موسیقی بی کلام خیلی خوبه
میدونی انگار میتونن خاطره ها رو تو خودشون نیگه دارن
میگه این آهنگ منه :)
موسیقی بی کلام خیلی خوبه
میدونی انگار میتونن خاطره ها رو تو خودشون نیگه دارن
میگه این آهنگ منه :)
اگه قرار بود با معجزه به خدا ایمان بیارم، میگفتم وقتی چشام اشکی میشه، دلم میگیره، برام بغلکن بفرست، دیگه هیچی ازت نمیخوام…
روزهای عجیبیه
دست و پا میزنم تو برزخ زمان بین حالا تا کنکور و حالم خوش نیست
آرزو میکردم کاش همین جمعه که میاد، کنکور و بعدش هم رای رُ میدادم و یکم نفس میکشیدم
برای اولین بار یک امتحان جامع از خودم گرفتم، درصداشو تو صفحه تخمین رتبه کنکور میزنم، گوشی رُ میدم دست مامانم، میگم همین ۶۰۰ تا ۷۰۰ رُ قبول میکنی؟ دیگه نمیخوام بیشتر زحمت بکشم
میخنده میگه والا من که چیزی نگفتم، خودت خودتو حبس کردی تو اتاق و هیچ جام نمیای
میگم خسته شدم و
زمزمه میکنم حجم خستگیمو کی میفهمه؟
ولو میشم رو تخت
چراغارو خاموش میکنم و فکر میکنم به سالی که گذشت
تا بهمنش نمیدونم چجوری گذشت
بهمن و اون اتفاقا رُ خوب به خاطر میارم
تولدم…
به قول مشی هیچ وقت آدم روزهای نرمال و اتفاقای نرمال و شادیهای نرمال و غمهای نرمال نبودم
از این همه اتفاق متفاوت تو این سالها لبخند میزنم
به این سه سال ِ آخر زندگیم و همه تصمیمایی که توش گرفتم افتخار میکنم
سر شاسخینو میذارم رو سینم و زیر گوش دلم تکرار میکنم که حالتو میفهمم
بغضتو میفهمم
دلتنگیاتو میفهمم
توام قانون زندگی رُ بفهم
نمیتونی همه چی رُ باهم داشته باشی
از اون ته مها تو وجودم صدا میشه و میگه بین تمام دنیا و آدماش و الآنت، الآنت رُ انتخاب میکنم
و آروم میشم
زندگی میشم
من انتخاب تمام دارایی زندگیم هستم و دلگرم میشم…
این روزا با وجود همه دغدغهها و چالشهایی که تو خونه دارم، اونقدرام بد نیستن
شاید حال خوب بعضی لحظات این روزها رُ تا آخر عمرم هم فراموش نکنم و دلتنگشون بشم…
ادبیات خوندن این موقع شب، همراه آرشیو موسیقیهای مورد علاقهام و خنکای دلپذیر اتاقم، بعد از احساس آرامش ناشی از گلگاوزبون عزیزجون جزو احوالات فراموش نشدنی زندگیمن
این که یادم میاد من آدم تک بعدی زندگی کردن و رباتگونه درس خوندن نیستم، این که شعرو موسیقی داره دو عضو جداناشدنی زندگیم میشه و باید بیش از پیش حواسم رُ بدم بهشون
امیدوارم این یه هفته منتهی به انتخابات با تنشهای کمتری نسبت به چن وقت گذشته تو خونه بگذره و هم من و هم مامانم دوباره برگردیم به همون حس راحتی گذشته، این فضای متشنج دو قطبی تو خونه به شدت همهمون رُ کلافه کرده و بیشتر از همه حسین که میانجیگری میکنه مواظبه که حداکثر جلوی هرگونه بحث ِ منجر به نظام و سیاست رُ بگیره
ولی زندگی هنوز خشگلیاشو داره
هیچ وقتم از دستشون نمیده
فکر بچهها، فکر تابستون و خوندن کتابام، کلاسای موسیقی و همه و همهی چیزهایی که بارها و بارها اینجا نوشته شدن، حالمو روزامو تنهاییامو میسازن…
بالاخره رسنمو برای وقتی ته چاه افتادم پیدا کردم…
اتاق گه گرفته و حوصلهی از دست رفته
انگیزههای ته کشیده و من ِ دست از همه چی کشیده
از زندگیای که توش خفه خون گرفتم متنفرم
متنفرم
متنفرم
متنفرم
چه جوری دوست دارم فاطمه؟
