربون و سادگی‌های فوق‌العاده‌ی فورست هر بیننده‌ای رو جذب می‌کنه
اما چیزی که در همه فیلم‌های آمریکایی همیشه داریمش صحنه‌هاییه که احتمالا از نظرتون خیلی زنندس و ممکنه اگه بدون دید قبلی از وجود این صحنه‌ها فیلم رو ببینید، همون دقیقه‌های ۳۰-۴۰ از دیدن ادامش منصرف شید اما من بهتون قول میدم که در کل این فیلم دوساعت و بیست دقیقه‌ای مکسش ۴ تا ۵ دقیقه صحنه‌هایی‌ ست که ممکنه دوست نداشته باشید ببینید که می‌تونید به راحتی اسکیپشون کنید ولی لطفا، لطفا و لطفا این فیلم رو تا آخر ببینید…
تضمین می‌کنم که حالتون دگرگون بشه
رتبه این فیلم در IMDB سیزدهم هست…

Forrest Gump

جمعه ۱ دلو

بعضی‌ موقع‌هام هست که آدما بی‌رحمانه‌تر از قبل بهت نشون میدن لیاقت خوبی ندارن

حتی وقتی ۳-۴ سال از زندگیتو با زندگی و مشکلاتشون همراه کردی…

این جور وقتام آدم باید یه نفس عمیییق از ته دل بکشه و یه لبخند مهربون بزنه و تدارکات رفتنشو آماده کنه…

آخ که چه حالی میده وقتی به خودشون میان و می‌بینن چقدر بی لیاقت بودن که این همه سال محبت بی منت رو ندیدن…

اونم بدون هیچ حرفی

بعضی رفتنام هست که لذت‌بخشه، حال آدم گرفته‌س ولی وقتی به اوضاع زمان برگشتنش فکر می‌کنه و کلی حس خوب و خودسازی پیدا می‌کنه، رفتنه لذت بخش میشه…

فک کن میریو با بهترش برمیگردی

میریو به بهترش برمیگردی…

این روزها عجیب درگیر هر دو نوع رفتنم و تلاش می‌کنم حالم خوب باشه

تلاش می‌کنم کم نیارم

تلاش می‌کنم قوی باشم…

دیدید روزا چه زود میگذره؟ تا وقتی منتظر بودم ۱۴ بهمن برسه و بتونم برم کلاس رانندگی حتی دقیقه‌هاشم نمی‌گذشت

ولی الآن که تصمیم گرفتم این روزای آخرو یه جوری تغییر بدم که حداقل کمتر شرمنده شمع رو کیک و آرزوهای قبلش بشم، داره مثه برق میره…

دوست دارم که حس این روزهای آخرو بنویسم

اگه وقت شههههه :|

دلو صورت فلکی ماه بهمنه … تقویم گوشی اینو میگه :)

میشه لطفا بشنوی؟ میشه؟

هر یه نفری که فوت میشه

میشه داغ دار شدن یه خانواده
بی پدر شدن چنتا بچه
خدایا خواهش می کنم کسی نمیره 😭😭🙏🏻
خواهش می کنم 😭

آخرین روزهای ۱۷ سالگی…

بعد از مدت‌ها به وبلاگ سر زدم…

چقد این چند وقت شلوغ بود و چقد حرف برا گفتن دارم

چقد کار برا انجام دادن دارم…

زندگیم یه خورده بی نظم شده و خب به دنبال زندگی قطعا این‌جا هم بی‌نظم شده و همین کلافه‌ام می‌کنه…

این آخرین روزهای هفده سالگی رو باید بسازم

نباید بذارم همین قدر بی‌نظم؛ یه لیبل هجده سالگی بخوره تو‌پیشونیم…

و چقدر این سن برا من مهمه

هرچقدم که شما بگین همونه و فرق نداره، برا من فرق داره…

من اسمشو میذارم حد‌فاصل هموار شدن جاده زندگیم برا انجام یه سری کارا و روی دوش اومدن یه سری زیادی مسئولیت تو ادامه این جاده…

به نظرم از لحاظ فیزیکی خیلی منطقیه که شما تو جاده‌ای که به خودیه خود اصطکاک کمتری داره؛ بار بیشتری رو دوشت باشه که باعث افزایش نیروی اصطکاک بشه و در نهایت بهت کمک کنه که تو این جاده بهتر راه بری، اون راهی که درست هست رو بری…

بعد از امتحان دیروز سه روز تعطیلیم تا دوشنبه و دوباره خر زدن برای امتحان یه ماه دیگه شروع میشه و تو این سه روز که یه روزش رو به پایانه قراره کارامو بندازم رو روال…

تو این یه ماه گذشته از صب تا شب کتابخونه بودم و از موقعی که میومدم تا وقت خواب هیچ کار مفیدی جز ولو شدن رو تخت نداشتم، و خب این اذیت کننده بود…

