چشم :)
فعلا دیگه نمینویسم…
اخر هفته دیگه با باشگاه میریم یزد برا رصد احتمالا ۱۰ روز اونجاییم
شاید از اونجا نوشتم
شاید…
تنهایی همچنان ادامه دارد…
این چن وقت حتی اگه برا بعضیا کامنت نذاشتم ولی بدونن حتما میخوندمشون و میخونم کماکان
عذر اگه دلخور شدین
هیچ ستارهای روشن نمیمونه اینجا
و من کماکان سعی میکنم فقط تعداد ستارههارو کم کنم…
این چن وقت با توجه به نوشتهها حال عمومی اکثر دوستایی که دنبال میکردمشون خوب نبود
براتون از خدا میخوام که حال دلتون خوب باشه
من که کاری از دستم برنیومد این چنوقت
شرمنده
+
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی…
هیچ وقت وقتی باید فقط تمرکز کنید،
خودتونو در معرض گوش دادن آهنگهای جدید قرار ندید
چون ممکنه یه آهنگی بشنوید که تمام زندگیتونو گذشتتونو بیاره جلو چشاتونو باهاش بمیرید…
یه آهنگی که سنگین تر از ۵ساعت خوابیدن تو شبانه روز باشه… برا کسی که «باید» روزی ۸ساعت میخوابید در روز…
اون موقع اگه با بیخوابی کنار اومدید،
با اون نمیتونید کنار بیاید
نه توان پاک کردنشو دارید
نه توان گوش نکردنشو
شمارو به خدا موقعهای حساس زندگیتون آهنگ جدید تجربه نکنید…
امروز دو زنگ اول با رییس کمیته نجوم، کلاس اخترفیزیک داشتیم
بعد یه جوری بود یهو یه تیکهی به نظر خودش بامزه مینداخت پشت سرش میخندید بعد پسراهم به طور رباتگونه جوری که انگار قبلا آموزش دیده بودن یه ثانیه بعدش قهقه میزدن!
بعد فهمیدیم به اینا گفته بودن که دکتر ناراحت میشه وقتی خودش میخنده کسی نخنده کما اینکه مسخره ترین چیزارو گفته باشه :)))) پس بخندید که دهنتون سرویس نشه :دی
یعنی فقط دلم میخواست صداشونو واستون بذارم :))
کلا کلاس اینطوری بود که دکتر درس میداد
یه چیزی میگفت میخندید
پسرا یکدست میخندیدند
ما از خنده اونا غش میکردیم :))))
تو ۳ساعت و نیم دوفصل درس داد لامصب :| تازه حرفم زد :|
دو زنگ اخرم طلا جهانی ۲۰۰۹ بهمون مک درس داد و من سر کلاسش ترکوندم بس که اکتیو بود اخرش گفت خانوم فلانی شما رو برگت یه علامتی بذار من بفهمم تویی :))) [سربرگ امتحانارو جدا میکنن]
حالا قبلا باهاش کلاس داشتم حس میکردم دارن جونمو میگیرناا ولی امروز اصن نمیدونم چی بود اون خوب بود من خوب بودم کلاس خوب بود یا چیزای دیگه من نمیدونم :دی
راستی چن روز پیش دیدم هیچی خوراکی ندارم، خوابگاه رو پرسان پرسان به سمت سوپرمارکت ترک کردم
بعد دیدم سوپر مارکت نی
هایپر مارکتم رد کرده بود ولی از فروشگاه کوچیک تر بود
هیچی دیگه یه سری خرت و پرت خریدم با این ویفره که از جلدش خوشم اومد برداشتمش
بعد اقا رفتم حساب کنه
همرو زد گفت ۶۰ تومن!
فاکتورشم داد بهم
منم کارتمو دادم کشید و اومدم بیرون
تو راه برگشت داشتم حساب میکردم چیا خریدم که ۶۰ تومن شده هرچی حساب کردم بیشتر ۴۵ نمیشد دیگه گفتم شاید چیزیو حساب نمیکنم
اومدم خوابگاه یه لحظه فاکتوررو نگاه کردم
دیدم زده ویفر ۱۷۰۰۰۰ ریال :|
هی صفراشو شمردم هی همون بود
یعنی واقعا شوک شده بودم که اخه مگه یه ویفر چیه ۱۷ تومن :/
هیچی دیگه گذاشتمش تو کمد بلکه یه فکری براش بکنم
امروز اومدم داشتم چایی میخوردم یهو چشمم خورد به این
اقا یه دونه خوردم ازش
حس میکنم خوشمزه تر از این تاحالا تو عمرم نخورده بودم کاکائو طور!