این جوری که برم موهامو شونه کنم، دارشون بزنم بالای سرم، چتریهای فرخورده و پف کرده دورشو با گیره سفت کنم و مغزمو هی و هی و هی محدودش کنم، فشارش بدم، انقدر درد بکشه تا خفه شه، پیرهن مردونهمو بپوشم، بذارم گلبانگ شجریان بپیچه تو اتاق، اتاقو مرتب کنم، میزمو تمیز کنم، از قهر با عمومیا بیام بیرون و یکم ادبیاتی، دینی ای چیزی بخونم، آروم بشم، جز در مواقع نیاز حرف نزنم، ماشین نخوام، بخوابم و دو بیدار شم
تو سکوت خونه، مثه قبلا فقط بخونم و بخونم و احازه بدم این روزا بگذره…
آهاا، آباریکالله دختر خوب، منم ازت میخوام که اجازه بدی این روزا بگذره، اون لحظهای که پاسخنامهت رو دادی به ممتحن، از همون لحظه رهات میکنم از همهچی، میبرمت پیش بچهها
میبرمت به خدا
قبل از این که نفس کشیدنتو فراموش کنی، قبل از این که بمیری
فقط یه ماه و ۲۸ روز دیگه مونده جان جانانم…
هیچ وقت یه جوری برخورد نکنید تو خانواده که بچهتون فقط منتظر باشه از خونه بره
این روزا دیگه واقعا دل و دمقی برای خونه اومدن ندارم
دیگه هیچی نیست ک تو خونه برام جذاب باشه
واقعا شدم یه رباتی که فقط درس میخونه و منتظره که این ۱۵ تیر برسه تا خلاص شه
فکرش بهم احساس خوشبختی میده که اندازه یه جوون بیست و خوردهای ساله که سرکار میره، پس انداز دارم و تو این سالا و به صورت خاص امسال، مهارتهایی به دست اوردم که میتونم از همین تابستون باهاشون کار کنم
این مستقل شدنم، این روزا تنها حس خوبیه که بهم امید میده، این که مجبور نیستم به خاطر خرج خودم و هدفهام آویزون مامانم باشم
واقعا خیلی وحشتناکه که منو مامانم ۱۸۰ درجه نظرهای مخالفی تو سیاست داریم و هیچ کدومم نمیتونیم حرفای اون یکیو بپذیریم
یه روز بهش گفتم من میتونم این اطمینان رو بهت بدم که کار خلاف شرعی نکنم چون با اصول خودم سازگار نیست اما بی اندازه و هرلحظه تو آینده منتظر باش که کار خلاف عرفی از من سر بزنه و فک کنم از اون روز کلا همه چشمهای امیدی ک به من داشت رو بست
میدونید واقعا ناراحت کنندهس
هیچ احساس خوبی دیگه تو خونه ندارم
اگه بچهدار شدین، بپذیرید که بچهتون قراره یه انسان مستقل بشه و شخصیت و انتخاب مورد علاقه خودش رو داره
این که حامیش باشید به معنی این نیست که از همه چی محرومش کنید چون میخواید ازش مراقبت کنید
دیروز سنجش دادیم و بعدشم رفتیم نمایشگاه
کلی اتفاق افتاد کلی کتاب خریدم
با یه آدم خیلی خیلی خیلی خیلی عزیزو مهربون و قابل احترام از نزدیک رو به رو شدم و یه عالمه از مسیرو کنارش بودم و واقعا لذت بردم
امروز رفتم جواب سنجش رو گرفتم
به جز تراز ۱۰ هزار فیزیک و ۸ هزار ریاضی و ۷ هزار عربی بقیش رو به وضوح گند زده بودم
خیلی دلم می خواد بنویسم یه عالمه دیگه
خیلی دلم میخواد کتابامو پهن کنم عکس بگیرم بذارم اینجا
ولی واقعا دیگه هیچ رمقی ندارم
من
به معنای واقعی کلمه
از این زندگی
خسته شدم…
انتخاب سبک موسیقی، فقط انتخاب چیزی که گوش میکنی نیست، انتخاب روش زندگیه…
سالیان سال در تلاش برا ساختن زندگیای بودم که ازش لذت ببرم و لذت بردن درست از اونجایی شروع شد که پای موسیقی سنتی و صدای شجریانها و دیگر اساتید موسیقی سنتی به خلوتهام باز شد.
