چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵
۲۱:۵۴
یه جوری از ته دلم غمگینم که انگار هیچ حال خوشی براش وجود نداره
از فردا و از همهی سالگردهای فردا برای اولین بار تو زندگیم متنفرم…
خیلی خیلی خیلی حس بدیه که
به خاطر کسایی که ازشون متنفرید براتون کیک و شمع تولد نخرن
و فقط با یه شام بیرون و یه کادوی سر سفره و یه «امیدوارم حالا که داری به جوونا میپیوندی عقلتم بیشتر بشه» همه چیو تموم کنن
اصن دلم نمیخواد پیششون باشم
کاش میشد فرداهم هیچ جا نرم
ولی فردا اخرین روزیه که…
قطعا من تغییر خواهم کرد
قطعا…
+ میدونم بودو نبودم اهمیتی نداره ولی احتمالا چند وقت دیگه نمی نویسم… امیدوارم که خوب باشین