قطعا اون روز اگه قیمتشو میدونستم یا فاکتورو تو فروشگاه نگاه میکردم پسش میدادم
ولی واقعا چقدر حس خوبیه ادم ناخواسته بعضی چیزارو تجربه کنه
حتی یه بار
الان اصلا پشیمون نیستم که فاکتورو تو فروشگاه نگاه نکردم :)))
• اولین روز کلاس در کل خوب بود… ۴ ساعت اول قرار بود نسبیت باشه… استادش نقره یکه سال نوده… الانم شریف فیزیک میخونه گرایش کیهان! یحتمل تا ۲ ماه دیگه میره :|
این دو زنگی که داشت و در حقیقت شروع دورم بود تقریبا بیشتر صحبت کردیم… به نظرم حرفای خوبی میزد… خیلی دیدم باز شد نسبت به آینده، به فیزیک خوندن، اپلای و خیلی چیزای دیگه در کل از اون استادایی بود که المپیادی بودنو درک کرده بود و به طبع خیلیم خوب مارو درک میکرد
۴ ساعت بعدی با یکی دیگه (فک کنم طلا داره) کلاس دینامیک کهکشان داشتیم که با وجود این که دو شب رصد بودو نخوابیده بودو از صبم کلاس داشت بازم یه نفس درس داد :|
ولی خدایی از حق نگذریم هرجا میپرسید خستهایم یا نه و حتی اگه یه نفر میگفت اره خستم کلاس و قطع میکرد که به نظرم شعور بالایی میخواد این کار! اخر سرم که بچهها صداشون دراومد همه نیم ساعت زودتر ولمون کرد :دی
نکته جالبش اینجا بود که نمیذاشت صداشو ضبط کنیم ولی میتونستیم فیلم بگیریم از کلاس که جالب بود برام !
اخرشم گفت دینامیک امسال وحشتناک تر از پارساله میخوام پوستتونو بکنم :| دستشم درد نکنه :|
• جو کلاس اصلا خشک نی فقط نمیدونم چرا دخترا یه فوبیای خاصی نسبت به پسرا دارن :| واقعا درک نمیکنم!
مثلا پسرا میخواستن گروه بزنن وداشتن شمارههای بقیرو جمع میکردن که یهو یه پچ پچی افتاد که شمارههاتونو ندیدا اگه خواستن لینک گروهو میدن … خو الان مثلا شماره داشته باشن میمیرین؟ نه واقعا؟ ۴۰ نفر آدم کنار هم جمع شدن که در آینده خیلی کارا میتونن باهم انجام بدن… واقعا دیگه شماره چیه اخه :/ هووف
نکته جالب توجه تو کلاس اینه که پسرا قرشون زیاده :| یعنی از همین جلسه اول اسپیکر اورده بودنو زنگ تفریحا کلاس کلا رو هوا بود به طوری که ما ترجیح میدادیم مزاحم عشق و حالشون نشیم اصن :| اینم یه جورشه :/
• یه چیز بیربطم میخوام بگم که چن وقته به شدت ذهنمو مشغول کرده!
چادر!
من از کلاس سوم به گفته مامانم چادر میپوشیدم ولی مثلا این جوری که تو شهربازیا و مسافرتا و تو خونه که مهمون میاد یا مهمونی میریم نمیپوشیدم
چن وقت پیش داشتم به مامانم میگفتم من اصن وجود این چادرو درک نمیکنم
وقتی نماز میخونم میدونم دارم چیکار میکنم… با تمام وجودم حسش میکنم
وقتی با خدا حرف میزنم قلبم حس میکنه
ولی چادرو نه
به نظرم یه سری جاها لازمه بپوشمش و با اون راحت ترم ولی یه سری جاهام نه اصلا
که خب پیرو این یه سری جاها میپوشیدم یه سری جاهام نمیپوشیدم
برگشت گفت خب جاهایی که راحت نیستی نپوش… من هم سن تو بودم ۹۰ درصد مانتویی بودم ۱۰ درصد با چادر میرفتم بیرون اونم یه سری جاهای خاص… حتی بعد از ازدواجمم تا قبل از حسین تو اداره چادرمو در میوردم
باید خودت به این باوره برسی که همیشه چادر سرت باشه
بهش گفتم ولی شما منو تقریبا از کلاس سوم مجبور کردی چادر بپوشم که گفت اشتباه کردم قبول دارم
من این موضوع که یه سری جاها چادر بپوشم یه سری جاها نپوشم برام حل نشدس
با خودم درگیرم
به نظر خودم خیلی مسخره بود قبلا من با چادر میرفتم دانشگاه بعد سر کلاس چادرمو در میوردم !
