من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

پاشو، کسی نگاه نمی‌کنه حالت خوبه یا بد، نتیجه مهمه…

سکانس اول/مدرسه قبل از کلاس فیزیک/

+ استاد من یه چیزی می‌خواستم بگم نمیدونم الان بگم یا بعدا 🙈

- بگو ببینم

+ الان ببینید، من فیزیک ۷۰ میزنم میگید خوبه، ۸۰ میزنم میگید خوبه، ۹۰ میزنم میگید خوبه! میشه وقتی کنکورو صد زدم به جای همه‌ی این ذوقا که الان انتظار داشتم اون موقع بهم کار بدین؟

- :)) آره کار دارم برات فقط الان تلاش کن برسی به اونی که می‌خوای، کارت با من

+ یسس ^___^

سکانس دوم/ مدرسه پیش مشاور/

+ آقای م میگم که من الان دارم خیلی خوب می‌خونم که رتبم خوب شه، رتبم که خیلی خوب شد، میشه کار کنیم باهم؟ 😋

- معلومه که میشه تو دق دادی منو از اول سال از بس گفتی فیزیک رتبه ۱۰۰۰ میخواد من در همون حد می‌خونم

+ نه دیگه، اگه یه انگیزه به من بدین من برا یه رتبه شاخ می‌خونم

- دختر خو از اول میومدی می‌گفتی این جوری انگیزه می‌گیری، آره اتفاقا یه عالمه تو گلستان و اینا نیاز داریم فقط باید رتبت خیلی خوب بشه ها

+ چشم ^____^

- :))

سکانس سوم/ مدرسه پیش مدیر(دوست)جان/

+ میگم که یکی از پسرای شهید بهشتی نجوم میخونه، از نظر شما مورد نداره من بهش کمک می‌کنم یه جاهایی؟

- نه چه ایرادی داره بهش کمک کنی!

+ گفتم آخه شاید شهید بهشتی رغیب باشه از لحاظ کاری درست نباشه!

- نه بابا حله :) 

- فاطمه سال دیگه اجرایی کل المپیاد این جارو می‌خوام بدم به توعا مشکلی که نداری؟

+ [نیشش با احتیاط باز میشود🙈] نه چه اشکالی؟ کی از مورد اعتماد واقع شدن بدش میاد اخه؟

- این آقاعه ک امسال بود پدر منو دراورد و من هی غر زدم ک چرا امسال کنکور داری -_-

+ 😂😂

فاطمه یادت باشه برا داشتن همه اینا و کارایی که قراره آقای ب و ب پرایم بهت بدن باید رتبت شاخ شه، و این می‌خواد که الآن حالت خوب باشه! خب؟

نگاه، کسایی که دوست دارن و براشون مهمی دارن همه جوره بهت انگیزه میدن، یه مشهد توپم که رفتی، اتاقتم که مدلشو تغییر دادی و الان دیگه هیچ بهونه‌ای نداری برا تغییر ندادن حالت

پاشو جمع کن خودتو…قلبت درد می‌کنه ک می‌کنه، اعصابت خورده ک خورده

چقد احمقی آخه تو -_-

ببین مطمئن باش اگه الآن و به هر دلیلی از دست بدی و پشت بندش اون کارای بالارو هم، تا اخر عمر سرزنشت می‌کنم و می‌کشمت تا اخر بس که هر درموندگی‌ای تو آینده رو به تلاش نکردنت اینجا ربط می‌دم

فهمیدی؟

اصلا باهات شوخی ندارمااا

کمتر از سه ماه تا کنکور مونده و من فقط می‌خوام این سه ماه رو همون جوری که تو المپ تلاش کردی، تلاش کنی

آره میدونم اینجا دیگه آقای ش نیست که حرفاتو بشنوه، انرژی بده و با هر بار دیدنش حالت خوب شه، درسته آقای ب نیست که  کلی حالت با بودنش عوض شه، درسته ۷۰ درصد چیزایی رو که می‌خونی، حالت ازشون بهم می‌خوره، ولی واقعا تو خری؟

خری که فک می‌کنی برا رسیدن به هدفت حتی نباید سه ماه کاری رو که دوست نداری با تمام وجود انجام بدی؟

