من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

برای تویی که هم محرمی هم مرحم…

مدت‌هاست که حال دلت خوش نیست و می‌دانم

درگیری‌هایت را می‌دانم

آن‌ حس‌های غمگینی که شب‌ها پیش خودت بازشان می‌کنی و از حال نا آرامت می‌نویسی را می‌دانم

می‌دانم و این مرحم پیدا نکردن برای دردهایت درمانده‌ام کرده

این هیچ راهی برای خوب شدنت نداشتن درمانده‌ام کرده

مدت‌هاست در سکوت می‌خوانمت و با دردهایت

با غم‌هایت مچاله می‌شوم

می‌خوانمت و نمی‌توانم بگویم؛

هی رفیق همه شب‌ها و روزهای شادی و غمم

می‌دانم گرفته‌ای

می‌دانم روزها از هر طرف کش می‌آیند و شب‌ها بدتر

می‌دانم خسته شدی

اما ببخش که رفیق نیستم

ببخش که تنهایی 

ببخش که همه این روزها کنارت نیستم تا صدای قهقهه دیوانگی‌هامان گوش فلک را کر کند و غصه‌هایت را فراری دهد…

اما در پس همه‌ی این روزهای نبودن

لحظه شماری می‌کنم برای روز تولدت

زمستان را یکی یکی خط می‌زنم تا به بیست و سومین روزش برسم

به روزی که حس می‌کنم برای همه معجزه رخ می‌دهد و برای ما هم …

در کنار همه‌ی این نبودن‌ها لحظه به لحظه به تو فکر می‌کنم

پاتریکم را بغل می‌کنم و به تو فکر می‌کنم که به جای همه‌ لحظه‌هایی که نیستم با لیوان باب اسفنجی‌ات حرف می‌زنی

رفیق جان

ببخش که در کنار رفتن‌های همه از رفتن من هم ترسیدی

ببخش که نبودم تا مدام زیر گوشت زمزمه کنم من همانیم که اگر دنیا برود کنارت می‌مانم

من همانیم که عاشق خوشحالی کردن‌های تو از چیزهای کوچیک است

من همانیم که کنارت می‌نشینم و باهم رفتن‌های بقیه را می‌بینیم و دلمان را به حالشان می‌سوزانیم که نمی‌دانند چه از دست داده اند…