خب یعنی چی؟ استادم کمتر از بقیه نامحرمه ؟ :/
یا مثلا مهمونیا چادر نمیپوشیدم! یعنی مردای فامیل کمتر نامحرم تر از بقین؟ :/
الان به یه جایی رسیده که اصلا نمیتونم با چادر ارتباط برقرار کنم
من لباسام به قدری ساده و گشادن که اصن خودم میفهمم که اون چادر رو نمیتونم با وجود اینا درک کنم!
به نظرم اولین حکم برا انجام هرکاری باور داشتن به اون موضوعه
من باور دارم که باید حجابم کامل باشه
باید یه جوری بگردم که جلب توجه نکنم
درست یا غلط من به این باوره رسیدم و اتفاقا روز به روز بیشتر عاشق این سادگیه میشم و بیشتر سعی میکنم لباسام ساده باشن
ولی به باور چادر نرسیدم
اولین کاری که براش کردم این بود که با خودم نیوردمش… و میدونم باید کم کم حذف بشه
شاید بعده این حذف شدنه یه روز به یه جایی برسم که به باور این چادره برسم و اون روز روزیه که با جون و دل همه جا سرم میکنم
ولی الان نه
تمام دغدغه من اینه که نمیدونم چجوری باید این موضوع رو تو خانواده مطرح کنم که نگن تا چشمش به یه جای جدید افتاد خودشو ول داد
کاش یه ذره درک داشته باشن و فقط چشماشونو نبندن و دهنشونو باز کنن…
زندگی خوابگاهی زندگی به شدت سالمیست
بگذریم که من تقریبا تمام اتاقم را اوردهام به خوابگاه و زیاد حس نمی کنم اینجا اتاقم نیست :دی
فقط میز خوشگل و عروسکهای دوست داشتنیام را اینجا ندارم … مخصوصا شاسخین ِ جان ِ دل که جای خالیاش به شدت حس میشود مخصوصا شبها :(
البته پرینترم هم نیست و اولین باری که رفتم خانه آن را هم میآورم :دی
خب چیست؟ نکند انتظار دارید هر بار برای پرینت گرفتن از مبارکآباد تا میدان هروی یا لویزان بروم؟ :/
چراغ مطالعهام هم اینجاس همراه با متکا جانم ^__^
داشتم میگفتم
خلاصه که هر چه در اتاق از آن استفاده مینمودم الآن در خوابگاه است :دی
یخچال هم پر است از ردبول و شیرکاکائو و میوههایی که مادرجان دیروز اورده است :))
سالم است از این جهت که فقط روزی سه وعده غذا میخورم و عصرانه و شونصد بار پلههای مارپیچ چوبی خوابگاه را بالا پایین میروم و تازه هر روز دوش هم میگیرم
یکی از عجایب خوابگاه که خودم هم در آن ماندهام روزی سه بار مسواک زدنم است
قاموسا دست خودم نیست
صبح ها قبل از رفتن به دانشگاه
ظهرها بعده غذا
و شبها قبل از خواب
بسی خرسندم از برنامه جاری
باشد که عادت شود اینگونه زندگی کردن
اینجا انگار فقط خودم زندگی میکنم
تنها عبارتهایی که بین من و هماتاقیها رد و بدل میشود همین
- پایین چیزی لازم نداری؟
+ نه
هاییست که هرکدام هنگام پایین رفتن میگوییم…
بسی همهچیز جذاب است و آرام
در مورد چیزهای دیگر بعدا میحرفم
دیگر فرت :)
آدم باید یک رفیق داشته باشد
از آنها که همهجا هستند
از آنها که ساعت ۸ صب با آژانس میآیند در خانهتان با یک عالمه چیزهای جذاب و دنت شکلاتی خوشمزه :)
از آنها که بیشتراز مادرت غر میزنند که این کار را بکن آن کار را نکن
از آنها که همهجوره هوایت را دارند
از آنها که در راه آمدن به خوابگاه یک هو چیزهای جذابشان را در میآورند
یک دفتر آبی برای نوشتن روزهایی که کمتر میتوانم دلهرههایم را برایش بگویم
یک جامدادی چرم آبی با آن رواننویسهای مخصوصی که فقط برای نوشتن در آن دفتر جادوییست
دفتری که ذره ذره و رندوم در جاهای مختلف آن نوشته است که پس از هر روز نوشتنهایم به او برسم
به قلم ِ بی نظیرش
به امید دادن هایش
آدم باید یک الی داشته باشد که برایش فرفره شانس بیاورد که هر وقت روی میز فِرَش میدهی یاد امید دادنها و خندههایش بیوفتی
آدم باید یکی را داشته باشد که حتی وقتی نیست احساس تنهایی نکند
حتی وقتی بود و نبود هم اتاقی هایش برایش مهم نیس، یک الی در آن طرف شهر در فکرش باشد
.