تو گوش میکنی و زندگیت به سمت و سویی میره که سالها تلاش میکردی که بهش برسی
صدای ساز و آواز دلنشینشون چنان صفایی به زندگیت میده که هز میکنی و خود به خود، خودت و اخلاقت و علایقت چنان چارچوببندی میشه در قالب موسیقی سنتی که متعجب از این همه تاثیر مثبت بیشتر سعی میکنی خودت رُ تو فهمیدنش غرق کنی
و لذتبخشتر از این برا من دلمه که در کنار این شاهکارهای ایرانی و اصیل و دلنشین، به صورت سیری ناپذیری شاهکارهای موسیقی جهان رُ هم طلب میکنه و ازم میخواد بیشتر از اینی که الآن هست از موسیقی لاتین و فرانسوی و … بهره ببرم
این مرزبندی کلاسیک و سنتی و علاقه به سازهای غربی و ایرانی و به صورت همزمان و بدون اختلال چنان شور و شعفی در من به وجود میاره که این روزها رُ برای رسیدن بهشون بی معطلی و با تمام توان و به بهترینشکل بگذرونم و به تابستونی برسم که برا من یه شروع رسمی برای «خودم شدن» هست.
هیچ چیز هیچ چیز تو زندگی جذاب تر از این نیست که دونه به دونه بشی همون کسی که سالها قبل دلت میخواسته باشی
و حالا بعد از ۱۸ سال و اندی، حتی خوشحال باشی از این که چرا خیلی چیزهارو قبلتر تجربه نکردی
شروع کتاب خوندنها تو حوزههایی که حالا مشخصتر از همیشه تورو به سمت بیشتر دونستن راجعبه شون میکشن و شخصیت ِ مطابق سلیقه و تجربه، شکل گرفتت که قراره با این کتابا به سمت کامل شدن هدایت بشه
هنرهایی که باور به علاقه داشتن بهشون بعد از چندین سال چیزهای مختلف رُ تجربه کردن برات مسجل شده و عشق به رانندگی که برات مثه نفس کشیدنه
علاقه به هیجان و فوتبال و ارتفاع
در کنار هدف والایی که تو راه المپیاد در من نهادینه شده
و همه اینایی که حالا به من نشون میده که خودم رُ میشناسم و این والاترین چیزیه که بعد از دوستی با سکوت شنونده به دستش اوردم.
دیگه میتونم ادعا کنم که آدم خوشبختی هستم و این خوشبختی حالا که داره در مسیر رسیدن به هدفها سمت و سو میگیره، میتونه به موفق بودن هم برسه :)
چندین ماه پیش، نمیدونم چی شد که یهویی سر از خونه یه دانشجو تو بیان دراوردم
پستاش ناراحت بود
از مشکلات پذیرش گرفتن تو ایران و سختیهای بی حد و حصرش مینوشت و یه بار در خلال صحبتای زیر پست متوجه شدم که تو همون دانشگاهی داره درس میخونه که لیبل بهترین دانشگاه ریاضی و مهندسی ایران روش خورده و من و خیلیای دیگه داریم تلاش میکنیم بهش برسیم
دلم گرفت اون روز
با این که میدونستم تو چه آشغال دونیای زندگی میکنیم، ولی بیشتر و بیشتر تر دلم گرفت چون تو بهترین دانشگاه همین آشغال دونی هم باز در حق رشتههای مختلف اجحاف میشه…
با استادایی که نمیدونم چه پدرکشتگی ای دارن با ریکام دادن و پذیرش گرفتنت!
بین همه این انزجارا، حال اون دانشجو، حال تلاشاش، یه جا نموندنش حالمو خوب میکرد!