یعنی هدفت انقد برات ارزش نداره؟

از خودت و همه فکرات خجالت بکش فاطمه

همین فقط…

بدون شرح ِ پر درد

وجود خدا برا هرکس واقعا و واقعا یه مسئله فوق شخصیه

اگه ته ته دلت بخواد که خدایی باشه، همه حرفایی که برا انکارش می‌زنن برات میشه محکم ترین اثبات بودنش

و اگه ته دلت نخواد که خدایی باشه، همه‌ حرفایی که برا بودنش می‌زنن میشه بدیهی‌ترین انکارش

یه عالمه بحث میشه

یه عالمه کتاب میاد وسط

اینا قرار نیست برات مشخص کنه بپذیری خدایی هست یا نه! همه اون کتابا همه اون مستندا و همه اون توجیه ها میان وسط که تو بیشتر بدونی و بهتر فکر کنی

و آخر سر اونی که تصمیم می‌گیره قلبته

فقط قلبت

قلبت میگه عقلت بودنشو بپذیره یا نبودنشو

قلبت میگه عقلت جذب کدوم بشه

و این که تو قلب آدما چی می‌گذره فقط به خودشون مربوطه

فقط به خودمون مربوطه که دلمون می‌خواد یه نیرویی تو قلبمون باشه که وقتی خسته شدیم بهش پناه ببریم یا نه،

فقط به خودمون مربوطه که بخوایم بعد همه دوندگی‌هامون، همه لذتامون، همه غما و شادیامون، یکی رو داشته باشیم که دلمون از همیشه بودنش قرص باشه یا نه…

میگن هر تصوری راجع بهش ذات نامحدودشو محدود می‌کنه به ذهن ما ولی خودش میگه من در گرو گمان بنده ام به خودم هستم و مطابق گمان بنده ام با اون برخورد می‌کنم 

هرجوری که خدارو تصور می‌کنید، اگه باورش دارید و اگه باورش ندارید، باورتونو برا خودتون نگه دارید و بشناسیدش

باور بقیه رو بپذیرید

شما رو به هر چیزی که بهش اعتقاد دارید بیاید شروع کنیم به هم احترام بذاریم

به قلب هم احترام بذاریم

آره تو کشوری هستیم که خیلی چیزایی ک دوس نداریم بهمون تحمیل میشه، این تحمیله برا هممونه 

منی که خدارو باور دارم، دارم خفه میشم تو این خفقان و استبداد و کسیم که باور نداره داره خفه میشه

ولی چرا خودمونم داریم خودمونو می‌کشیم؟

چرا انقدر درگیر باور و فکرای هم‌دیگه شدیم که دیگه زندگی عادی مونو یادمون رفته؟

تویی که خدارو قبول داری، خدا بهت گفته توهین کنی؟ خدا بهت گفته با رفتارت یه عده زیادی رو از خودش و دینش زده کنی؟ تویی که خدارو قبول داری و وایسادی پشت این نظام به اصطلاح اسلامی، اسلامی که تو بهش رو اوردی همین قانون وحشی گراییه که الان داره تو این مملکت بی صاحاب اجرا میشه؟ خداوکیلی اسلام و با جبر اینا شناختی و بهش رو اوردی؟ امیر مومنینت رو این جوری بی عدالت پیدا کردی که سنگ اینارو به سینه می‌زنی و به خاطرشون با هم‌نوعت در میوفتی؟

تویی که میگی همه چی تو این دنیا انسانیته، انسانیت میگه به ارزش هم نوعت بی‌احترامی کنی؟ انسانیت میگه هم نوعت و باوراشو مسخره کنی چون فقط مثل تو فک نمی‌کنه؟ چرا فک می‌کنی هر بلایی که این حکومت لعنتی به اسم اسلام سرت میاره تقصیر خداس؟ انسانیت می‌گه نه بدونی راجع به اصل چیزی نه بخونی و بعد بیای هر خری هر غلطی به اسم اسلام کرد بزنی به نام اسلام؟ عزیز دل! فکر می‌کنی؟ واقعا اسلامو می‌خوای با سیاست یه سری خونخوار بشناسی؟

این سیاست لعنتی می‌خواد تفرقه بندازه و حکومت کنه

تویی که انقد فکر کردن بلدی که می‌تونی بگی خدا هست یا خدا نیست، نمی‌تونی فک کنی که نباید به هم توهین کنیم؟ نمی‌تونی با احترام زندگی کنی؟ انقدر به خودت و باورت اعتماد نداری که فقط با خراب کردن و تحقیر کردن باور طرف مقابلت می‌خوای به آرامش و اطمینان برسی؟

بیاید به باورای هم احترام بذاریم

بیاید دین و اصولتونو از حکومت و سیاست جدا کنید

به هرچی که قبول دارید قسم که سیاست خوبیتونو خوشحالیتونو نمی‌خواد

باوراتونو قاطی سیاست نکنید

این باورا فقط اگه کنار هم باشن می‌تونن این نظام بی دروپیکرو مستبد و یه تکونی بدن…

در راه برگشت و از هر دری سخنی

میشه تو سرمای شب مشهد قلدرانه بگی می‌خوام تو صحن بمونم و دعا کنی بارون بیاد که خلوت شه و بارون بیاد

میشه در لحظه تصمیم بگیری و به عزترینت که دلش با دعای کمیل گفتنای تو هوایی شده تو واتس اپ زنگ بزنی و کل یه ساعت و بیست دقیقه رو دور از هم ولی باهم دل بدید به دعا

میشه اونجا قول بگیری که تنها نمونی

میشه حالت بهترین شه

میشه رو زمین بشینی و اشک بریزی

ولی نمیشه حالت خوب بمونه

حرم انگار کن که یه تیکه از بهشته، تا توشی فقط به بچه‌ها فک می‌کنی، هیچ چیز دیگه‌ای، اون فرشته‌های معصومو از ذهنت دور نمی‌کنه، فقط خودتی و همه حسای خوبت، خودتیو فکر کارای کرده و نکرده‌ات

خودتیو سکوت شنوندت

ولی وقتی پاتو از صحن میذاری بیرون، انگار که از همه چی جدا شدی و دیگه فقط تمام ذهنت بچه‌ها نیستن

غم اون همه آدم ِ بی کار تو اون مرکز خریدای نجومی که هیچی مشتری ندارن و ماهی فلان تومن باید کرایه بدن، غم مردمت که حاضرن پول کمتر از حقشونو به خاطر شغل داشتن بگیرن، غم همه اشکاشون، غم همه ناراحتیاشون، غم کشورت، غم کشورت، غم کشورت…

نمیشه از حرم بیرون اومد و خوب موند

نمیشه تو راه خونه خوب موند

نمیشه دید یه عده حاضرن به واسطه یه اپلیکیشن بهت معرفی شن و مسیر سی تومنی از فرودگاه تا خونتونو یازده تومن بگیرن که فقط یه درآمدی داشته باشن

نمیشه

خیلی چیزا میلنگه

چرا حواسمون نیست؟

چرا حال همو خوب نمی‌کنیم؟

و دعای کمیلی که فقط مختص حرم خودشه…

یهویی طلبیدناش تو بهترین زمان ممکن

وقت ندارم تر از الآن!

چشامو میذارم رو هم و به فردای کنکور فکر می‌کنم

به این که اگه فیزیک و صد بزنم، می‌تونم رو کار کردن با اونم حساب باز کنم

به این فک می‌کنم که چقد وویس باید گوش کنم، چقد فیلم باید ببینم، چقد کتاب بخونم، چقد کار کنم، چقد ورزش کنم و…

از فردای بعد از کنکور اصلا وقت ندارم!

دوباره ۱۰ خوابیدنا و ۲ بیدار شدنای خوشگلمو شروع می‌کنم، 

دوباره نقاشی می‌کشم

مکانیکی یاد می‌گیرم، پاراگلایدرو اکی می‌کنم، زبان می‌خونم، برنامه نویسی یاد می‌گیرم، یه عالمه جزوه برا تدریس نجوم می‌نویسم، کلی کتاب اخترفیزیک و کیهان شناسی می‌خونم، منظم استخر میرم، اخر هفته‌ها میرم پیست و حس می‌کنم خوابیدن خیانته

به قول حسین پناهی

حق با تو بود! می‌بایست می‌خوابیدم!

اما به سگ ها سوگند، که خواب کلکِ شیطان است،

تا از شصت سال عمر،

سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند!