+ ببخشید اگه مجبور میشم نظرارو بدون جواب تایید کنم. بودنتون و کامنتاتون حسابی بهم انرژی میده
+ احتمالا با این دفتر جادویی کمتر اینجا بنویسم ولی سعی میکنم بنویسم
+ به نظرم بهتره کامنتای این پستا بدون تایید باشه نه؟
کمکم داره شروع میشه
تپش قلبای دوباره
دل کندن از مامان و حسین و خونه
خداحافظی با ۸ ساعت خوابیدن
شروع دوباره ساعت ۱۰ خوابیدنا و ۲ بیدار شدنا
رفتن تو دل آدمایی که احتمالا اولین هدفشون خورد کردنته
تو این دو ماه به هیچی نباید فک کنم جز درس و درس و درس
باید از حاشیههایی که بین بچهها پیش میاد نهایت استفادرو ببرم
من رسیدم به اینجا که با بهترین نتیجه تموم کنم این روزارو…
میرم که بهترین خودم باشم
میرم که بترکونم دنیامو
میرم که قولم به بابا رو زمین نمونه
من میتونم
میدونم که میتونم…
یکی از چالشهای بزرگ خوابگاه اینه که چجوری شاسخینمو ببرم اونجا :(
کسی که اگه نباشه نمیتونم بخوابم شبا :(
اصلا در خودم نمیبینم بغلش نباشه و خوابم ببره :((
اگه راهی پیشنهادی چیزی دارین بگین لطفا… کاملا جدی دارم میپرسم
خوشبختی محض یعنی داشتن دوستی که تنها و بهترین رفیق و همراه زندگیته
یعنی وجود تو تو زندگیم که هر ثانیه بابت دور بودن ازش دلم آشوبه
بدبختی محض یعنی داشتن چون تویی و دور بودن ازش
خوشبختی محض یعنی تو تنها کسی هستی که میتونم دنیامو باهات شریک شم و برا تمام دنیای بزرگم تو بسی
خوشبختی یعنی یه الی که همیشه دلم به بودنش قرصه
یه الی که همون قدر که خوب میتونه حال گندمو با نوشته هاش خوب کنه
همون قدرم میتونه خوشحالیامو به اشک نبودنش دچار کنه
الی
تو بهترین و تنهاترین و خفن ترین و عالی ترین رفیق دنیایی
خدا خیلیییییی دوسم داره که تو، تو دنیامی
+ اینکه الان این پست رو گذاشتم دلیل بر این نیست که الان دیدمشا… همون موقع داغ داغ جواب بالارو بهش دادم :)
+ یکی فقط بهترین رفیقه :)
گاهی برای رسیدن به چیزایی که دوست داری باید از چیزای دیگه ای که دوس داری بگذری
باید محیط جدید تجربه کنی
ده برابر قبل تلاش کنی و فقط به روبهرو نگاه کنی
باید حس کنی رقیبات نیستن و دوباره بهترین ِ دنیای خودت بشی
البته با شرایط سختتر
یعنی دور از مامان و داداش دوست داشتنیت
دور از اتاقت و کتابات
دور از میزتو چراغ مطالعت
دور از آسمونتو تختِت
و خلاصه دور از محیطی که قبلا توش بهترین خودت شدی
زندگی هیچ وقت روزای تکراری نداره
یعنی زندگی ِ رو به رویاها هیچ وقت روزای تکراری نداره
نمیشه یه چیزیو که قبلا تجربه کردی دوباره تجربه کنی
مرحله به مرحله سختتر میشه
و تلاشها بیشتر
مرحله دوم قبول شدن یعنی شروع یه زندگی جدید با کلی مسئولیت
یعنی حس کنی برا رسیدن به آرزوهات باید کل دنیارو به دوش بکشی
یعنی حس کنی تنهایی و کسی به جز خودت و خدات نمیتونه کمکت کنه
من میتونم
مـــن میتونـــــم
همین جوری که تا الان تونستم
من باید بتونم
چون برا رسیدن به مقصد چارهای جز حرکت نیست
حرکت تو مسیر لذت بخشی که کمک میکنه بزرگ شی
