خالی خالیم
چرا همه مشکلا باید با هم بیان؟
حس یه آدم احمقو دارم که هی پشت هم اشتباه کرده
الانم که اینه اوضاع
شما خسته نشدین از بس من غر زدم؟ احتمالا کلا نمیخونید که آنفالو هم نمیکنید
واقعا چرا من تو این دنیا موندم وقتی همیشه مایه دردسرم؟
چرا وقتی میخوام از خدا مرگمو بخوام هی تصویر همهی اون بچههارو میاره تو ذهنم که یادم بیاد منتظرمن
آدم درستحسابی تر از من نبود؟
این که من عاشقشونم و همه دلیل نفس کشیدنم اون بچههان رو هیچ کس حتی خودم نمیتونم منکر شم ولی خب انصافا، بهتر و بی آزار تر از من نبود؟
دلم آرامش میخواد
این که من نمیتونم با زور ِ بالاسرم کنار بیام و هرکی بهم زور بگه جلوش وای میسم دست من نی
این قانون نانوشته مغزمه که هیچ چیز درست دیگهای جاش نمیاد
ولی همین خاصیت زور نشنویه من و جلو همه زورا وایسادنام حس میکنم بقیه رو دیوونه میکنه
آخه خدا وکیلی مگه تقصیر منه که زور زیاد شده؟
چرا کسی به اونایی که زور میگن چیزی نمیگه؟
چرا همیشه فقط همه منو میبینن به عنوان مخل آسایششون ؟ چرا دلیل نا آرومی هامو نمیبینن؟
واقعا چرا؟
میدونید وضعیت الآنم خیلی بغرنجه
شما یه آدمی رو تصور کنید که دلش میخواد بمیره ولی حتی نمیتونه مرگشو از خدا بخواد
در این حد بدبخت اصن -_-
حوصله ۱۸ سالگی و هیچ کوفت و زهرمار دیگهای رو هم ندارم
این منم که واسه اولین بار تو زندگیم دیگه هیچ ذوقی واسه تولدم ندارم و تو خونه بالاپایین نمیپرم که چرا با شروع شدن بهمن کسی هی هر روز ذوق نمیکنه و هی به فکر تولدم نیست
شاید تنها اتفاق متفاوت این روزا زنگ زدن مامانم به آموزشگاه رانندگی و هماهنگ کردن کلاسام از اولین شنبهی «قانونی شدن» باشه…
حوصله ندارم
حتی اتفاق خوبم نمیخوام
ولی میتونید تصور کنید وقتی بعد یه شب وحشتناک که تا صب نتونستم بخوابم، و همون جوری خسته رفتم کتابخونه، ظهر الی رو ببینم که به خاطر من مدرسه رو پیچونده و آژانس گرفته بیاد کتابخونه که فقط بتونم نیم ساعت ببینمش، چه حالی داشتم؟
میدونید اولش فقط کلمه بی لیاقت بودنم تو ذهنم تکرار می شد ولی بعدش فقط خداروشکر کردم که یکی رو دارم که می دونم واقعااا دارمش یکی که رفتنی نیست، یکی که مطمئنم سهم من از این دنیای لعنتیه
یه سهم بینظیر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.