ولی دیگه وقتشه برن پیش بچههایی که باهاشون بازی میکنن
هرچند که خودخواهانه دارم چنتاشونو نگه میدارم…
بردیم
نوش جون جوونامون که دارن همین جوری درو میکنن :)
دست شماره ده دوست داشتنیمونم درد نکنه با این تیم جوون و جسوری که درست کرده :)
ولی خب دربی وقتی دربیه که من ِ دخترم اندازه همه اون مردایی که امروز اونجا بودن و عشق کردن حق داشته باشم تو اون ورزشگاه لعنتی دوست داشتنی که مثلا اسمش «آزادی»ه عشق کنم
جیغ بزنم شعار بدم تشویق ایسلندی و موج مکزیکی برم صورتمو آبی کنم
ولی خب
بی خیال بابا :) بچه هارو بگو کلید کردن رو سه :))
پرسپولیس تو کل فصل ۵ تا خورده بود تو این بازی ۳تا خورد :دی نوش جونتون رفقا ^___^
تا همین یه ساعت پیش بیرون بودیم
تا ۸ که کلاس داشتم بعد از اونم مامانم اومد دنبال من و رفتیم دنبال حسین و به مناسبت این برد دوست داشتی شام رفتیم بیرون :))
برگشتنی هم گل سر خریدم ^___^
+ اگه اون پستای قدیم ندیمای منو خونده باشین یه تغییر چشمگیری تو نوع نوشتن میبینین و خب این به خاطر آپشن ِ داشتن یا نداشتن ِ مخاطبه… صخی میگه مخاطب مهمه ولی مهم تر اینه که کنج امن بلاگت همیشه قابل اعتماد و بدون تکلف بمونه:)
خب راستش احساس میکنم نمیشه دیگه انقدر بی توجه به همه چی حرف زد
من دلم میخواد بیام اینجا و از هرچی تو ذهنمه بنویسم، از همه اتفاقایی که میوفته و دوسشون دارم یا از همهی احوالات بدم
اما احساس آرامش ندارم
یه مدت رمزدار مینوشتم برا آدمای واقعی ای که اینجان فک کنم دوباره باید همین کارو کنم و خب این امنیت و آرامش بیشتری برام داره
تا جایی که یادم باشه دوباره رمزو برا کسایی که بودنشونو دوس دارم میفرستم اگه کسی هم بود که تا امشب چیزی براش نیومد اگه خواست بپرسه رمزو
+ شملیا هنو اینجارو می خونی؟ اگه می خونی یه پیام میدی؟ آدرس وبتو گم کردم… دلم برات تنگ شده دختر
در راستای هیچ غلطی نکردنهای دیروز تصمیم گرفتم امروز رو هم درس نخونم تا یه ذره به کارام سامون بدم
و خب مهمترین کارش شکسته شدن طلسم پاک نکردن تلگرام بود که امروز با مرتب کردن اطلاعات و آهنگام بالاخره پاکش کردم…
حس می کنم زندگیم فقط یه جایی وسط ذهنمه دور از شبکههای اجتماعی و دور از تنشهای دنیای واقعی
دنیا از نظر من یه الگوریتم خیلی حساب شده و دقیقه که کوچکترین چیزهایی که با الگوریتمم جور در نمیاد آزارم میده
خیلی از چیزهایی که از نظر بقیه اصلا ارزش فکر کردن و اعصاب هزینه کردن نداره منو به شدت به هم میریزه و خب طبیعتا با بروز دادنشون اطرافیانم خیلی اذیت میشن
این همه سختگیری رو درک نمیکنن و اصلا متوجه نیستن که چقدر همه چی داره برام دردناک میشه
از سیگار کشیدن یه نفر کنار خیابونو زیر پا له کردن فیلتر سیگارش بگیرید تا مسائل فرهنگی و سیاسی و حتی ناآگاهیهایی که خیلیا تو علم دارن
و خب احتمالا خیلیاتون اصن براتون مهم نی این مسائلو برا مردم بررسی کنید