این یه تجربهی جدیده و من هیچ تصویری ازش تو ذهنم ندارم
هیچ تصویری از دور بودن از خونمون ندارم
+ از شنبه کلاسامون شروع میشه تا آخر تابستون
+ انقددر درسا و کلاسا فشردس که شاید نتونم بهتون سر بزنم
+ برام دعا کنید
+ شاید از شنبه هرشب یه چیزایی تحت موضوع خوابگاه نوشت، بنویسم
+ این چن روز خیلی شلوغه شاید پست نذارم
+ منو یادتون نرهها
+ برام دعا کنید
+++ هرچیز که در جستن آنی، آنی
این تازه اول راهیه که دو سال براش زحمت کشیدم
اون موقع که جوابا اومدو اسممو دیدم فقط منو مامانم جیغ زدیم
به قدری خوشحال بودم که هیچ کلمهای نمیتونست توصیفش کنه
اما کمکم خوشحالیا کم شد
کمترو کمتر
انقدر که بعد تبدیل به ناراحتی شد
همیشه وقتی به لحظه اومدن جوابا فک میکردم
تو ذهنم این بود که با خوشحالی به مدیرمون زنگ میزنم و میگم صد در صد قبولی مرحله دو داشتیم امسال
ولی نشد
نشد که شادیم تکمیل بشه
نشد که با رفیقام بترکونیم دوره رو
از جمع پنج نفرمون که یه المپیاد زیستی، یه شیمی و یه دوقلو فیزیک داشتیم و یه نجوم ، فقط من قبول شدم
دردناک
دردناک بود
هیچ وقت یادم نمیره روزای عید که باهم میرفتیم دانشکده فیزیک دانشگاه تهران
شب ساعت ۸ باهم بر میگشتیم
قرار بود بعده طلا شدن آخر تابستون بریم رفسنجان خونه دوقلوها پسته تازه بخوریم از باغشون
بخندیم و عشق کنیم
بیایم سیستم المپ مدرسرو راه بندازیم
به بچه ها کمک کنیم و ...
هیچ شد
رویاهامون دود شد رفت هوا
فقط خدا میدونه چقدر ناراحتم
چقدر با خودم کلنجار رفتم تا وقتی مدیرمون زنگ زدو بعد از من، از بقیه پرسید بگم اسمشونو پیدا نکردم :(
خدایا حکم و لطفتو شکر کاش تنها نبودم خدا کاش :(
+ آدم نمیتونه تو ناراحتیای دوستاش خوشحال باشه
صخره، بهار ببخشید که دورمو نمیتونم هیچ کاری براتون بکنم
باور کنید از دیدن ناراحتیاتون اشک تو چشام جمع میشه
فقط میتونم بگم ببخشید که هیچ کاری از دستم برنمیاد براتون رفقا :(
اصلا مرد باید ته ریش داشته باشد. باید بلوز چارخانه ریز بپوشد و آستینش را تا بزند بالا. باید صدایش جذبه داشته باشد.
باید ادکلن بزند. باید شلوار سورمه ای مخمل راسته بپوشد با بلوز مردانه سفید. باید تیز باشد؛ حساب و کتاب هر چیزی دستش باشد. لبخندش هوش از سر آدم بپراند. سرسنگین حرف بزند. خلاق باشد. توی یک چیزی تخصص داشته باشد؛ چشم هایش تیره باشد و نگاهش را از همه بدزدد به جز کسی که باید نگاهش کند.
مرد اگر مرد باشد باید حرف های نگفته ات را از چشمانت،از صدایت، از لحنت، از نقطه چین هایت بخواند. باید معنی "بهت خوش بگذره" را خوب بفهمد. برای هر ساعت نبودنش دلیل داشته باشد. مرد باید حوصله دلیل شنیدن داشته باشد. حوصله تعریف کردن های زن از خرید. باید مغرور باشد. کیف پولش تر و تمیز ومرتب باشد. کفش کالج سورمه ای بپوشد. و ابروهایش پر باشد تا جذاب تر شود. اصلا باید به معنای واقعی کلمه جذاب باشد. همه چیزش. راه رفتنش، حرف زدنش، الو گفتنش، استایل رانندگی کردنش. آدامس جویدنش، کتاب خواندنش، سلام گفتنش...
