من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

دوست‌ داشتنی‌ترین روز زندگیم

اگه یه روز تو زندگیم ارزش نوشتن داشته باشه امروزه

تولد سه نفره فوق‌العاده مون، تو روزی که از عشق لبریز شدم

امروز به قدری خوب بود، به قدری خوب بود که هیچ وقت نمی‌تونستم تصور کنم با حال خراب دیشبم بتونم بهترین حسارو تجربه کنم…

وقتایی که خیلی خوشحالم نمی‌تونم بنویسم

وقتایی که قلبم پر از حسای خوبه حس می‌کنم نوشتن فقط خیانت به همه اون حساس بابت محدود کردنشون به کلمه

امروز بی نظیرترین روز این ۱۸ سال بود

بی نظیرترینش…

مهم نیست چقدر غصه دارین یا چقدر دنیارو تموم شده میدونین برا خودتون

تا وقتی واقعی‌ترین دوستارو دارین هیچی مهم نیس

خدایا بابت وجودشون شکر

از اولین ساعت های شروع ۱۸ سالگیم درگیر تصمیم‌های عاقلانه‌ای شدم که برام منتهی می‌شه به بزرگترین هدفم

سکوت شنونده جانم

برای رسیدن به تو و به بچه‌هام بیشتر از هر وقت دیگه‌ای تو این چن سال بهت نیاز دارم

مهربونم

حالا که لایق دوستی با بهترینات دونستی منو، کنارم بمون و بذار همه‌ی حس‌های خوبم رو کنار خودم حفظ کنم

تولد عزیزم

من جان ِ ۱۸ سالم

قول میدم، قول شرف میدم که تا اخرین لحظه‌ای که نفس می‌کشم برا رسیدن به هدفت بی نهایت ِ تلاشمو بذارم وسط…

ما همیشه BEST TEAM می‌مونیم حتی اگه جغرافیای محل زندگیمون یکی نباشه…

مهم نیست چقدر این پست پراکنده اس

مهم اینه که تلاش کردم با نوشته‌ها ثبتش کنم :)

شب تولد منفور…+ پیوست

یه جوری از ته دلم غمگینم که انگار هیچ حال خوشی براش وجود نداره

از فردا و از همه‌ی سالگردهای فردا برای اولین بار تو زندگیم متنفرم…

خیلی خیلی خیلی حس بدیه که

به خاطر کسایی که ازشون متنفرید براتون کیک و شمع تولد نخرن

و فقط با یه شام بیرون و یه کادوی سر سفره و یه «امیدوارم حالا که داری به جوونا می‌پیوندی عقلتم بیشتر بشه» همه چیو تموم کنن

اصن دلم نمی‌خواد پیششون باشم

کاش میشد فرداهم هیچ جا نرم

ولی فردا اخرین روزیه که…

قطعا من تغییر خواهم کرد

قطعا…

+ می‌دونم بودو نبودم اهمیتی نداره ولی احتمالا چند وقت دیگه نمی نویسم… امیدوارم که خوب باشین

اندر احوالات روزهای اخر:)

اونایی که رشته شون ریاضی بوده می‌دونن

بقیه هم احتمالا به گوششون رسیده

ما دو واحد از پیشمون، برا یه درسیه به اسم گسسته

یعنی می‌خوام بدونید این درس عشقه عشق

انقدههههه دوسش دارم که حد نداره :))))

و این تنها درسیم هست که سه تا کتاب IQ و الگو و خوشخوان و براش گرفتم و برا هر مبحث، هر سه‌تاشم میزنم تستاشو

بس که این سوالا خوشگلن ^___^

یعنی عمرا نمیشه برا هیچ درسی جز گسسته یه روز کامل رو سه تا کتاب برا یه مبحث وقت بذاری و خسته نشی

اصن بیسته این درس ^__^

گسسته جانم من تورا عاشقم جانا :-*

فقط سکوت

پشیمان نوشت اول صبح (اگه رمزو نداشتید بپرسید، همون قدیمیس)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چه وضعشه خاب :/