تصمیم گرفتم این یه ماه پیش رو، رو هرشب بعد از کتابخونه فیلم ببینم

تا حد خوبی برنامه‌ها و هدفای آینده مشخصه و به عنوان یه دختر دَم ِ هجده سالگی از این بابت از خودم راضیم ولی خب همیشه‌ی خدا یه گیری هست که آدم به خودش بده

الانم این گیره شده این بی نظمیه

شده فقط درس خوندنه

اولین کاری که کردم مرتب کردن پلی لیست گوشیم بود

بعدش باید به لپ تاپ سرو سامون بدم

بعدشم یه سری فیلم انتخاب کنم برا این روزها (پیشنهادهای شما با کمال میل پذیرفته می‌شود)

پیرو این فیلم دیدن احتمالا یه بخشی به وبلاگ اضافه میشه با همین موضوع

البته من یادم هست که گفته بودم اینجا از نجوم می‌نویسم و واقعا مدام خودمو سرزنش می‌کنم که چرا وقت نمی‌کنم حرفمو عملی کنم >_<

و البته پیروعه نزدیک شدن به هجده سالگی و افتادن یه سری اتفاق‌ها تصمیم گرفتم به وبلاگ یه سمت و سوی سیاسی هم بدم و از اون دغدغه‌ها و نگرانی‌ها و احتمالا پیشنهاد‌هایی که تا الان فقط با خودم راجبشون صحبت کردم اینجا بنویسم

لازم به ذکره که ذهنم در این باره کاملا بازه و اگر چیزی نوشته شد در آینده بی صبرانه منتظر نظرها و صحبت‌ها و برداشت‌های شماهم هستم

ولی بازم باید بگم که اگه کسی از این چیزا خوشش نمیاد و اینا باعث اذیتشه می‌تونه با یه خدافظی منو خودشو خوشحال کنه…

راجع به اون بخش گذری به بیرون (نجوم) وبلاگ، تازگی‌ها یکی از فروم‌های نجومی دقیقا با هدف و همین دغدغه من اقدام به انتشار یک سری درسنامه کرده، که اگه وقت نکنم خودم بنویسم یه همچین چیزی، اون درسنامه‌هارو با ویرایش (در راستای درک بهترشون) و البته با منبع اینجا منتشر می‌کنم…

+ این چن وقت همه رو خوندم و ببخشید اگه کامنت نمیذارم…

+ سعی می‌کنم این زندگی همش درس‌ خوندنی رو یکم متعادل کنم :)

+ برای بار هزارم می‌گم که عاشق این وبلاگ و اون خواننده های واقعیشم :)

یوهاهاهااااا 😋

کی می‌تونه منکر این بشه که من عااشششق تدریسم ^____^

و ذوق زائدالوصفی بر من حاکم میشه وقتی  ملت تو کتابخونه از نوع توضیح دادنم خوششون میاد و هی به دوستاشون میگن که سوالای فیزیک و ریاضی شون رو از من بپرسن  ^______^

خدایا بابت این نعمت خوب توضیح دادنم هزااااارررررر مرتبه شکر ^___^

این به هزار تا قیافه و این جور چیزا می‌ارزه واقعا *__*

چرا ؟

چطوری به خودشون (-خودتون) اجازه میدن (-اجازه میدین) راجع به چیزی که دست طرف مقابل نیست مسخرش کنن (-کنین)؟

این که من موهام فر و پف داره مگه دست من بوده؟ 

مگه قیافمو خودم خلق کردم که قبل از این که به حرفم گوش کنن یه حرفی راجع به موهام یا قیافم می زنن؟

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نخواستم داشته هامو به روی کسی بیارم ولی وقتی کسی مستقیم و غیرمستقیم این موضوع رو مطرح می‌کنه تو دلم تو سرش داد می‌زنم و میگم

عوضش من حرفای منطقی رو می فهمم و می تونم فکر کنم و تو نمی‌تونی

من ریاضی می‌فهمم و تو نمی‌فهمی

من می تونم انقدر با یه نفر منطقی و محکم حرف بزنم که حرفمو قبول کنه تو نمی تونی

من کمبود ندارم که بقیه رو مسخره کنم و تو داری

من می تونم آدمای درست و انتخاب کنم و تو نمی تونی

و خیلییی چیزای دیگه که من دارم و تو نداری

ولی همیشه سکوت می‌کنم و همه این صداها به خودم برمیگرده و میشه بغض

که گاهی مثه الان که از حد تحملم خارج میشه و میشه اشک

میشه نوشته ای که هیچ وقت نخواستم کسی بخونتش…

می‌خواستم یه پست کامل بنویسم ولی نشد… نمیشه…

اعتراف می کنم تا وقتی بودن نمی دونستم چه جواهری وجود داره

از دیشب که دارم به آینده بدون ایشون فک می کنم واقعا تن و بدنم می‌لرزه…
پدر اصلاحات و نزدیک ترین شخصی که از طریق ایشون خیلی از خواسته‌های مردم غیر اصولگرا به شخص اول مملکت در این سال‌ها می‌رسید، الان دیگه نیستن و این واقعا خسارت بزرگی به عده زیادی از مردم جامعه وارد کرده و خواهد کرد…
به قول یکی از دوستان درگذشت هاشمی رفسنجانی بیشتر از این که غمناک باشه ترسناکه…
ان‌شالله که روحشون شاد باشه…

