گاهی وقت ها هم فکر میکنم در تاب و توان من نیست سرو کله زدن با آدمهای اطرافم
اصلا مهندس شدنم یعنی ادامه بدبختیها
یعنی حتی بعد از دانشگاه هم از دست این مردم خلاصی نداشته باشم و
این جور وقتها
فکر میکنم به صندلی و میز و اتاق شخصیام در IPM که میتوانم ساعتها و ساعتها همانجا بنشینم و فکر کنم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشد…
آخر روزهم خوشحال و سرمست از این تنهایی لذتبخش کوله ام را بردارم و بروم استخر و نه مجبور باشم با کسی حرف بزنم و دستور بدهم و نه کسی مجبور به حرف زدن با من و دستور دادن به من باشد…
و اگر مجبور به دیدن کسی هم باشم، این توفیق اجباری لذت بخش است چرا که آدمهایی را میبینم که احتمالا مکس اشتراک عقیده را باهم داریم… البته فقط احتمالا…
فیزیک
پایان همهی روبه رو شدنها با آدمهاییست که نمیتوانیم همدیگر را تحمل کنیم…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.