نمی‌داند چه مهربانی ای از زندگیشان کم شده…

من همانیم که می‌مانم…

الی جانم

قول می‌دهم که جبران همه این نبودن هارا در بیاورم

تو فقط غصه دار نباش

تو فقط نترس

تو فقط بخند …

من قول می‌دهم که این روزهارا برایت جبران کنم…

شایدم زودتر…

فکر ۷-۸ سال دیگ
وقتی پولامونو جمع کردیمو تونستیم یه خونه ی نقلی برا خودمون بخریم ...
حوالی ولیعصر و انقلاب
شایدم نزدیک پارک لاله ..
یه خونه ی ۶۰-۷۰ متریِ دو خوابه که قراره یه خوابشو با کتابخونمون کاغذ دیواری کنیم و دو تا میز کار خوشگلِ بزرگم توش باشه
کتابخونمون پره کتاباییه ک باهاشون زندگی کردیم و بزرگ شدیم ..
میز من احتمالا با یه لپ تاپ و خودکارو ماشین حساب و چن تا برگه و دو تا قاب عکس ـ که یکیش عکس دوتاییه مامان بابامه و اون یکی عکس دوتاییه خودمو حسین ـ پر شده و میز تو احتمالا با دیوان فروغ و سر رسیدی ک توش مینویسی و خودکارِ خوشگلت و یه عکس چهار نفره خانوادگی و شاید عکس بچه ی ارسلان ..
آها چراغ مطالعه یادم رفت ...
جاهای خالی دیوارم ، لوح تقدیرای نویسنده ی برتر تو و مدالای منو مدرک فارغ التحصیلیمون پر کرده ..
از جذاب ترین قسمت خونمون که بیایم بیرون ، میریم سراغ اتاق خوابمون ...
وقتی وارد اتاق خواب میشی پنجره ی قدی و بزرگ کنار اتاق توجهمونو جلب می کنه و چون من عاشق آسمونم و ستاره ها و زورم از تو بیشتره قرار شد ک تخت من کنار پنجره باشه ..
پرده ی اتاق نمی دونم چه رنگیه ولی خیلی خوشگله چون باهم انتخابش کردیم و کاغذ دیواری هام نمی دونم چه شکلین ولی حتما به پردمون میان ..
دو تا تخت سفید دو طرف اتاقه و یه میزآینه ی سفیدم بینش
رو میز آینمونم پر ادکلانای خوشگلمونه و تو کمد آینم کلکسیونه ساعتامون با یه سری خرت و پرت دخترونه ی دیگ
پایین تختمونم کمدای لباسِ سری تخت و آینمونه ..
پایین تخت من یه پستر انیشتینه و راستش پایین تخت تورو نمی دونم چیه !
رو عسلیه کوچیک کنار تختمون دو تا چراغ خواب خوشگل هست ک شبا قبله خواب ، بعد از خاموش کردنِ برقا روشنشون می کنیم و شروع می کنیم ب حرف زدن از آینده و هر چیزی ک حالمونو خوب می کنه ..
رو تختیو پتوی من ببره ! ام مال توااااممممم ، شاید غورباقه !
نمیدونم چرا غورباقه .. یهو به ذهنم رسید
رو دیوارای اتاقمون نمادای دوستیمون یعنی باب و پاتریک و پت و مت به چشم می خورن ! خیلی جالبه ک دو تا نماد داریم :)
از اتاق ک بیایم بیرون وارد حال میشیم ک چون خونمون کوچیکه و می خواستیم اتاق خواباش بزرگ باشه ، تقریبا نُقلیه و با پذیرایی یکیه ..
یه LED و سینما خانواده و بند و بساطش تقریبا یه دیوارو به خودش اختصاص داده و یه نیم ست نشیمن سفید سورمه ایم جلوشه
حالمون سفید سورمه ایه
تا اون موقع حتما من پیانو یاد گرفتمو ، پیانوم کنار دیواره و ویولون توام بهش تکیه داده شده ..
ام یه فکری همین الان به ذهنم رسید ! چطوره اتاقمون رنگی رنگی باشه ؟ یادت باشه حتما بهش فک کنیم !
یه فرش سفید سورمه ایه ۶ متریه خوشگلم وسط حال پهنه ..
ام رسیدیم ب آشپزخونه ! راستش اصن ذهنیتی نسبت بهش ندارم!
تو قبول کردی برامون غذا بپزی دیگ مگ نه ؟ آشپزخونه همششش سلیقه ی تو باشه :)
راستی!
احتمالا تا اون موقع منم خوش عکس شدمو یه عکس دو تاییه توپمونو قاب می کنیم و میزنیم به دیوار حال :)

رد کن بیاد این دوای خستگی مارو بینم…

وقتی چشام قلبی میشه 😍

حال ما دوتا چه خوبه همیشه :))) هیش کی مثله ما دیوونه نمیشه :)))

الی الی الی

تو فوق‌العاده‌ای دختر :)

کی مثه تو می‌تونه حالمو خوب کنه آخه

وقتی صب زنگ می‌زنی خونمونو صدای نگرانتو می‌شنوم چون گوشیمو جواب نداده بودم

وقتی نمی‌دونم از شدت خوشحالی اینکه انقدر برات مهمم بخندم یا با دعواهات پشت تلفن بگرخم و درنهایت یه ترکیب خنده‌دار از این دوتا میشه حال اون لحظم

وقتی میگم بریم بیرون و فقط می‌پرسی کجا

وقتی شهرکتاب مرکزی رو پیشنهاد میدی و با التماس میگم الی بخدا پول ندارررریییم

وقتی مثله همیشه نقطه شروع بیرون رفتنامون انقلابه و ادامه روزو به حالمون می‌سپریم

وقتی ایده متروگردی میاد تو ذهنمون :))

وقتی میام دروازه‌دولت و خنگولانه بهت میگم بیا بالا و توعم قبول کنی درصورتی که دوباره باید بیایم تو خطی که تو هستی