همین که خودتون خوب باشید کافیه
به شدت به شدت و به شدت درگیر یه قانون مندی وحشتناک شدم و این روزا همه جا پر از هرج و مرج
در راستای همه تنشایی که دارم تصمیم گرفتم آروم بشم
خیلی خیلی آروم
و خیلی کم حرف بزنم
حالا که از نظر بقیه همه چیزایی که تو ذهنمه فقط سختگیری و افراطه خب نباید بهشون بگم دیگه
باید فقط تو دفترم بنویسم
از همه نا آرومیها و نگرانیهام
شاید بعدها یکی پیدا شد که از نظرش حرفام منطقی باشه…
شدیدا به یه نفر نیاز دارم که درکم کنه
کاش یه روانشناس خوب بتونم پیدا کنم…
شما کسیو میشناسین ؟
بعد از انتشار پست با دیدن پیام خصوصی نوشت: آقاگل یعنی شما فوقالعاده ای :)) به قدری ذوق مرگ شدم از دیدن اون لیست فوقالعاده که هنو تو هنگم ^____^ خدا همه اموات و بستگان و وابستگان و نبستگان و خلاصه همه روو بیامرزه براتون… صد در در دنیا و ده هزار در آخرتم برا خودتون ^____^ ممنانممم :))
پ.ن: لازم به ذکره که یه لیست کامل از آهنگای قدیمی ای ک میپسندیدن رو برام فرستادن ^____^
حالا من اومدم یه فیلم ببینم
عدل همون موقع باید لپ تاپ آپدیت شه
اه اه اه -_-
کتابخونه که میرم، یه سری از بچهها به واسطه دوستاشون که از من سوال میپرسن، میشناسنم و گاه و بیگاه آدمای مختلفی میان که حالا یا سوال ریاضی دارن یا فیزیک که این آخریا به عربی و اینام رسیده!
این خیلی تاثیر مثبتی رو درس خوندن من گذاشته!
موقعی که دارم درس میخونم همش خودمو مجبور می کنم اون مبحثی که الآن خوندمو یه بار تو ذهنم برا خودم مثه یه معلم توضیح بدم که یه موقع یکی ازم پرسید نمونم توش!
و خب واقعا آدم تازه وقتی میخواد یه مبحثی رو درس بده خیلی خوب اونو یاد میگیره…
بماند که من به خاطر همین توضیح دادنم تازه دارم میفهمم چه ول وشویی تو نظام آموزش پرورشمون هست و بچهها واقعا چقدددررر الکی و بی سواد دارن میان بالا و همه تمرکز معطوف شده رو مدارس خاص
خیلی حال بدیه که آدمایی رو ببینی که به خاطر معلماشون، با وجود علاقه و استعداد زیادی که دارن، از یه درس زده میشن و به جایی میرسن که اون درس و حتی حذف میکنن…
درس دادن همیشه برا من عشق بوده، این که یکی بهم میگه تو با توضیح دادنت نگاهمو به ریاضی عوض کردی، واقعا یکی از بهترین حساییه که تجربش کردم و خب واقعا هم دارم تاثیرشو میبینم
این که چقدر درسارو عمیقتر یاد گرفتم
و یا چقدر انگیزم برا درس خوندن زیادتر شده درصورتی که قبلا (همین اوایل امسال) خیلی کسل درس میخوندم
خلاصه که وقتی میبینید یه سری عوامل درونی و بیرونی باعث میشه حالتون بد باشه، اون چیزی نباشید که دلتون میخواد و کلا کلافه بشید، شروع کنید به گشتن تو خودتون و پیدا کردن کوچکترین چیزهایی که خوشحالتون میکنه و اون کارهارو به هر طریقی که میتونید و تو هر سطحی که در دسترستونه انجام بدین…