+ می‌خواستم بنویسم که چقدر ترسیدم، می‌خواستم بنویسم که تا قبلش نمی‌دونستم چه برگ برنده‌ایه، می‌خواستم بیانیه وزیر بهداشت که نوشته بود بازهم شاهد کوتاهی تیم پزشکی بودیم رو منتشر کنم ولی در پی در اومدن آقاگل از منفعل بودن، فقط کامنتمو کپی کردمو خودم رفتم تو منفعل بودن…

+ خیلی خوشحالم که امسال می‌تونم به اندازه یه رای از اصلاح طلبا حمایت کنم…

+ خیلی ناراحتم که بزرگتر نیستم 😔

برای تویی که هم محرمی هم مرحم…

مدت‌هاست که حال دلت خوش نیست و می‌دانم

درگیری‌هایت را می‌دانم

آن‌ حس‌های غمگینی که شب‌ها پیش خودت بازشان می‌کنی و از حال نا آرامت می‌نویسی را می‌دانم

می‌دانم و این مرحم پیدا نکردن برای دردهایت درمانده‌ام کرده

این هیچ راهی برای خوب شدنت نداشتن درمانده‌ام کرده

مدت‌هاست در سکوت می‌خوانمت و با دردهایت

با غم‌هایت مچاله می‌شوم

می‌خوانمت و نمی‌توانم بگویم؛

هی رفیق همه شب‌ها و روزهای شادی و غمم

می‌دانم گرفته‌ای

می‌دانم روزها از هر طرف کش می‌آیند و شب‌ها بدتر

می‌دانم خسته شدی

اما ببخش که رفیق نیستم

ببخش که تنهایی 

ببخش که همه این روزها کنارت نیستم تا صدای قهقهه دیوانگی‌هامان گوش فلک را کر کند و غصه‌هایت را فراری دهد…

اما در پس همه‌ی این روزهای نبودن

لحظه شماری می‌کنم برای روز تولدت

زمستان را یکی یکی خط می‌زنم تا به بیست و سومین روزش برسم

به روزی که حس می‌کنم برای همه معجزه رخ می‌دهد و برای ما هم …

در کنار همه‌ی این نبودن‌ها لحظه به لحظه به تو فکر می‌کنم

پاتریکم را بغل می‌کنم و به تو فکر می‌کنم که به جای همه‌ لحظه‌هایی که نیستم با لیوان باب اسفنجی‌ات حرف می‌زنی

رفیق جان

ببخش که در کنار رفتن‌های همه از رفتن من هم ترسیدی

ببخش که نبودم تا مدام زیر گوشت زمزمه کنم من همانیم که اگر دنیا برود کنارت می‌مانم

من همانیم که عاشق خوشحالی کردن‌های تو از چیزهای کوچیک است

من همانیم که کنارت می‌نشینم و باهم رفتن‌های بقیه را می‌بینیم و دلمان را به حالشان می‌سوزانیم که نمی‌دانند چه از دست داده اند…

نمی‌داند چه مهربانی ای از زندگیشان کم شده…

من همانیم که می‌مانم…

الی جانم

قول می‌دهم که جبران همه این نبودن هارا در بیاورم

تو فقط غصه دار نباش

تو فقط نترس

تو فقط بخند …

من قول می‌دهم که این روزهارا برایت جبران کنم…

اگه یه شب برسم به حقایق …

جمعه‌ها یک غم خاصی هست…

در دل و جانت رخنه می‌کند و جانت را می‌گیرد…

یا شاید هم یک غم رخنه کرده از آن ته مهای دلت بیرون می‌آید و درست در جمعه‌ها ابراز وجود می‌کند…

جمعه‌هاست که حال آدم گرفته است و انگار که غم را می‌پاچند رو درو دیوار پیکر آدمی و می‌گویند حالا برو