وقتی بعد هزارو شونصدو نودو هفت بار انقلاب اومدن بازم میگی فاطمه از اینورو به شعور حافظم توهین میکنی :دی

وقتی میریم تو مغازه کوچیک و رویایی و پر از کتاب آقای کریمی که کتاب مصباح یزدی رو بخری 

وقتی آقای کریمی میگه ۵ مین منتظر باشید تا بیارنش و تو این فاصله دعوتمون می‌کنه که کتابارو نگاه کنیم

وقتی با روح و روانمون بازی می‌کنه با نسخه اصلی کتابایی که فیکش تو بازار پر شده

وقتی کتابای انتشارات کاروان و ایزا ترجمه‌های آرش حجازی رو با جلد سخت بهمون نشون میده

وقتی بی‌خیال بودجه و همه چی میشیمو با علم به این که اگه الان نخریمشون دیگه نمی‌تونیم پیداشون کنیم، کتابای فوق‌العادشو می‌خریم

میشه مدل جیبی‌تونو به من بدین لطفا :؟

دیروز اومدم خونه

بعد از دو هفته

فوق‌العادس

انقده دلم برا حسین تنگ شده بوووووود که اخر میگفت:

آجی ولم کن :/ تموم شدم :/

وای انقده خوب بود

همه وسایلمو تنهایی برد تو خونه نذاشت یه دونشم بگیرم دستم

فرض کنید کوله پشتی سنگین منو لپ تاپ و چمدونو برد خونه

یعنی عاشقشمااا

خیلی خوبه این بشر ^____^

دیروز کلا روز خوبی بود با این که کم درس خوندیم ولی همش خوب بود :))

وای ماماننممم

یه چیزایی گفت

من داشتم شاخ درمی‌اوردم

- فاطمه یه مشتری داریم ۱۵ ساله مقیم آمریکاس !

+ وااااااایییی جدا ؟ وای مامانم شمارشووو بده مننننن ! می‌خوام باهاش بحرفمممم

- بذار امتحاناتو بدی مدالت مشخص شه، اگه طلا شدی باهاش حرف می‌زنم که کمکت کنه

+ مااماااان تو فوق‌العاده‌ای… عاشقتم یعنی:)) همیشه می‌دونی چجوری به من انگیزه بدی :))

- :) 

الی الی الی

یعنی دیگه حرفی نذاشتی برا من 

عاشقتم خل و چل روانی :)))

+ لازم به توضیحه که مادرجان در بانک کار می‌کنه :! گفتم شاید سوال بشه براتون یه نفر که اینجا نیست چجوری مشتری‌شونه :!

این حجم از تفاهم بی‌سابقه‌س!!!!!

هر وقت یه زن و مرد جوون با یا بچه کوچولو رو تو یه ماشین میبینم ناخودآگاه با حسرت به خودم میگم چقدر خوشبختن. نمیدونم چرا حسرت. شاید چون هم زمان یه فکری میاد تو ذهنم که میگه من هیچ وقت نمیتونم خوشبختی این مدلی رو حس کنم. نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه نمیتونم با کسی سهیم بشمش و بعد حاااالم باهاش خوب باشه. حس میکنم هرگز نمیتونم یه مرد رو انقدر خوشبخت کنم یا حتا یه مرد منو انقدر خوشبخت کنه. خیلی عجیب غریبه اما واقعا حس میکنم نمیتونم شریک شم با کسی این زندگیو