باید وقتی تی شرت می پوشد ساعت نقره ای صفحه گرد دستش کند و دیس برنج را برایت تعارف کند.
باید سینه اش جان بدهد برای لم دادن. مرد باید بغل خورش خوب باشد. باید قدش بلند باشد. زود وا ندهد. با دیدن هر برجستگی و فرورفتگی ای شل نشود. اهل بوسیدن های بدون مقدمه باشد و بدون اینکه یادش بدهی از چشم هایت بخواند چه دوست داری.
مرد باید بلد باشد چه طور در چشم هایت نگاه کند و دکمه های مانتو ات را برایت ببند. باید بداند موقع آرایش در چه زاویه ای از آینه بنشیند و تماشایت کند. باید بلد باشد وسط کار و شلوغی چه طور حواست را یک طور خوبی پرت کند. باید نگاهت را وسط جمع رو هوا بزند. باید از راه رفتنت بفهمد که دوستش داری یا نه. از لبخندت بفهمد حوصله اش را داری یا نه. مرد باید خودش بلد باشد چه طور به بوسه های یکهویی میهمانت کند. مردی که بلد نباشد غرغر کردن های زن را فراموش کند؛ که مرد نیست.
مرد باس بداند وقتی می گویی" سردمه " چه طور گرمت کند. وقتی می گویی دلم خرید می خواهد برایت چه کار کند. مرد باید با تمام وجود برای بودنش حریصت کند. برای داشتنش شیرفهمت کند. بایداز روی درک بالایش توی بند بند استخوانت ولوله بیندازد برای خواستنش. مرد باید مرد باشد تا دنیا زیرو رو شود. مرد باید مرد باشد.
#وبلاگ_آقای_کیوسک @web_log
به پیشنهاد یکی از دوستان یه سری به کانال بالا زدم! این متن رو دیدم
وقتی خوندمش دیدم اصلا مردی که تو تصور منه این شکلی نیست
دلم میخواست برای اولین بار واقعا مردی که مرد رویاهامرو این طوری تجسم کنم!
.
«نمیگم مرد باید اینجوری باشه که من میگن… میگم مرد من باید این شکلی باشه…»
اصلا مرد من باید لاغر باشد. نه از این هاکه پوست استخوانند نه..
از آنهایی که بازو ندارند…
هیکلی نیستند…
ازآنهایی که لزوما ته ریش نمیگذارند
مرد من یک پسر سادهی مرتبپوش است که بلد است خودش باشد
از آن پسرهایی که پیرهن مردانهشان جذب تنشان نیست و آستین هایش هم همیشه پایین است
شلوار کتان جزو جدا نشدنی لباسهایش است…
از آنها که کیف بندی دارندو موهای ژولیده و عینک …
از آنهاییست که برایش مهم نیست دیگران چه میگویند
مرد من بلد است بفهمد ساده پوشیدنم را…
بلد است بفهمد دغدغههای دخترانهام را
بلد است بفهمد تلاشهایم را
مرد من از آنهاست که در عین ساده بودن هیجان دارد
از مسابقه دادنهایمان در پیست هیجان زده میشود
لذت چرخشی پایین آمدن با پاراگلایدر را درک میکند
عاشق بچههاییست که شب با آنها به رصد میرویم
برایشان مادری و پدری میکنیم
عاشق یک خانهی سادهی نقلی در بلندترین جای شهر است
عاشق آب بازی کردنهایمان
عاشق گوش دادن به کتابخواندن هایم
مرد من از آنهاییست که فهمیدن مرا بلد است
از آنهایی که بغل کردن بلد است
از آنهاییست که درسش از من بهتر است… شبهای امتحان غر زدن هایم را با توضیح دادنهای باحوصلهاش خنثی میکند
از آنهایی که میترسم از عکسالعملهای بعدش وقتی میفهمد تنهایی غصه خوردهام
مرد من در عین سادگی درکم میکند
نگرانیهایم برای آینده مردم را میفهمدو کمکم میکند
مرد من ساده ساده ساده مهربان و درک بکن است…

-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳۷ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۲۲ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۲۸ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۳ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
مرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )