چند سال از عمرت میگذره!
کلی اتفاق خوب و بد برات میوفته. خیلی جاها میبری، خیلی جاها میبازی. یه عالمه انتخاب درست و غلط میکنی، یه روز یه یه جایی به خودت میای که میبینی چقد خود الآنت رو میپسندی، چقدر فکراش تو همون مسیری جا گرفته که دلت میخواسته، چقد مسیر قشنگی رو انتخاب کرده و از همه اون خوب و بدای گذشته چه گلچین خوشگلی برات درست کرده
یه روزی به خودت میای میبینی چقد فضای اطرافت رو همهچیزای دست چین شده و دلخواهت تشکیل داده
راضی نمیشی هیچ وقت
سالها نفس میکشی و زندگی کردنت فقط از اونجایی شروع میشه که میبینی ذهنت از همه آزمون و خطاهای گذشته، تو همه چی یه آرشیو برات درست کرده و فکرت جهت گرفته
به سمت چیزی که بعد از این همه سال تقریبا به یقین رسیدی همون کاریه که وظیفته تو این دنیا انجام بدی
کاری که اگه انجامش بدی، میتونی خودتو لایق ِ بودن تو این زنجیره بقا بدونی
و زندگی از اونجایی شروع میشه که فکرت و همه هدفت به جهتی میره که بهت آرامش میده
از اونجایی که کم کم، کم کم شروع میکنی معنی عشق رو درک کردن
هرچی بیشتر میری جلو بیشتر تو معجزه این کلمه سه حرفی غرق میشی، که متعجب میشی از این که چرا تو حس به جنس مخالف خلاصهش میکنن
عاشق میشی
خودتو لابهلای شعرای مولانا و صدای شجریان و برنامه ریزی برا ریز به ریز کارای بچهها گم میکنی و یادت میره یه روز انقد بچه بودی که میخواستی همه پولاتو صرف لباس و وسیله برا اتاق و این چرت و پرتا بکنی، یادت میره انقد بچه بودی که بخاطر سلیقههای متفاوتت با بقیه بحث میکردی، یادت میره چقدر به خاطر حرفای بقیه، کارتو متوقف کردی تا جوابشونو بدی…
یه روزی
یه جایی
کم کم خودتو رسالتتو پیدا میکنی و شروع میکنی به قدم گذاشتن تو مسیری که تهش برات نوره
دیگه از اون روز به بعد یاد میگیری همه انرژی منفیای بقیه رو فقط از خودت دور کنی و زمزمه کنی
«قُل حَسبِیَ الله»
«قُل حَسبِیَ الله»
«قُل حَسبِیَ الله»
و خودش
خود خودش
همهی وجود ِ سکوتش
همهی وجود ِ شنوندهش
و همهی وجود ِ حمایتکنندش
برا تمام زندگیت بسه
از یه جایی به بعد زندگی میکنی
از اون جایی که عشقش تو تموم تارو پودو تنت میشه اعتماد و
فَاِذا عَزَمتَ
فَتَوَکَّل عَلَی الله…