حالا برو و اگر می‌توانی در جمعه‌ها خوش‌ باش

در جمعه‌ها به کارهایت برس

اما نمی‌شود آقا

نمی‌شود…

این جمعه‌ها از صب ِ صب ِ کله‌ی سحرش می‌آیند که اصلا شب نشوند…

ربطی به غروب و غیر غروب هم ندارد

جمعه لعنتی می‌آید که شب نشود…

می‌آید که یادت نرود خیلی چیزها را…

+ عنوان را قمیشی در گوشم تکرار می‌کند…

اگه یه روز بگم از این حکایت

که به تو کردم عادت

دلم پیش دلت مونده تو زندون رفاقت…

هیجان‌انگیز ترین صحنه‌ی چن سال گذشته …

مامان قلبم اخه 🙊

این یک باید است که گاهی همه فراموش می‌کنیم…

یک وقت‌هایی تمام و کمال، بودن، با تمام مهربانی، بودن؛ شاید مشکلاتی را برطرف کند ولی زمینه ساز مشکلات بدتری‌‌ست…

این جور وقت‌ها باید کمرنگ شد، تا آدم‌ها یا کمبود رنگت را در زندگیشان احساس کنند یا بفهمند با همان رنگ‌های قبلی هم می‌توانند نقاشی زندگیشان را زیبا بکشند و بودن و نبودن رنگ تو آن‌ چنان هم تغییری ایجاد نمی‌کند…

گاهی باید به آدم‌ها اجازه دهیم که رنگ‌های مورد نیازشان را بشناسند…

باید حواسمان باشد حتی اگر جزو رنگ‌های اصلی نقاشی زندگی کسی هم هستیم؛ به اندازه باشیم…

زیادی بودن هر رنگی کنتراست تابلو را بهم می‌زند…

فلسفه یعنی رنج… افتخاره که بگی رنجورم؟

گاهی وقت ها هم فکر می‌کنم در تاب و توان من نیست سرو کله زدن با آدم‌های اطرافم

اصلا مهندس شدنم یعنی ادامه بدبختی‌ها

یعنی حتی بعد از دانشگاه هم از دست این مردم خلاصی نداشته باشم و

این جور‌ وقت‌ها 

فکر می‌کنم به صندلی و میز و اتاق شخصی‌ام در IPM که می‌توانم ساعت‌ها و ساعت‌ها همان‌جا بنشینم و فکر کنم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشد…

آخر روزهم خوشحال و سرمست از این تنهایی لذت‌بخش کوله ام را بردارم و بروم استخر و نه مجبور باشم با کسی حرف بزنم و دستور بدهم و نه کسی مجبور به حرف زدن با من و دستور دادن به من باشد…

و اگر مجبور به دیدن کسی هم باشم، این توفیق اجباری لذت بخش است چرا که آدم‌هایی را می‌بینم که احتمالا مکس اشتراک عقیده را باهم داریم… البته فقط احتمالا…

فیزیک

پایان همه‌ی روبه رو شدن‌ها با آدم‌هاییست که نمی‌توانیم هم‌دیگر را تحمل کنیم…

بعد از یه روز کسل کننده با یه طعم لذت‌بخش فوق‌العاده ^____^

طعم یه حس عالی مثه مجوز گرفتن اولین خواننده زن

مثه نوشین طافی 

مثه پری که با معرفیش شگفت زدم کرد و نتیجه سرچ‌ها که هرلحظه حالمو بهترو بهتر کرد

این حس فوق‌العادس

بی نظیره

بی نظیره

بی نظیره

قطعا به تعداد از آلبومش خواهم خرید چون احساس پیروزی اون قطعا احساس پیروزی منه 

که حالم خوب شه وسط این آشفته بازار یه اتفاقایی داره میوفته که ملت ما و مسئولین‌مون؛ درسته کم کم و با یه شیب ملایم، ولی دارن از جهلشون میان بیرون و یه نگاه درست تر و عقلانی تری نسبت به شرع و کارهای معقول و منطقیشون پیدا می‌کنن…

و من بسی خوشحالم

بسی

بسی

بسی

نوشین طافی یه زن‌ه که تو کشوری که جهان سومی بودن توش مد شده یه کار خفنی کرده؛ قطعا کلی سختی کشیده، کلی این درو اون در زده تا تو یه همچین روزهایی لبخند بشینه رو صورت خوشگلش؛ چرا که تو این مملکت زن بودن همیشه و هرجا همراه با یه :( و اشک و تیرگی و محدودیت بوده…  

Nushun Tafi

+ اگه شما هنوز هم جزو اون دسته از آدمایی هستین ک فک می‌کنید شنیدن صدای زن حرامه یه سری به رساله‌ی آقای خامنه‌ای بزنید!

+ اسم آلبوم نوشین طافی با این همه ناملایمات تو کشور، ستودنیه؛ و این فقط اوج لطافت و صلابت یک زنه… «تورا ای کهن بوم و بر دوست دارم»

این همون بلاگریه ک تو پست قبل گفتم 🙄

من ماگدالینم .. غول تماشا ...