من اشتباهم این بود که میدونستم چقدر تدریسو دوس دارم ولی فک می کردم حال خوبم فقط وقتی میاد که برم نجوم درس بدم و پول دربیارم و اینا و همین که امسال به خاطر کنکور نمی تونستم این کارو انجام بدم کلی بهم ریخته بودتم! غافل از اینکه از این حس خوب الان که نه توش پوله و نه نجوم، خبر داشته باشم…
خوب است گاهی وقتها، بنشینیم و درست حسابی دور و برمان را برانداز کنیم، یک نگاه خریدارانه به خودمان و اوضاعمان بیاندازیم و ببینیم کجای کاریم؟ تا حالا چه کردیم؟ از کردهها و داشتههایمان چه نصیبمان شده؟
یک وقتهایی باید بشینی و ببینی در مملکتی زندگی میکنی که علی ِ عادل را امام خود میپندارد و یک تن وزن اسم «نظام جمهوری اسلامی»اش است و در دادگاههایش، دزدان میآیند و میروند و زیر میزهارا از پولخردهایشان پر و خالی میکنند و صاف صاف در چشمت زل میزنند میگویند خوب کردم خوردم، نوش جانم، میتوانی بیا بگیر…
و از آن طرف نگاه کنی به آن بالاییها که به مناسبت انتخاب شدنشان در فلان انتخابات توسط مردم گرسنه، نزدیکان را دعوت میکنند و سکه سکه سهم هر خانواده را درون کاسهاش میاندازند…
یا نگاه کنی به عیش و نوشهای آقازادگانشان در شبهایی که گورخوابها خانه ابدیشان را با گرمای تنشان گرم میکنند…
و نگاه کنی به ماشینهایشان آن زمان که پشت چراغ قرمز متوقف میشوند، کودکان کار و مردم فقیر را میبینند و دردشان نمیآید…
و به خیلی چیزهای دیگر که گفتن ندارد
از دلایل حکمهای زندانیان سیاسی بگیرید تا وضع اشتغال و حتی کوچکترین رفتارهای انسانی…
ما بد شدیم
ما از وقتی اسم جمهوری اسلامی را سپر کارهای اختلاف انداز طبقاتی و غیراسلامی مان کردیم بد شدیم…
ما از وقتی پولمان را خوردند و دم نزدیم بد شدیم
از وقتی حقمان را پای مال کردند و از اسمشان حمایت کردیم بد شدیم
از وقتی بدبختی و بیعدالتی و دروغ و اختلاص و زور را در جامعه دیدیم و بازهم از این لوگوی قلابی جمهوری اسلامیشان دفاع کردیم بد شدیم
از وقتی جای جوانان نخبه و تحصیل کردهمان، فک و فامیل فلان رییس و فلان آدم را در بازار کار دیدیم و دم نزدیم بد شدیم
ما بد بودیم
بد بودیم که همان موقع وقتی بنیانگذار این حکومت به ظاهر اسلامی، انگ خیانتکاری بهمان زد هیچ نگفتیم
که نفهمیدیم جمهوری یعنی با مردم بودن و اسلامی یعنی قوانین خدا
یعنی حق به مردم
عدالت برای مردم
آسایش برای مردم
ما معنی حرفهایی که میزدیم را نفهمیدیم و گول یک اسم را خوردیم
ما معنی بی احترامیهایمان را نفهمیدیم و شدیم طوطی دستگاه پر تب تابشان
در راهپیماییها و نماز جمعهها بر نصف دنیا لعنت فرستادیم بی آنکه فکر کنیم دولت مردم نیست
پرچمهایشان را آتش زدیم، خندیدیم و نفهمیدیم پرچم یعنی هویت یک ملت، نفهمیدیم پرچممان را سعودیها آتش زدند و دل ما بود که به درد آمد… ما بودیم که شکستیم نه دولتمان، و یک لحظه فکر نکردیم کودکی که آن سر دنیا رفتارهای وحشیانه و از سر تنفر و کینه مارا میبیند چه حسی دارد…
ما سالهاست بازیچه دولت و حکومتان شدیم بی آنکه بفهمیم در بازیهای سیاسی بین دولتها فقط قربانی هستیم…