یا حتا وقتایی ک ارسلان با نامزدش حرف میزنه و میبینم که اون دختر، چقدر دختره! چجوری میتونه انقدر دختر باشه؟ چجوری میتونه گاهی مطیع باشه؟ چجوری میشه سرکش نبود؟ چجوری میشه اعتماد کرد به یه نفر و کل وجودتو سپرد بهش؟ به نظرم همچین چیزی غیر ممکنه. همیشه قشنگ ترین رویاهای بچگیم و عمق خواسته هام و چیزی که تو خواب و خیال میدیدم، خودم بودم و یه خونه ی نیمه تاریک بود. از هفت صبح تا ده شب کار کردن و بعدش اومدن تو اون خونه و یه کمی نوشتن. یه کمی خلوت کردن با جغد نازنینم. یه لیواااان بزرگ چایی خوردن یکم ویولن زدن بعد خوابیدن. بعد هم دوباره صبح و کار و کار و کار. تو تمام عمرم فقط یه بار، فقط یه بار تو رویاهام این خونه یکم روشن بود. فقط یه بار شد که وقتی رفتم تو آشپزخونه چایی بیارم یه نفر از پشت بغلم کرد و تنها نبودم! فقط یه بار و به مدت خیلی کوتاهی این اتفاق افتاد نمیدونمم چرا افتاد. اما بعدش دوباره همون تنهایی و خونه تاریک و جغد عزیزم. هیچ وقت آینده ی جدی م چیزی جز این نبوده

نمیدونم چرا اما... اما واقعا دلم میخواد همین چیزایی که تعریف کردم سرنوشتم باشه نه یه زندگی روشن دو نفره و خوشحال! به نظرم چیزی نیست که براش ساخته شده باشم. خسته میشم ازش. از کلیشه ای بودنش. از تکراری شدنم تو زندگی. از استرس اینکه شاید یهو دیگه دوسم نداشته باشه... ترجیح میدم خودم باشم و یکی دو تا رفیق، که بدونم تا تهش هستن. اصلا به خاطر حس خیانت یا تنها شدن تحمیلی از طرف شخص مقابلم نیست که دلم نمیخواد اون خونه قشنگمو با کسی سهیم شم. نه! فقط به خاطر اینه که من واقعا اون آینده رو اونجوری که ترسیم کردم دوسش دارم! خیلی زیاد. به خصوص جغد عزیزم رو

باشد که اتفاق بیوفتد

+ وقتی وارد وبلاگ الی شدم و ابنو خوندم، حس کردم دیگه نمی‌تونه کسی بیشتر از این با من تفاهم داشته باشه

+ خودم هنو تو هنگم و نمی‌دونم چه کامنتی براش بذارم :|

از داشتن تو به خودم افتخار می‌کنم…

سال دوم وقتی از اون کلاس ۲۹ نفره که ۷-۸ نفرش می‌خواستن بیان ریاضی کنار تو نشستم و مثل همیشه خوشحال بودم جایی که هستم خلوته و قوی، هیچ وقت فک نمی‌کردم یه روزی مثه امروز برسه که از غصه‌ها و فشار درسات اشک تو چشمام جمع بشه و به خودم لعنت بفرستم که چرا پیشت نیستم

چرا مثه تک تک ثانیه‌هایی که این دوسال بهم انرژی دادی و گوشمو تمام وجودمو از انرژی مثبت پر کردی، الان کنارت نیستم و تو چشمات زل بزنم بگم

الی

تو فوق‌العاده‌ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم و می‌بینم

تو بی‌نظیری وقتی ۱۷ سال و ۶ ماه و ۱۵ روز سن داری و صدها جلد کتاب خوندی، با عشق ویالون میزنی، مسلط انگلیسی صحبت می‌کنی، یه کتاب زیر چاپ داری و یه کتاب در حال تایپ با شاید هزاران نوشته و داستان کوتاه، با اختلاف کوچک‌ترین عضو یه ارکستر رسمی هستی و وقتی با یه دانشجوی سال آخر فیزیک صحبت می‌کنی تا بهش نگفتی متوجه نمیشه که دانش‌آموز ریاضی هستی نه دانش‌جوی ریاضی! تو بی‌نظیری وقتی عاشق زیستی و ریاضی می‌خونی و با شعرای فروغ زندگی می‌کنی

الی تو فوق‌العاده‌ای وقتی کتونی‌تو می‌پوشی و قدم به قدم مغازه‌های انقلاب رو گز می‌کنی و روح کتابارو درک می‌کنی

