دیشب که از کتابخونه اومدم حقیقتا جنازه بودم و استقلال بازی داشت
مامانم میگفت نیمه اول خیلی خوب بازی کردن، خیلیم ناداوری شده در حقشون و اینا
خلاصه تا دقیقه ۶۰ نشستم دیدم نه نمیشه، دارم میمیرم… فقط دعا کردم به حقشون برسن :) و خوابیدم
نمی دونم ساعت چند بود، حسینم استادیوم بود، فقط یادمه یه سری صدای جیغ و دست و خوشحالی کردن مامانم بود که از خواب پریدم رفتم تو هال به حالت گیج و منگ و مامانم که چشمش به من افتاد با همون حالت خوشحالیش گفت عه خواب بودی ؟ 🙊🙈
گفتم مهم نی، برد؟
گفت آرههههههه 😍 و با کلی ذوق همه صحنه های مهم این نود دقیقه رو برا من توضیح داد :))))
الحق که عشقه این بشر :))
استقلالم که فقط میگم امیدوارم خدا دلشونو به هر نحوی شاد کنه که باعث شادی اییییینننن همه خانواده و اون کسایی که تو استادیوم بودن، شدن :)
دمشون گرم که مردونه و با این همه جوون رفتن جلو و خب خداروشکر که حقشونم گرفتن :)