برنامه غذایی من انققدددرررر سالمه که وقت هایی که می خوام خودمو یا اطرافیانو تهدید به خودکشی کنم این حالت رخ میده :-"

‎کاش این دندونه هیچ وقت خوب نشه و عفونت کنه (اشاره بت دندون عقل جراحی شده:-")
بعد میرفتم بعد ۴ سال باکس باکس توش نوشابه میریختم و از سرطان معده میمردم :/
اصن چرا شکر نمی خورم
کم خوردن شکر مانع از بروز سرطان میشه
‎از فردا چایی شیرین میخورم با نوشابه با فست فود
هی هرروز ساندویچ ات اشغال و ردبول
بالاخره جواب میده

یعنیااا عاشق خودمم 😂

صحبت‌های تند تندم چن روز پیش با کسی ک دیوونش کردم رسما :دی

فیزیک دوست داشتنیم ^____^

یکی از جذاب ترین قسمتای فیزیک برا من نور هندسی و آینه‌هاس ^__^

با این که خیلی از بچه ها بدشون میاد و به عنوان یه مبحث حفظی بهش نگاه می‌کنن، ولی واقعا من دوسش دارم

چون نه تنها حفظی نیست، بلکه خیلی هم مفهومی و قشنگه :)

خلاصه که هرجا دیدید فیزیک داره براتون حفظی میشه، بدونید دارید از مفهوم فوق‌العاده جذابش میگذرید و به خودتون و مغزتون ظلم می کنید 

#با_ذوق_وسط_درس_نوشت :)

جمعه ۸ دلو

آقا جان هر کسی دوست دارید سرکه سیب نخورید هیچ وقت :|

وگرنه مثه من بیچاره تو یه روز زیبای زمستونی که اتفاقا توش هدفاتونو دوباره به خاطر اوردید و برا رسیدن بهشون، سوخت تولید کردین، به بدبختی میوفتین ‌‌و کل سیستم بدنتون میریزه بهم -_-

ابرو بادو مه و خورشیدو فلک درکارند

تا نذارن دو مین به چیزای خوبو آرامشت فک کنی

یعنی خدا

همیشه یه زندگی ای برام درست کردی همراه با موج طولی که یهو متراکم میشه از سختی، یهوعم سختیاش باهم تموم میشه

واقعا دیگه خسته شدم

تا دو مین میام همه چیو بریزم دور، به چیزای جدید و زندگی با برنامه جدید فک کنم، یکی پیدا میشه که گند بزنه به همه چی

خسته شدم خب اه -_-

یعنیا مثه من اگه استاد بیرون کشیدن روزای خوب از دل اتفاقای بدم باشید، این طوری پوچ میشید

اه اه اه

واقعا گند بزنن به هرچی فرهنگ خونه و خونواده تو ایرانه که گند زده به زندگی من

شمارو سر جدتون پس فردا اگه بچه‌دار شدید، فک نکنید چون شما اون بچه رو اوردید تو دنیا و چن سال براش زحمت کشیدید، حق دارید برا آینده و نوع زندگیش تصویم بگیرید…

من دومین نسل از خانوادم که این موضوع داره یقه زندگیمو می گیره -_-

و عنوانی که از خودت می‌پرسمش…

می‌دانی فکر می‌کنم به روزهای نبودنت و بغض لعنتی خفه ام می‌کند

می‌خواهم همین یک هفته را آنقدر درآغوشت گریه کنم که شاید یا بمیرم یا خدا دلش به رحم بیاید

ولی نمی‌شود

می‌دانی؟ نمی‌شود… 

حتی این یک هفته لعنتی هم کارها و درس‌ها، دست از سرمان بر نمیدارد…

این یک هفته هم مثله همه‌ی یک هفته‌های دیگر می‌گذرد اما دیگر، هر سال مثل امسال نمی‌دانم سال روز به دنیا آمدنم را جشن بگیرم یا روز رفتنت را بگریَم…