قربانی بخور بخورهایشان، لذتهایشان، خوشیهایشان…
و نفهمیدیم هرچه میکنیم، بر سر خودمان خراب میشود، اسیر سیاسی بازیهایشان شدیم و نفهمیدیم همانقدر که ما بی تقصیر در کثافت بازیهای دولتمان هستیم، دیگر ملتها هم بی تقصیرند…
سالها شمشیرمان را از رو برای همه بستیم و من من هایمان گوش دنیا را کر کرد، به همه کمک کردیم و خودمان ماندیم بی دفاع، همه را سیر کردیم و خودمان ماندیم گرسنه، برای همه دل سوزاندیم و هموطنانمان از همه چیز محروم…
ما بد کردیم
ما به خودمان، به هموطنانمان و به آیندگانمان مدیونیم…
به خاطر همه آرامشهایی که حق بود داشته باشیم ولی نداشتیم
به خاطر همه آسایشهایی که حق بود داشته باشیم ولی نداشتیم
و به خاطر همه آزادیهای سلب شدهمان
به خاطر همه حقوق زیر پا گذاشته شدهمان
به خاطر همه دست درازی ها به زندگی و شخصیتمان
ما مدیونیم و کاش این عینک کور کنندهای را که به چشممان زدند بکنیم و دوباره ببینیم
با عقلمان ببینیم که چگونه ویران میکنیم خود را
فقط کاش اگر خدارا قبول دارید، یک بار فقط بروید ببینید حکومت اسلامی در کلام علی یعنی چه
یک بار بروید ببینید حکومت الهی در قرآن یعنی چه
آن وقت اگر فقط یک چیزی از آن را در حکومت انقلابیتان پیدا کردید، فردا و همهی روزهای مانند فردا را از آن دفاع کنید…
امتحانم نسبت به امتحانای قبلیم عالی شده
اونم با پیشرفت چشمگیر تو عمومیا 🙈
ولی خب همچنان اون بعد بی دقتی داره دانه دانه تستامو میسوزونه :(
و خب قطعا خیلی اعصابم خورده که نتیجه یه ماه درس خوندم باید به خاطر بی دقتی انقد کمتر از سطح سوادم باشه :(
میشه اگه می تونید کمک کنید؟
من چجوریییییی بی دقتیمو کم کنم؟
لطفا کمککککک :(
دیشب که از کتابخونه اومدم حقیقتا جنازه بودم و استقلال بازی داشت
مامانم میگفت نیمه اول خیلی خوب بازی کردن، خیلیم ناداوری شده در حقشون و اینا
خلاصه تا دقیقه ۶۰ نشستم دیدم نه نمیشه، دارم میمیرم… فقط دعا کردم به حقشون برسن :) و خوابیدم
نمی دونم ساعت چند بود، حسینم استادیوم بود، فقط یادمه یه سری صدای جیغ و دست و خوشحالی کردن مامانم بود که از خواب پریدم رفتم تو هال به حالت گیج و منگ و مامانم که چشمش به من افتاد با همون حالت خوشحالیش گفت عه خواب بودی ؟ 🙊🙈
گفتم مهم نی، برد؟
گفت آرههههههه 😍 و با کلی ذوق همه صحنه های مهم این نود دقیقه رو برا من توضیح داد :))))
الحق که عشقه این بشر :))
استقلالم که فقط میگم امیدوارم خدا دلشونو به هر نحوی شاد کنه که باعث شادی اییییینننن همه خانواده و اون کسایی که تو استادیوم بودن، شدن :)
دمشون گرم که مردونه و با این همه جوون رفتن جلو و خب خداروشکر که حقشونم گرفتن :)
/ یکی از لذت بخش ترین کارای دنیا گل خریدن برا مامانه که انقدر با گل مریمش عشق میکنه که میکشتت جلو و بوسه میکاره رو لپت :)
/ فقط ریاضی توضیح دادن به n نفر بین هر درس دینی، میتونه آدمو زنده نگه داره :)
