کتابخونه که میرم، یه سری از بچهها به واسطه دوستاشون که از من سوال میپرسن، میشناسنم و گاه و بیگاه آدمای مختلفی میان که حالا یا سوال ریاضی دارن یا فیزیک که این آخریا به عربی و اینام رسیده!
این خیلی تاثیر مثبتی رو درس خوندن من گذاشته!
موقعی که دارم درس میخونم همش خودمو مجبور می کنم اون مبحثی که الآن خوندمو یه بار تو ذهنم برا خودم مثه یه معلم توضیح بدم که یه موقع یکی ازم پرسید نمونم توش!
و خب واقعا آدم تازه وقتی میخواد یه مبحثی رو درس بده خیلی خوب اونو یاد میگیره…
بماند که من به خاطر همین توضیح دادنم تازه دارم میفهمم چه ول وشویی تو نظام آموزش پرورشمون هست و بچهها واقعا چقدددررر الکی و بی سواد دارن میان بالا و همه تمرکز معطوف شده رو مدارس خاص
خیلی حال بدیه که آدمایی رو ببینی که به خاطر معلماشون، با وجود علاقه و استعداد زیادی که دارن، از یه درس زده میشن و به جایی میرسن که اون درس و حتی حذف میکنن…
درس دادن همیشه برا من عشق بوده، این که یکی بهم میگه تو با توضیح دادنت نگاهمو به ریاضی عوض کردی، واقعا یکی از بهترین حساییه که تجربش کردم و خب واقعا هم دارم تاثیرشو میبینم
این که چقدر درسارو عمیقتر یاد گرفتم
و یا چقدر انگیزم برا درس خوندن زیادتر شده درصورتی که قبلا (همین اوایل امسال) خیلی کسل درس میخوندم
خلاصه که وقتی میبینید یه سری عوامل درونی و بیرونی باعث میشه حالتون بد باشه، اون چیزی نباشید که دلتون میخواد و کلا کلافه بشید، شروع کنید به گشتن تو خودتون و پیدا کردن کوچکترین چیزهایی که خوشحالتون میکنه و اون کارهارو به هر طریقی که میتونید و تو هر سطحی که در دسترستونه انجام بدین…
من اشتباهم این بود که میدونستم چقدر تدریسو دوس دارم ولی فک می کردم حال خوبم فقط وقتی میاد که برم نجوم درس بدم و پول دربیارم و اینا و همین که امسال به خاطر کنکور نمی تونستم این کارو انجام بدم کلی بهم ریخته بودتم! غافل از اینکه از این حس خوب الان که نه توش پوله و نه نجوم، خبر داشته باشم…