وقتی ترامپ اومد و از همه دانشگاههای آمریکا ریجکت شد، دنیا رو سر منم خراب شد
نمیتونستم باور که یه نفر دیگه اسیر شده اینجا و باید همین چن سال باقی مونده از بهترین سالهای عمرشم اینجا بمونه
اما خیلی زود همه چی برام عوض شد
اون دانشجو کسی نبود که بشینه یه جا و از دست رفتن آرزوهاشو نگاه کنه
هزار بار همه اتفاقای بدش براش تکرار شد ولی آدم جنگیدن بود
انقدر جنگید و جنگید تا بالاخره رسید به یه چیزی شبیه همونی که میخواست
ولی میدونید
جنگ جومون الان خستهس
به اندازه سربازی که یه تنه میخواد یه سپاه رُ پیروز میدان کنه و همه جلوش وایسادن
هیچ کس نخواست که پیروز بشه ولی اون شد
وقتی تنهایی و یه تنه یه جنگ رُ میبری، همه چی بیاهمیت میشه
وقتی به باور قدرت درونت میرسی، همه چی بیاهمیت میشه و این اصلا دور از انتظار نیست
ولی مهم اینه که یه نفر دووم میاره و یه کاری رُ تا آخرش انجام میده…
دختر جنگجو
به ثمر نشستن تلاشهات مبارک :)
حالا که هیچی خوب نیس
فوتبال که هست
فوتبال رُ که هنوز دارم…
امشب دلم میخواد فک نکنم به درس
زودتر از همیشه برم تو تخت و چشامو ببندم و به تو فک کنم
تصورت کنم که رو صندلی کناریم نشستی
دستان به زیر چانه نگام میکنی
برات حرف میزنم
به صدام گوش میکنی
باشکوه ترین کاری که آدما انجام میدن، پا گذاشتن تو مسیر رویاهاشونه و نمیدونی چقدر از دیدن شکوهت لذت میبرم
این که نیستی برام درد داره ولی فقط به خاطر نبودنت
نه به خاطر دلیلش
ولی دیگه حداقل به خودم قول میدم بعضی شبا، فقط بعضی شبا، واقعیترین باشی تو فکرام
انقدی که صب پاشم و ببینم دستامو دورم بغل کردم…
من همون دختریم که وقتی همه گفتن دفعه اول شهر رُ، افسر فقط میخواد بندازه، گفتم من قبول میشم
و قبول شدم
یکی بهش بگه که دفعه اول قبول شدم ^__^
شاید این آزاردهنده ترین حس قشنگ دنیاس که ده شب بیاد دم خونتونو به خاطر اشتباهی که کردی بغلت کنه
بیخود نیست که از وقتی اومده تو زندگیم بی اهمیت تر شدم به آدما و رفتاراشون
فقط یه دونه از اینا بسه تا آدم بیخیال کل دنیا شه و هیش کی براش مهم نباشه و فقط دیوونه وار بخنده، عاشق شه، گریه کنه و به جنون برسه
اگه داشتن تو معجزه خدا نیست پس باید تعریف معجزه رو عوض کرد…
ببخشید که انقد اذیتت میکنم خب؟
خدایاااا
شکرت
شکرت
شکرت
شکرت
شکرت به خاطر چیزی که نمیتونم به زبون بیارم و میدونی چی تو دلمه
میدونم که باید تغییر کنم
سکوت؛
تازه دارم میفهمم چقدر بزرگه و چقدددر باید بزرگ بشم به خاطرش
تازه فهمیدم ذهنم چقد باید از حاشیه دور باشه و من چقدر دارم حاشیه میرم
سکوت؛ مرسی که یادم میاری چجوری کج نرم
مرسی که هستییییی عزیزدلممممم ^_____^
از ۱۳ سال پیش تاحالا یه روزایی تو سال هست که تمام مامان میشه غم
انگار که یهو همه خبرای بد عالم بهش رسیده و حقیقتش اینه که فقط تلخ ترین حادثه و خبر زندگیش براش تکرار میشه
رفتن بابا برا بچهها یعنی کم شدن یکی از فرشتهها
ولی برا مامان یعنی از دست دادن همه تکیهگاهش، همه آرامشش و همه سهم خوشحالیش تو زندگی
بچه با مهر مادر میتونه نبود پدرو تحمل کنه
ولی هیچ وقت جای خالی مرد با بچه برا زن پر نمیشه
آبان یعنی اومدن و رفتن بابا، هفته اولش پاتو بذاری تو این دنیا و تمام دنیای یه زن شی و هفته بعدش با رفتنت، دنیاشو ویرون کنی
همین طور آذر و اسفند روزای نامزدی و عروسی
نزدیک روز پدر که میشه نباید بذارم از خونه بره بیرون
بابا
میشه از اون بالا بیای پایین و مامان رُ آروم کنی؟
میدونی که آروم کردنش فقط کار خودته هوم؟
میدونم که هیچی یادت نرفته، میدونم که هواشو داری، میشه بیشتر باشی؟
نگاش کن، تمام زندگیشو گذاشته مارو بزرگ کنه
نمیخوای با کنارش اومدن یه ذره ازش قدردانی کنی؟
میشه یه حرکتی بزنی؟