/ سرعت دانلود ایرانسل لامصب چقد زیاده :| 2400KB per sec 😐
/ خستمممم خسته :( ولی یه عالمه دلم میخواد بنویسم :(
/ تا حالا با یه تیکه چوب نازک تو جیبتون، وسط یخبندون دستاتون گرم شده؟
/ یه عالمه کار دارم… آخ این پنجشنبه بیاد فقط…
/ فرهاد چقددرر خوبه
/ چقددرر موسیقی قدیمی عتیقه دوس دارم
/ یه لاکچری -> گرامافون داشتن
/ از ساعت ۲ بیدارم
/ خستمممممممم
/ شب بخیر همگی
ببین عزیزجان میدونم خستهای :(
اما خو نگاه
پنج شنبه امتحان داری
هنو ادبیات و دینی و شیمی آلی نخوندی
آزمون پارسالو نزدی
نکتههاتم مرور نکردی
بعد چقد وقت داری؟ فردا و پس فردا :|
ببین دو راه داری یکی این که الان با خستگی درس بخونی یکیم اینکه بخوابی ساعت ۲ پاشی و شروع کنی به درس…
خو من دومیو ترجیح میدم پس توام دومیو انجام میدی :|
دقیقا با همین حجم دموکراسی -_-
خاب همه چی تصویب شد و به نتیجه رسیدیم
بریم که داشته باشیم ادامه ماجرا رو …
تابستون که رفتیم شمال، من طبق معمول همیشه جت اسکی سوار شدم و خب اصولا اعتقاد دارم همه هیجانش به تکی سوار شدنه به خاطر همین تکی سوار میشم
این دفعه بعد از این که آقاهه محدوده رو بهم نشون داد، بهم گفت وقتی تایمت تموم شد خودم میام دنبالت و من یه باشه ای گفتم و راه افتادم… میرفتم دورترین جایی که اجازه میدادن و و خب انقدر گاز میدادم که واقعا دستم خسته میشد… یادمه اون آخرای تایمم که خودم کم کم متوجه شدم دیگه باید برگردم، صدای یه جت اسکیو از پشتم شنیدم و خب بهترین راه برای بیشتر سواری کردن این بود که بدون این که بهش نگاه کنم تخته گاز برم تا دور ترین جایی که میشد رفت… کنار اون پرچم قرمز، و وقتی میخواستم دور بزنم جت اسکی خاموش شد… تو این مدت آقاهه هی به من نزدیک و نزدیکتر میشد و من هرچی استارت میزدم روشن نشد که نشد… وقتی بهم رسید خودشم امتحان کرد و چنتا کار گفت ک بکنم ولی روشن نشد! به من گفت تو همین جا بمون من برم بکسل بیارم، من گفتم باشه و رفت… نزدیک غروبم بود و فقط من از جت اسکیا تو دریا بودم، اون ده دقیقه فوقالعاده بود، یه دریای ژرف و آروم و یه سکوت محض که دیوونه کننده بود… برا اون ده دقیقه به تنهایی چندین خط میتونم بنویسم اما یکی از فکرای بولدی که فقط تو ذهنم بود این که بپرم تو آب…
وقتی مرده اومد و داشت طنابو به جت من میبست:
+ آقا میشه بپرم تو آب؟
- بپر :)
+ (متعجب)
- شنا بلدی؟
+ آره
- بپر…
و پریدم… یه چن متر شنا کردم و از جتا دور تر شدم و له شدم بس که این آب سنگینه! به قدری خسته شده بودم که حس میکردم یه هجده چرخ از روم رد شده
وقتی آقاهه کارش تموم شد و میخواستم دوباره سوار جت اسکی شم، وقتی پشتش رسیدم اصلا نمیتونستم حتی یه ذره خودمو بکشم بالا، به قدری بدنم تحلیل رفته بود که حس میکردم جا پای جت اسکی برام یه قله غیرقابل فتحه و خب مرده از دریا و سنگینیش خبر داشت، اول بهم گفت که یه ذره استراحت کنم و وقتی بازم نتونستم بیام بالا خودش اومد رو جت منو دستمو گرفت و کشوندم بالا… خب اون لحظهها جزو یکی از بهترین لحظههای زندگیم ثبت شد ولی تا هفتهها بعدش من به قدری بدن درد داشتم که حد نداشت
