تابستون که رفتیم شمال، من طبق معمول همیشه جت اسکی سوار شدم و خب اصولا اعتقاد دارم همه هیجانش به تکی سوار شدنه به خاطر همین تکی سوار میشم
این دفعه بعد از این که آقاهه محدوده رو بهم نشون داد، بهم گفت وقتی تایمت تموم شد خودم میام دنبالت و من یه باشه ای گفتم و راه افتادم… میرفتم دورترین جایی که اجازه میدادن و و خب انقدر گاز میدادم که واقعا دستم خسته میشد… یادمه اون آخرای تایمم که خودم کم کم متوجه شدم دیگه باید برگردم، صدای یه جت اسکیو از پشتم شنیدم و خب بهترین راه برای بیشتر سواری کردن این بود که بدون این که بهش نگاه کنم تخته گاز برم تا دور ترین جایی که میشد رفت… کنار اون پرچم قرمز، و وقتی میخواستم دور بزنم جت اسکی خاموش شد… تو این مدت آقاهه هی به من نزدیک و نزدیکتر میشد و من هرچی استارت میزدم روشن نشد که نشد… وقتی بهم رسید خودشم امتحان کرد و چنتا کار گفت ک بکنم ولی روشن نشد! به من گفت تو همین جا بمون من برم بکسل بیارم، من گفتم باشه و رفت… نزدیک غروبم بود و فقط من از جت اسکیا تو دریا بودم، اون ده دقیقه فوقالعاده بود، یه دریای ژرف و آروم و یه سکوت محض که دیوونه کننده بود… برا اون ده دقیقه به تنهایی چندین خط میتونم بنویسم اما یکی از فکرای بولدی که فقط تو ذهنم بود این که بپرم تو آب…
وقتی مرده اومد و داشت طنابو به جت من میبست:
+ آقا میشه بپرم تو آب؟
- بپر :)
+ (متعجب)
- شنا بلدی؟
+ آره
- بپر…
و پریدم… یه چن متر شنا کردم و از جتا دور تر شدم و له شدم بس که این آب سنگینه! به قدری خسته شده بودم که حس میکردم یه هجده چرخ از روم رد شده
وقتی آقاهه کارش تموم شد و میخواستم دوباره سوار جت اسکی شم، وقتی پشتش رسیدم اصلا نمیتونستم حتی یه ذره خودمو بکشم بالا، به قدری بدنم تحلیل رفته بود که حس میکردم جا پای جت اسکی برام یه قله غیرقابل فتحه و خب مرده از دریا و سنگینیش خبر داشت، اول بهم گفت که یه ذره استراحت کنم و وقتی بازم نتونستم بیام بالا خودش اومد رو جت منو دستمو گرفت و کشوندم بالا… خب اون لحظهها جزو یکی از بهترین لحظههای زندگیم ثبت شد ولی تا هفتهها بعدش من به قدری بدن درد داشتم که حد نداشت
همه اینارو گفتم که از یه تشابه بگم
بعضی موقعها هست، یه اتفاقاتی میوفته و همش غمه، تمام زندگیت میشه غم
انقدی که هرجارو نگاه میکنی اون غمت و همهی دردای مربوط به اون مدام جلو چشمته
این وقتا واقعا واقعا اگه کسی نباشه نمیشه
اگه خودت غریقم باشی، بعضی موقعها که غم دورتو میگیره و سنگین میشی و نمیتونی ازش در بیای، باید یکی باشه…
یکی باشه که دستتو بگیره و بکشتت بیرون…
این چند هفته اخیر، با همه اتفاقای بدش، شده بود دریای غمم…
شده بود دریای غمم و من فقط سرم بیرون بود که بتونم نفس بکشم و نیاز داشتم به غریق
به یکی که نجاتم بده…
روز تولدم، واقعا تولد بود…
روز نجاتم از مرگ میون غمهام، که اگه یه ذره دیرتر شده بود نمیدونستم چی به سرم میاد… نمیدونستم چه اتفاقی میوفته…
ولی دیگه مهم نیس… چون اون روز من دوباره متولد شدم، با دید جدید به دنیا، با حس جدید به دنیا و با عشق ِ عجیب ِ جدید به زندگی!
آدما همیشه نجاتدهنده شونو یادشون میمونه… من نیز هم…
این روزهای تازه زندگی جدید، عجیب دلچسبن، عجیب…
حس خوب زندگی کردن برای هدفی که شده تمام ذهن و زندگیت و شما تصور کنید صبحتونو با صدای گرم داریوش رفیعی که میخونه «گلنار گلنار کجایی کز غمت ناله میکند عاشق وفادار…» شروع کنید و زمزمه کنان صبحونه بخورید و آماده شید برا رفتن به کتابخونه، با یه توفیق غیر اجباری تو اون هوای تازه اول صبح ده دقیقه پیاده روی کنید و به همه خاطرات خوب و اتفاقای خوب آینده فکر کنید
اصن مگه میشه آدم عاشق این روزا نباشه؟ مگه میشه هزاران بار شکر نکنه؟!
خدایا بابت همه چی، همه چی ِ همه چی، یه عاااااللللمه شکرت…
بعدا نوشت: تا حالا خواستین تلگرامتونو پاک کنید؟ وای اصن مصیبتیه هاا :/ شما تصور کنید من چندین گیگ فیلم و آهنگ و عکس و یه عالمه متن اون تو دارم که باید همشونو دانه دانه منتقل کنم به گوشی -_- یعنی الان چندین روزه که فقط دارم اطلاعات انتقال میدم و هنو تموم نشده :|
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.