روزهای عجیبیه
دست و پا میزنم تو برزخ زمان بین حالا تا کنکور و حالم خوش نیست
آرزو میکردم کاش همین جمعه که میاد، کنکور و بعدش هم رای رُ میدادم و یکم نفس میکشیدم
برای اولین بار یک امتحان جامع از خودم گرفتم، درصداشو تو صفحه تخمین رتبه کنکور میزنم، گوشی رُ میدم دست مامانم، میگم همین ۶۰۰ تا ۷۰۰ رُ قبول میکنی؟ دیگه نمیخوام بیشتر زحمت بکشم
میخنده میگه والا من که چیزی نگفتم، خودت خودتو حبس کردی تو اتاق و هیچ جام نمیای
میگم خسته شدم و
زمزمه میکنم حجم خستگیمو کی میفهمه؟
ولو میشم رو تخت
چراغارو خاموش میکنم و فکر میکنم به سالی که گذشت
تا بهمنش نمیدونم چجوری گذشت
بهمن و اون اتفاقا رُ خوب به خاطر میارم
تولدم…
به قول مشی هیچ وقت آدم روزهای نرمال و اتفاقای نرمال و شادیهای نرمال و غمهای نرمال نبودم
از این همه اتفاق متفاوت تو این سالها لبخند میزنم
به این سه سال ِ آخر زندگیم و همه تصمیمایی که توش گرفتم افتخار میکنم
سر شاسخینو میذارم رو سینم و زیر گوش دلم تکرار میکنم که حالتو میفهمم
بغضتو میفهمم
دلتنگیاتو میفهمم
توام قانون زندگی رُ بفهم
نمیتونی همه چی رُ باهم داشته باشی
از اون ته مها تو وجودم صدا میشه و میگه بین تمام دنیا و آدماش و الآنت، الآنت رُ انتخاب میکنم
و آروم میشم
زندگی میشم
من انتخاب تمام دارایی زندگیم هستم و دلگرم میشم…