همه اینارو گفتم که از یه تشابه بگم
بعضی موقعها هست، یه اتفاقاتی میوفته و همش غمه، تمام زندگیت میشه غم
انقدی که هرجارو نگاه میکنی اون غمت و همهی دردای مربوط به اون مدام جلو چشمته
این وقتا واقعا واقعا اگه کسی نباشه نمیشه
اگه خودت غریقم باشی، بعضی موقعها که غم دورتو میگیره و سنگین میشی و نمیتونی ازش در بیای، باید یکی باشه…
یکی باشه که دستتو بگیره و بکشتت بیرون…
این چند هفته اخیر، با همه اتفاقای بدش، شده بود دریای غمم…
شده بود دریای غمم و من فقط سرم بیرون بود که بتونم نفس بکشم و نیاز داشتم به غریق
به یکی که نجاتم بده…
روز تولدم، واقعا تولد بود…
روز نجاتم از مرگ میون غمهام، که اگه یه ذره دیرتر شده بود نمیدونستم چی به سرم میاد… نمیدونستم چه اتفاقی میوفته…
ولی دیگه مهم نیس… چون اون روز من دوباره متولد شدم، با دید جدید به دنیا، با حس جدید به دنیا و با عشق ِ عجیب ِ جدید به زندگی!
آدما همیشه نجاتدهنده شونو یادشون میمونه… من نیز هم…
این روزهای تازه زندگی جدید، عجیب دلچسبن، عجیب…
حس خوب زندگی کردن برای هدفی که شده تمام ذهن و زندگیت و شما تصور کنید صبحتونو با صدای گرم داریوش رفیعی که میخونه «گلنار گلنار کجایی کز غمت ناله میکند عاشق وفادار…» شروع کنید و زمزمه کنان صبحونه بخورید و آماده شید برا رفتن به کتابخونه، با یه توفیق غیر اجباری تو اون هوای تازه اول صبح ده دقیقه پیاده روی کنید و به همه خاطرات خوب و اتفاقای خوب آینده فکر کنید
اصن مگه میشه آدم عاشق این روزا نباشه؟ مگه میشه هزاران بار شکر نکنه؟!
خدایا بابت همه چی، همه چی ِ همه چی، یه عاااااللللمه شکرت…
بعدا نوشت: تا حالا خواستین تلگرامتونو پاک کنید؟ وای اصن مصیبتیه هاا :/ شما تصور کنید من چندین گیگ فیلم و آهنگ و عکس و یه عالمه متن اون تو دارم که باید همشونو دانه دانه منتقل کنم به گوشی -_- یعنی الان چندین روزه که فقط دارم اطلاعات انتقال میدم و هنو تموم نشده :|
یه استارت بزرگ برای زدن یه تونل به وسعت زمان
به وسعت قلبهامون
خوردمش…
آخه دانی که چیست دولت؟
دیدار یار دیدن
ولی ندیدن بهتره از نبودنش…
هوای فردا بستگی به این داره که کی کجاس
کی تو دل کیه
شاید ابریه
شایدم نیس…

-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳۷ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۲۲ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۲۸ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۲۷ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۳ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
مرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )