امروز از صبش در مدرسه گذرانده شد منهای بیرون بودنهایش وقتی کلاس نداشتم
از لحاظ علمی صفر خالص! این ک میگویم صفر یعنی واقعا صفر
حتی کفه ترازو را برای بار روانی اش هم تنظیم کنید بازهم منفی بود اما میدانید یک چیز بزرگی یاد گرفتم
این که من شاید در زندگیم آدم به شدت منزویای باشم، شاید فقط دوتا آدم جز مادرم وجود دارند که مرا درک میکنند و کنارشان خود واقعیم هستم ولی
یک آدمهایی می آیند که فوقالعاده دوستشان دارم، برایم ارزشمندند. که برخلاف بقیه ناراحت شدنشان برایم مهم است، فکرهایی که درباره من میکنند، تک تک رفتارهایشان و خلاصه هرچیزی که به آنها و من مربوط است…
آدمهایی که شاید اگر سنشان کمتر یا بیشتر میبود و موقعیت زندگیشان متفاوتتر، قطعا در لیست دوستان نزدیک قرار میگرفتند
اما میدانید چیست
امروز فهمیدم که دلم، میخواهد که شجاع تر باشم و من باید به حرفش گوش کنم و شجاعتر بشوم
که بروم به آن آدمها که دوستم نیستند اما با ارزشند بگویم هی فلانی
تو برای من مهمی
من با همهی رفتارهای عجیب غریبم، با همه بدقلقی هایم یک معادله ساده قابل حلم
باید بگویم این که پیش تو حرف میزنم یعنی وارد دنیای من شدی
وارد همان دنیای به شدت بزرگم که سکنه انگشت شماری دارد
باید بگویم که برای تو بیش از حد بقیه احترام قائلم، بیش از حد بقیه اهمیت قائلم و این که تا آلان به زبان نیاوردم از روی ترسم بوده
باید دلم را شجاع کنم و بروم در خانهی تک تک آدمهای با ارزشم که با ترسها از خودم گرفتمشان را بزنم و بگویم ببین
اصلا برایم مهم نیست که تو من را چه میبینی
من از تو بزرگترم یا کوچکتر
من آمدم که بگویم تو در دنیای منی
تو یکی از آن معدود آدمهایی هستی که در قلبم آمدی
باید به تو بگویم که بودن تو در زندگی من خیلی خوب است، تو خیلی خوبی، تو خیلی برای من با ارزشی
من آمدم فقط اینهارا بگویم
لازم نیست کار خاصی انجام بدی
آمدم بگویم که اگر تو هم همین حس را داری و بخاطر نوع نادر گونه من حرف نمیزنی، پس فردا شرمنده دلم نشوم که آخر سر بیاید سر من داد بزند که چه؟ که از مردم دورش کردم
که محدودش کردم به دو سه تا آدم و به بقیه حسودی میکند
میدانید البته حسودی نمیکند ولی از این که دورش شلوغ ِ مهربان باشد قطعا استقبال میکند
در این روزهایی که کم کم دارد ۱۸ سالگیم تمام میشود، یکی از همان آدمهای با ارزش گفت تو نویسندهای هستی که همش در ذهنت راجع به همه مینویسی و از نوشتههایت فقط نقطههارا نمایان میکنی و انتظار داری این جاهای خالی بین نقطهها را این کسانی که بیرونند پر کنند و من اغراق میکنم برای اولین بار در زندگی لال شدم.
مغزم لال شد!
نویسندهام به کما رفت وقتی فهمید هیچ کدام از نوشتههایش را چاپ نمیکنم و من متوقف شدم.
متوقف شدم به خاطر این همه سکوت در برابر کسانی که میخواستم باشند و به دلایل به نظر خودم قانع کننده نگفتم که بمانند
ولی خب قطعا هرکس که نقطه ضعف دارد، پیروش تواناییهایی هم دارد و من هم در مقابل همه حساس و منزوی و عصبانی بودنهایم، توانایی تغییر نسبت به چیزهایی که عقل و دلم هردو تاییدشان میکند را دارم…
از این به بعد است که میخواهم بروم به همه آنهایی که انقدر ارزش داشتند که حتی یک ساعت کنارشان نشستم و حرف زدم و گوش دادم بگویم، تو از الآن وارد دنیای من شدی و با هرکس که به اشتباه در گذشتهها راهش داده بودم بگم هی فلانی، من تورا اشتباه گرفته بودم و خیلی وقت است که دنیایم را بردهام و جایی که تو نیستی بنایش کردم…
البته میدانید در موقع گفت و با آنها باید به جای تمام «تو» ها یک «شما» جایگزین کنم زیرا اغلب این با ارزشها خیلی از من بزرگترند!