گریه می‌کنم با ستاره‌ها…

چند سال از عمرت می‌گذره!

کلی اتفاق خوب و بد برات میوفته. خیلی جاها می‌بری، خیلی جاها می‌بازی. یه عالمه انتخاب درست و غلط می‌کنی، یه روز یه یه جایی به خودت میای که می‌بینی چقد خود الآنت رو می‌پسندی، چقدر فکراش تو همون مسیری جا گرفته که دلت می‌خواسته، چقد مسیر قشنگی رو انتخاب کرده و از همه اون خوب و بدای گذشته چه گلچین خوشگلی برات درست کرده

یه روزی به خودت میای می‌بینی چقد فضای اطرافت رو همه‌چیزای دست چین شده و دلخواهت تشکیل داده

راضی نمیشی هیچ وقت

سال‌ها نفس می‌کشی و زندگی کردنت فقط از اون‌جایی شروع میشه که می‌بینی ذهنت از همه آزمون و خطاهای گذشته، تو همه چی یه آرشیو برات درست کرده و فکرت جهت گرفته

به سمت چیزی که بعد از این همه سال تقریبا به یقین رسیدی همون کاری‌ه که وظیفته تو این دنیا انجام بدی

کاری که اگه انجامش بدی، میتونی خودتو لایق ‌ِ بودن تو این زنجیره بقا بدونی

و زندگی از اونجایی شروع میشه که فکرت و همه هدفت به جهتی میره که بهت آرامش میده

از اونجایی که کم کم، کم کم شروع می‌کنی معنی عشق رو درک کردن

هرچی بیشتر میری جلو بیشتر تو معجزه این کلمه سه حرفی غرق میشی، که متعجب میشی از این که چرا تو حس به جنس مخالف خلاصه‌ش می‌کنن

عاشق میشی

خودتو لابه‌لای شعرای مولانا و صدای شجریان و برنامه ریزی برا ریز به ریز کارای بچه‌ها گم می‌کنی و یادت میره یه روز انقد بچه بودی که می‌خواستی همه پولاتو صرف لباس و وسیله برا اتاق و این چرت و پرتا بکنی، یادت میره انقد بچه بودی که بخاطر سلیقه‌های متفاوتت با بقیه بحث می‌کردی، یادت میره چقدر به خاطر حرفای بقیه، کارتو متوقف کردی تا جوابشونو بدی…

یه روزی 

یه جایی

کم کم خودتو رسالتتو پیدا می‌کنی و شروع می‌کنی به قدم گذاشتن تو مسیری که تهش برات نوره 

دیگه از اون روز به بعد یاد می‌گیری همه انرژی منفیای بقیه رو فقط از خودت دور کنی و زمزمه کنی

«قُل حَسبِیَ‌  الله»

«قُل حَسبِیَ‌  الله»

«قُل حَسبِیَ‌  الله»

و خودش

خود خودش

همه‌ی وجود ِ سکوتش

همه‌ی وجود ِ شنونده‌ش

و همه‌ی وجود ِ حمایت‌کنندش

برا تمام زندگیت بسه

از یه جایی به بعد زندگی می‌کنی

از اون جایی که عشقش تو تموم تارو پودو تنت میشه اعتماد و

فَاِذا عَزَمتَ
فَتَوَکَّل عَلَی الله…

بغلم کن ازم همه چیمو بگیر

زندگی من به دو بخش تقسیم میشه

وقتایی که منطق حاکمه بر من

وقتایی که بغل حاکمه

و امان از وقتی که بغل می‌خوام

فقط باید بخوابم

شب بخیر

امان از دل ِ تنگ ِ سنگ…

دلم زمستونه…

No one needs U when she is here

همین که بودنت معجزه زندگی ِ معجزه زندگیت باشه کافیه…

ستاره‌ها نهفته در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من…

آخرین روزت

عجیب بودی

آنقدر عجیب و دوست‌داشتنی که نمی‌دانم برایت چه بنویسم

غمگینم کردی، بارها و بارها

اما هر بار در صدد جبرانش می‌آمدی و شگفت‌زده می‌شدم

اشک‌هایم شاید در تو به اوج خود رسید اما لبخند‌هایم هم واقعی‌ترین‌ها بود

تو لذت‌بخش بودی

پر از شکست و موفقیت

پر از دوری و نزدیکی

پر از درد و شادی

پر از همه‌ی حس‌های دنیا در کنار هم و این بی نظیر بود :)

خدا به همراهت جانا… 

ای در دل من میل و تمنا همه تو…

عشقت به دلم برآمد و شاد برفت

باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت


این زندگی فقط یک چای کم داشت…

در کوچه پس کوچه این روزها، در پس همه‌ی شلوغی‌ها، یک لحظه‌هایی هم هست که چایم را با عطرت هم می‌زنم…

اینجا برام حکم اون خونه حیاط دار ِ مملو از برگای پاییزی رو داره که وقتی دلم می‌گرفت، می‌نشستم رو صندلی ننویی ِ رو ایوون و می‌نوشتم، می‌شنیدم و می خوندم

همون قدر دنج

همون قدر دوست داشتنی

ولی نمی دونم چی شد که دلم ازش گرفت و دیگه توش دووم نیورد

خونه‌های زیادی رو امتحان کردم اما آدم از خونه حیاط دارش با برگای پاییزی و کلی خاطره کجا می تونه بره؟

اومدم وسایلم رو بریزم تو کوله‌م و برم

نه جایی بمونم

نه متوقف شم

فقط برم…

خونه م رو با همون حال و هوای پاییزی‌ش با جا گذاشتن آخرین یادگاری ترک می‌کنم و از این پس خونه به دوشی‌ها و گذشتن‌ها رو شروع می‌کنم

سفر کردن با یه کوله پشتی همیشه لذت‌بخش بوده، هست و خواهد بود…

چرا می‌نویسیم؟

آرشیو را که زیرو رو می‌کنم، آن اول‌ها که هیچ کس، دقیقا هیچ‌ کس، مخاطب نوشته‌ها نبود،

آن روزهای بلاگفا نویسی با نظرات بسته، با فاصله می‌نوشتم ولی هر نوشتنی برایم دنیا بود

مخاطب آن متن‌ها یا من بودم یا خدا

و چقدر دلپذیر بود

این‌جا دیگر هر چقدر هم که تلاش کنم آن حس خوب را برایم نمی‌آورد

پست را به این قصد شروع کردم که بیایم و بگویم این روزانه نویسی‌ها حال اینجا را بد کرده، باید کم بنویسم

اما چند خط نگذشته، فهمیدم اینجاست که حال مرا بد کرده

هرجا که بروی، هرکسی که بشوی و هر کاری که انجام دهی، همیشه یک عده افراد و یا یک سری کارها هستند که روی مخت باشند، پسندت نباشند، بودنشان اذیتت کند، ولی می‌دانید چیست؟ تازگی‌ها فهمیدم چقدر ذهنم همراه است، وقتی دورش می‌کنم از نا آرامی‌ها دیگر درگیر احساسات بد نمی‌شود و چه اهمیتی دارد که اسمش را بذارند فرار؟ باشد! شما بگویید فرار و من می‌گویم یک راه برای دوباره پیدا کردن آرامش

وقتی چیزی که باعث آزارم می‌شود را می‌توانم از خودم دور کنم، چرا بایستم و بجنگم در حالی که نتیجه ندارد؟

این وبلاگ

با آن مثلا ۵۰ دنبال کننده‌اش و آن ۵ نفری که خاموش می‌خوانند، در حالی که هر پستی یکی و نهایت دو کامنت می‌گیرد، برایم عذاب آور است. همیشه از این قبیل تناقض‌ها متنفر بودم

گلچین آدم‌های عزیزی که اینجا را می‌خوانند فکر کنم در حد همان ۶-۷ نفر است و آرزو می‌کردم کاش فقط اسم همان‌ها را در آن لیست منفور می‌دیدم، ولی دقیقا این هم از آن دسته چیزهای اذیت کننده‌ی اجتناب ناپذیر ِ مخصوص هر محیط است و می‌خواهم دورش کنم…

یک چیزی هم بگویم برای آن پنج مخاطب خاموش 

برسد به گوششان 

شما از منفورترین شخصیت‌های زندگی من بودید هستید و خواهید بود!