بی انصافی نبود؟

که تا تولدم صبر کنیم؟

بی انصافی نبود که امسال را جشن بگیریم و سال‌های دیگر را بمیرم؟

بی انصافی نبود که تولدم را تا سال آمدنت هی اشک بریزم؟

تو که بروی

می‌شوم همان ربات همیشگی

صبح ها بیدار میشوم، گوشیم را چک نکرده به آشپزخانه می‌روم

رادیو چهرازی را میگذارم پلی شود از اول

یک صبحانه مختصر می‌خورم و اولین نفر میرسم کتابخانه

آن‌جا از صبح علی الطلوع تا وقتی بیرونم کنند هی درس می‌خوانم

به تو فکر نمی‌کنم

شب که می‌آیم میروم «فیلم تو مووی» یک دانه از آن فیلم‌های ۲۵۰ ای انتخاب می‌کنم و می‌بینم، عقاید یک دلقک را برای بار دوهزارم از اول شروع می‌کنم ولی مرض دارم که تمامش نمی‌کنم

زبان می‌خوانم

برنامه نویسی یاد میگیرم

میروم همه کتاب‌های اخترفیزیک را آنقدددر می‌خوانم تا مثل تو سر کلاس بچه‌ها را بترکانم

کیهان شناسی هم که برای بچه‌هاس

انقدر کیهان و دینامیک و اختر درس می‌دهم تا یک روزی بالاخره در همه چیزهایی که دوستشان داشتیم غرق شوم

که شاید آن روز از فرط فوران دوست داشتنی ها دیگر به تو فکر نکنم

هی پول‌هایم را جمع می‌کنم، هی به رفتن نزدیک تر می‌شوم

هی گوشیم را چک نمی‌کنم

هی به رفتن نزدیک‌تر می‌شوم

تا بالاخره یک روزی می‌رسد که از ورای همه‌ی این خاطره‌ها میگذرم و یک جایی خانه ام می‌شود که دیگر حتی دیدن‌های گاه به گاه دانشگاه را هم نداریم

تنهایی واقعی واقعی 

ربات بودن های واقعی‌تر

روزهای کار و شب‌های رویای غافلگیر شدنم در تولد پیش رو و تویی که می‌خواهم ندانم کجای دنیایی، چقدر دوری

ولی هستی و مثل همیشه

به فکرهای قبل از خوابم جان میدهی…

مثه یه معتادی ک خمار نبودنشو یادش نمیاد…

سه شنبه ۵ دلو

خالی خالیم
چرا همه مشکلا باید با هم بیان؟
حس یه آدم احمقو دارم که هی پشت هم اشتباه کرده
الانم که اینه اوضاع
شما خسته نشدین از بس من غر زدم؟ احتمالا کلا نمی‌خونید که آنفالو هم نمی‌کنید
واقعا چرا من تو این دنیا موندم وقتی همیشه مایه دردسرم؟
چرا وقتی می‌خوام از خدا مرگمو بخوام هی تصویر همه‌ی اون بچه‌هارو میاره تو ذهنم که یادم بیاد منتظرمن
آدم درست‌حسابی تر از من نبود؟
این که من عاشقشونم و همه دلیل نفس کشیدنم اون بچه‌هان رو هیچ کس حتی خودم نمی‌تونم منکر شم ولی خب انصافا، بهتر و بی آزار تر از من نبود؟
دلم آرامش می‌خواد
این که من نمی‌تونم با زور ِ بالاسرم کنار بیام و هرکی بهم زور بگه جلوش وای‌ میسم دست من نی
این قانون نانوشته مغزمه که هیچ چیز درست دیگه‌ای جاش نمیاد
ولی همین خاصیت زور نشنویه من و جلو همه زورا وایسادنام حس می‌کنم بقیه رو دیوونه می‌کنه
آخه خدا وکیلی مگه تقصیر منه که زور زیاد شده؟
چرا کسی به اونایی که زور میگن چیزی نمی‌گه؟
چرا همیشه فقط همه منو می‌بینن به عنوان مخل آسایششون ؟ چرا دلیل نا آرومی هامو نمی‌بینن؟
واقعا چرا؟
می‌دونید وضعیت الآنم خیلی بغرنجه
شما یه آدمی رو تصور کنید که دلش می‌خواد بمیره ولی حتی نمی‌تونه مرگشو از خدا بخواد
در این حد بدبخت اصن -_-

حوصله ۱۸ سالگی و هیچ کوفت و زهرمار دیگه‌ای رو هم ندارم

این منم که واسه اولین بار تو زندگیم دیگه هیچ ذوقی واسه تولدم ندارم و تو خونه بالاپایین نمی‌پرم که چرا با شروع شدن بهمن کسی هی هر روز ذوق نمی‌کنه و هی به فکر تولدم نیست

شاید تنها اتفاق متفاوت این روزا زنگ زدن مامانم به آموزشگاه رانندگی و هماهنگ کردن کلاسام از اولین شنبه‌ی «قانونی شدن» باشه…

حوصله ندارم

حتی اتفاق خوبم نمی‌خوام

ولی می‌تونید تصور کنید وقتی بعد یه شب وحشتناک که تا صب نتونستم بخوابم، و همون جوری خسته رفتم کتابخونه، ظهر الی رو ببینم که به خاطر من مدرسه رو پیچونده و آژانس گرفته بیاد کتابخونه که فقط بتونم نیم ساعت ببینمش، چه حالی داشتم؟

می‌دونید اولش فقط کلمه بی لیاقت بودنم تو ذهنم تکرار می شد ولی بعدش فقط خداروشکر کردم که یکی رو دارم که می دونم واقعااا دارمش یکی که رفتنی نیست، یکی که مطمئنم سهم من از این دنیای لعنتیه

یه سهم بی‌نظیر

دوشنبه ۴ دلو

امروز از صبش در مدرسه گذرانده شد منهای بیرون بودن‌هایش وقتی کلاس نداشتم

از لحاظ علمی صفر خالص! این ک می‌گویم صفر یعنی واقعا صفر

حتی کفه ترازو را برای بار روانی اش هم تنظیم کنید بازهم منفی بود اما می‌دانید یک چیز بزرگی یاد گرفتم

این که من شاید در زندگیم آدم به شدت منزوی‌ای باشم، شاید فقط دوتا آدم جز مادرم وجود دارند که مرا درک می‌کنند و کنارشان خود واقعیم هستم ولی

یک آدم‌هایی می آیند که فوق‌العاده دوستشان دارم، برایم ارزشمندند. که برخلاف بقیه ناراحت شدنشان برایم مهم است، فکرهایی که درباره من می‌کنند، تک تک رفتارهایشان و خلاصه هرچیزی که به آن‌ها و من مربوط است…

آدم‌هایی که شاید اگر سنشان کمتر یا بیشتر می‌بود و موقعیت زندگیشان متفاوت‌تر، قطعا در لیست دوستان نزدیک قرار می‌گرفتند

اما میدانید چیست

امروز فهمیدم که دلم، می‌خواهد که شجاع تر باشم و من باید به حرفش گوش کنم و شجاع‌تر بشوم

که بروم به آن آدم‌ها که دوستم نیستند اما با ارزشند بگویم هی فلانی

تو برای من مهمی

من با همه‌ی رفتارهای عجیب غریبم، با همه بدقلقی هایم یک معادله ساده قابل حلم

باید بگویم این که پیش تو حرف می‌زنم یعنی وارد دنیای من شدی

وارد همان دنیای به شدت بزرگم که سکنه انگشت‌ شماری دارد

باید بگویم که برای تو بیش از حد بقیه احترام قائلم، بیش از حد بقیه اهمیت قائلم و این که تا آلان به زبان نیاوردم از روی ترسم بوده

باید دلم را شجاع کنم و بروم در خانه‌ی تک تک آدم‌های با ارزشم که با ترس‌ها از خودم گرفتمشان را بزنم و بگویم ببین

اصلا برایم مهم نیست که تو من را چه می‌بینی

من از تو بزرگترم یا کوچک‌تر

من آمدم که بگویم تو در دنیای منی

تو یکی از آن معدود آدم‌هایی هستی که در قلبم آمدی

باید به تو بگویم که بودن تو در زندگی من خیلی خوب است، تو خیلی خوبی، تو خیلی برای من با ارزشی

من آمدم فقط این‌هارا بگویم

لازم نیست کار خاصی انجام بدی

آمدم بگویم که اگر تو هم همین حس را داری و بخاطر نوع نادر گونه من حرف نمی‌زنی، پس فردا شرمنده دلم نشوم که آخر سر بیاید سر من داد بزند که چه؟ که از مردم دورش کردم

که محدودش کردم به دو سه تا آدم و به بقیه حسودی می‌کند

می‌دانید البته حسودی نمی‌کند ولی از این که دورش شلوغ ِ مهربان باشد قطعا استقبال می‌کند

در این روزهایی که کم کم دارد ۱۸ سالگیم تمام می‌شود، یکی از همان آدم‌های با ارزش گفت تو نویسنده‌ای هستی که همش در ذهنت راجع به همه می‌نویسی و از نوشته‌هایت فقط نقطه‌هارا نمایان می‌کنی و انتظار داری این جاهای خالی بین نقطه‌ها را این کسانی که بیرونند پر کنند و من اغراق می‌کنم برای اولین بار در زندگی لال شدم.

مغزم لال شد!

نویسنده‌ام به کما رفت وقتی فهمید هیچ کدام از نوشته‌هایش را چاپ نمی‌کنم و من متوقف شدم.

متوقف شدم به خاطر این همه سکوت در برابر کسانی که می‌خواستم باشند و به دلایل به نظر خودم قانع کننده نگفتم که بمانند

ولی خب قطعا هرکس که نقطه ضعف دارد، پیروش توانایی‌هایی هم دارد و من هم در مقابل همه حساس و منزوی و عصبانی بودن‌هایم، توانایی تغییر نسبت به چیزهایی که عقل و دلم هردو تاییدشان می‌کند را دارم…

از این به بعد است که می‌خواهم بروم به همه آن‌هایی که انقدر ارزش داشتند که حتی یک ساعت کنارشان نشستم و حرف زدم و گوش دادم بگویم، تو از الآن وارد دنیای من شدی و با هرکس که به اشتباه در گذشته‌ها راهش داده بودم بگم هی فلانی، من تورا اشتباه گرفته بودم و خیلی وقت است که دنیایم را برده‌ام و جایی که تو نیستی بنایش کردم…

البته میدانید در موقع گفت و با آن‌ها باید به جای تمام «تو» ها یک «شما» جایگزین کنم زیرا اغلب این با ارزش‌ها خیلی از من بزرگترند!

آدمارو از رفتن منع نکنید

وقتی یکی تو زندگیتون هست که بهتون آرامش میده

که از بودنش خوشحالید و خیلی خیلی خیلی دوستون داره، از رفتن منعش نکنید…

اون آدم گناهکار نیست

مجرم نیست

بنده شما نیست

با قربانی کردنش برای آرامش خودتون فقط اونو لحظه به لحظه متنفرتر و متنفرتر می‌کنید و این درحالیه که اگه بهش احترام بذارید، به خواسته‌هاش و به دلخوشی‌هاش، اون آدم فاصله مورد نیاز و لذت بخش خودشو پیدا می کنه و به دوست داشتنتون، به آروم کردنتون ادامه میده…

اینی که میگم اصلا و ابدا مخاطبش فقط یه قشر عاشق و معشوق جامعه نیست

شما تو زندگیتون برا خیلیای دیگه مهمین و یا خیلیای دیگه جز جنس مخالف براتون مهمن

نذارید با رفتاراتون طرف مقابلتون (که ممکنه یه خانواده باشه مثه ما) احساس زندانی بودن بکنه

انقدر از بودن تو جهنمتون حالش بد شه که به زبون بیاره اگه نذارید بره تا دنیا دنیاس ازتون نمیگذره

از آدمای خودخواه زندگیم متنفرم

متنفر

یکشنبه ۳ دلو

شاید یکی از بدترین روزها…

Forrest Gump

واقعا به این رسیدم که هرکس قبل از مرگش باید ببینتش

این فیلم فوق‌العادس
شخصیت به نظر احمق فورست با بازی بی‌نظیر تام هانکس چنان شمارو جذب فیلم می‌کنه که نمی‌تونید کل دو ساعت و بیست دقیقه فیلم رو از جاتون تکون بخورید…
نمایش بی نظیر موفقیت و حس‌ها و دل ِ مهربون و سادگی‌های فوق‌العاده‌ی فورست هر بیننده‌ای رو جذب می‌کنه
اما چیزی که در همه فیلم‌های آمریکایی همیشه داریمش صحنه‌هاییه که احتمالا از نظرتون خیلی زنندس و ممکنه اگه بدون دید قبلی از وجود این صحنه‌ها فیلم رو ببینید، همون دقیقه‌های ۳۰-۴۰ از دیدن ادامش منصرف شید اما من بهتون قول میدم که در کل این فیلم دوساعت و بیست دقیقه‌ای مکسش ۴ تا ۵ دقیقه صحنه‌هایی‌ ست که ممکنه دوست نداشته باشید ببینید که می‌تونید به راحتی اسکیپشون کنید ولی لطفا، لطفا و لطفا این فیلم رو تا آخر ببینید…
تضمین می‌کنم که حالتون دگرگون بشه
رتبه این فیلم در IMDB سیزدهم هست…

Forrest Gump

جمعه ۱ دلو

بعضی‌ موقع‌هام هست که آدما بی‌رحمانه‌تر از قبل بهت نشون میدن لیاقت خوبی ندارن

حتی وقتی ۳-۴ سال از زندگیتو با زندگی و مشکلاتشون همراه کردی…

این جور وقتام آدم باید یه نفس عمیییق از ته دل بکشه و یه لبخند مهربون بزنه و تدارکات رفتنشو آماده کنه…

آخ که چه حالی میده وقتی به خودشون میان و می‌بینن چقدر بی لیاقت بودن که این همه سال محبت بی منت رو ندیدن…

اونم بدون هیچ حرفی

بعضی رفتنام هست که لذت‌بخشه، حال آدم گرفته‌س ولی وقتی به اوضاع زمان برگشتنش فکر می‌کنه و کلی حس خوب و خودسازی پیدا می‌کنه، رفتنه لذت بخش میشه…

فک کن میریو با بهترش برمیگردی

میریو به بهترش برمیگردی…

این روزها عجیب درگیر هر دو نوع رفتنم و تلاش می‌کنم حالم خوب باشه

تلاش می‌کنم کم نیارم

تلاش می‌کنم قوی باشم…

دیدید روزا چه زود میگذره؟ تا وقتی منتظر بودم ۱۴ بهمن برسه و بتونم برم کلاس رانندگی حتی دقیقه‌هاشم نمی‌گذشت

ولی الآن که تصمیم گرفتم این روزای آخرو یه جوری تغییر بدم که حداقل کمتر شرمنده شمع رو کیک و آرزوهای قبلش بشم، داره مثه برق میره…

دوست دارم که حس این روزهای آخرو بنویسم

اگه وقت شههههه :|

دلو صورت فلکی ماه بهمنه … تقویم گوشی اینو میگه :)

من ماگدالینم .. غول تماشا ...