تو فوق‌العاده‌ای که لذت شنیدن ده باره‌ی یه آهنگ زیر بارون وسط پارک لالرو می‌فهمی

الی تو بی‌نظیری وقتی درداتو تو دلت نگه‌ می‌داریو به همه‌ی آدمای دنیا عشق می‌ورزی

الی

تو با ارزش‌ترین و با ارزش‌ترین و با ارزش‌ترین آدمی هستی که نه‌تنها تو زندگی خودت بلکه تو زندگی اطرافیانت و من وجود داری

الی تو انقدر موفق و عالی‌ای که اگه نباشی انگار که دنیا یکی‌ از گرانبها ترین داشته‌هاشو از دست داده

انقدر عالی‌ای که هزاران نفر با سه چهار برابر سن بیشتر از تو هنوز به جایگاهت نرسیدن

رفیق دوس داشتنی

یکی از عزیزترین و مهم‌ترین و ارزشمندترین داشته‌هام تو زندگی،

تو انقدر آدم ثابت شده‌ای برا دنیا هستی که شاخ ترین آدمای روی زمینم بیان بگن تو نمی‌تونی و منتظر شکستت باشن، تمام ستاره‌ها و آسمونا و همه چیزای خفنی که تو این دنیا وجود دارن، کنارت وای میسن و با تمام وجود ازت حمایت می‌کنن

الی 

تو، تو درست‌ترین جایگاهی که می‌تونه برات وجود داشته باشه وایسادی ولی همه‌ی اینا برای تو کمه

لیاقت تو خیلی خیلی خیلی بالاتر از همه‌ ایناس

پس برا رسیدن به لیاقتت مثه قبلا تلاش کن و خسته نشو

خدا و تمام کائناتش

و من با تمام وجودم

تا آخرین لحظه کنارتیم…

کنه (!) وجودم…

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یک اویِ خستگی درکن

وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد، دل بسته اش شده باشد یا چمیدانم از همان ها که مردم اسمش را عاشق میگذارند، شده باشد؛
خسته که میشود تمام خستگی اش را همان یک نفر که دوستش دارد یا دل بسته اش شده است یا چمیدانم شاید معشوقش است، میتواند در کند.
دیگر هیچ کس، هیچ کجای این دنیا خستگی ات را نمیفهمد... دیگر هیچ کس هیج کجای این دنیا دلت را نوازش نمیکند. دیگر خنده ی هیچ کس نمیچسبد به دلت. دیگر چشم های هیچ کس نمیپاشد توی صورتت و زل نمیزند ب نگاهت.
وقتی یک نفر را دوست داشته باشی... دل بسته و عاشقش باشی...
فقط او... تاکید میکنم فقط او میتواند دلت را آرام کند...
فقط او میتواند آنچنان دلت را ببرد که خستگی های روح و جسمت پر بکشند و برای همیشه بروند گورشان را گم کنند لعنتی ها!
فقط اوست... فقط او میتواند...
توی زندگی همه مان یک "او"ی خستگی در کن، یک "او" ی معشوق ... یک "او" که بغل کردن بلد باشد کم است! هر کس باید یک "او" برای خودش پیدا کند!
یک "او" که بتواند دانه دانه خستگی هایت را بتکاند!


#الهه_فیوجی

#الی

زن‌ها

زنها موجودات عجیبی اند...
یک روز که ازشان خبری نگیری... حتا اگر یک روز نشده باشد...حتا اگر 23 ساعت و 30 دقیقه از دعوایتان گذشته باشد، هزار فکر و خیال پیش خودشان میکنند...
لابد دیگر دوستم ندارد... لابد دیگر نمیخواهدم... لابد جایی سرش گرم است... لابد بی من راحت است... لابد از من خسته شده است... و هزاران لابد دیگر...
و وقتی که فقط با یک "خسته بودم ببخشید" مردشان مواجه میشوند، نمیدانند چه کنند... تمام حس های بد دنیا میریزد در دلشان... سرخورده و ساکت میشوند... هیچ نمیگویند... فقط در خودشان خفه میشوند...
زنها موجودات عجیبی اند... آنها "خسته بودم ببخشید" را غم و غصه میکنند و چند بار در خودشان میمیرند...

#الهه_فیوجی

#الی

من ماگدالینم .. غول تماشا ...