اگر خواستم بنویسم، نه برای کسی بوده، و نه برای کاری

نوشتم که آرامش بگیرم و الآن این نوشتن‌ها شده عادت

و هر عادتی هشدار یک بی فکری و بی منطقی‌ست برایم

روزهای این‌جا نوشتن، روزهای عزیزی بودند، خیلی خیلی عزیز

ولی دیگر جای من و روزانه‌نویسی‌هایم در این جا نیست…

پارسال در اسفند بود که از بلاگفای دنجم کوچ کردم به این خانه‌ی گول زننده‌ی از بیرون زیبا

و الان بعد از تقریبا یک سال کوچ می‌کنم به خانه قدیمی‌ام

با همان روش بدون مخاطب کامنت بسته

این یک سال را شریک شدم با شما و ممنون که کنارم بودید

خیلی جاها بودنتان قوت قلب بود

در آخرم این که، این وبلاگ نه دیگر به روز می‌شود و نه حذف

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقی‌ست…

همیشه آدمای خوب این مدلی اومدن ^___^

آن روز‌ها تا همیشه قدردان این روزها باقی خواهم ماند :)

و به خودم افتخار می‌کنم یه جاهایی شجاع شدم و یه سری صحبتا رو با یه سری افراد مطرح کردم که هر کسی جرعتش رو نداره 

در حالی که اول صحبت عرق ریزان و آخر صحبت شاد و خندونم :))

+ منظور از «آن روزها»، آینده است :)

چرت و پرت نویسی‌های اول صبح جمعه:|

گاهی می‌شود که حتی حمام رفتن هم می‌شود دغدغه (دقدغه؟دغدقه؟) 

ولو شدی روی تخت‌ ها (ها علامت جمع نیست، تاکید است خودتان درست بخوانیدش)، ولی جانی نمی‌آید که بلند‌ شی و راه حمام را در پیش بگیری

این روزهایی که شلخته می‌شوم و موهایم هر کدام یه راهی را برای رفتن پیدا می‌کنند را دوست دارم

صب دیرتر از هر روز و ساعت ۹ از جا بلند می‌شوی، تا ۹ و نیم چرت و پرت می‌گویی و صبحانه می‌خوری

بعد میای ولو می‌شوی روی تخت جانت 

به خارش سرت فکر می‌کنی

به اتاقت که بعد از خانه تکانی، حکم آشغال دانی را دارد بس که تمیز است :|

به آرشیو آهنگ‌هایی که از این ور و آنور دست و پاشان کردی و عجیییب حالت را می‌سازد 

به حسین پناهی

به امتحان هفته آینده

به گسسته

به جشن یک‌شنبه که برایت گرفتند 

و آن ته مها ذهنت گریزی هم می‌زند به تابستان

به پیست کارتینگ آزادی

به آقای مرتضوی که می‌گوید فاطمه فقط منتظر است من بگویم دنده پنج هم به اختیار خودش

به سرعت

به ارتفاع پاراگلایدرم

و بعد

به همه این‌ها که فکر می‌کنی، یکهو یک نفر از درون کله‌ات تق تق می‌زند توی مخت که پاشو دختر پاشو

اگر می‌خواهی‌اش بجنب

اگر همه اتاقت ریخت و پاش است میزت که جمع است

و این یعنی درس بخوان

می‌دانید غر غر جزو لا ینفک زندگی من است و این آنقدر قابل لمس است که آقای ش با آن همه صبوری اش، وقتی برای همه غرهایم جواب منطقی داشت، آخرش که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشد، یک برچسب غرغرو می‌چسباند روی پیشانی ام و من آن لحظه حس قورباغه ای را داشتم که… هیچی بقیه اش مهم نیست

خلاصه که از آدم غرغرویی مثل من بعید نیست اصلا که سر آن تق تق زننده‌ هم غر بزند 

ولی خاب از آنجایی که همان قدر که غرغرو هستم از ضایع شدن بقیه هم (من جمله اقای تق تق زننده) لذت می‌برم 

دیگر غر نمی‌زنم و می‌روم سر درس هایم

اها یک چیز دیگر بگویم 

الی می‌گوید بدترین درد دلتنگی است

من می‌گویم درمان دارد

بی حسی

باور بفرمایید یک موقع‌هایی یک مدل حرف زدن‌هایی باعث میشود یک اتفاقات عجیبی در ذهن بیوفتد

انگار آن آدم در واقعیت محو می‌شود و تو دیگر هیچ سنسی نسبت به بود و نبودش نداری

کاملا بی حس

و آنقدر این بی حسی لذت بخش است که حد ندارد

زیرا نه دلتنگی برایش تعریف می‌شود نه هیچ حس کوفتی دیگر

یک فوت کوزه گری دارد که آن را نمی‌گویم :|

چققدددر چرت و پرت گفتم

من رفتم دیگر

خدافظ

بی حاصل

۱۸سال زندگی کردم

احساس می‌کنم هیچ چیز به درد بخوری تو زندگی پیدا نکردم

بی سواد ِ بی سواد

از هر چیزی یه کمشو میدونم

یه ذره نقاشی بلدم

یه ذره خوش‌نویسی

یه ذره شنا

یه ذره ریاضی

یه ذره فیزیک

یه ذره موسیقی

یه ذره فیلم

یه ذره کتاب

یه ذره سیاست

یه ذره خدا

از همشون یه ذره رو می‌دونم ولی همیشه لالم وقتایی که از این چیزا صحبت میشه

و حداقل تو ۶ تای آخری دلم می‌خواد در حد خودم خیلی بدونم

۱۸ سال زندگی کردم ولی انگار ۲ سالمه

از دنیا چی می‌فهمم؟ هیچی

چی دارم تو خودم که بهش افتخار کنم؟ هیچی

اگه بخوام به الآن خودم نمره بدم میشم ۵ از ۱۰۰

امسال تولدم متقارن شد با یه سری تحولات عظیم تو زندگی شخصیم و نتونستم هدف بذارم برا سال دیگم

الآن میذارمش

نمره‌ی اون ۶ مورد آخر رو از ۵ میرسونم به ۱۵

دارم در مقابل حماقت، سکوت کردن رو یاد می‌گیرم…

بعضی آدما واقعا لیاقت ندارن بچه تربیت کنند

واقعا لیاقت ندارن

فلانی ات خبر دارد:)

لالا لالا لالالای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:))‌‌‌‌

من همون استقلالی خسته ایَم که وقتی کاوه گل ثانیه ۳۵ رو زد دیگه بیهوش شدم و ساعت ۲ بیدار شدم دیدم بچه‌ها مصرانه بر سر پیمان ِ «نه یکی نه دوتا می‌زنیم سه تا سه تا» شون موندن

سید ۱۶اُمین کلین شیت آسیاییشو کرده و رکوردشو جا به جا کرده

همه چیم امن و امانه :)

یه سری دلخوشی‌ها تو زندگی هستن بهت کمک می‌کنن بشی همون فرمانده‌ای که بودی

یعنی قلب لعنتی ترین عضو ِ بدن عه

هر بار که زمین خوردم به خاطر این بود که بهش اهمیت دادم و هر موقع که خواستم پاشم، یه تیکشو انداختم دور

دارم سعی می‌کنم تیکه آخرشو در بیارم و بشم همون فاطمه‌ای که عاشقش بودم

امروز آقای مرتضوی بعد از این که ناراحتیمو بابت دیر اومدن گواهینامه دید و بهش گفتم شما نمی‌دونید این دو ساعت رانندگی کردن صب چقد تو روحیم تاثیر داره، گفت خب این که مشکلی نیس، قبول که شدی من هر روز صب میام دنبالت بری دوراتو بزنی بعدم هرجا خواستی پیادت می‌کنم :) خوب تر از این آدم داریم اصن؟ تازه قرار شده گواهینامه گرفتم ببرمشون کلپچ بزنیم :)))

دیگه نمی‌خوام به چیزای بد فک کنم

شب که می‌خوام بخوابم، بچه‌ها یکی یکی میان بغلم، یکیشون سرشو میذاره رو پام

اون یکیشون کنارم می‌خوابه که موهاشو نوازش کنم بقیشونم سرجاهاشون منتظرن که براشون قصه بگم

ولی می‌دونید مشکل اینجاس که خودم وسط قصه خوابم میره 🙊

آخ که چقدر خوبن 

تا وقتی مامانم هست، الی هست و بچه‌ها هستن زندگی مگه میشه بد باشه؟

نچ :)

نمیشه ^___^

من ماگدالینم .. غول تماشا ...