یا حتا وقتایی ک ارسلان با نامزدش حرف میزنه و میبینم که اون دختر، چقدر دختره! چجوری میتونه انقدر دختر باشه؟ چجوری میتونه گاهی مطیع باشه؟ چجوری میشه سرکش نبود؟ چجوری میشه اعتماد کرد به یه نفر و کل وجودتو سپرد بهش؟ به نظرم همچین چیزی غیر ممکنه. همیشه قشنگ ترین رویاهای بچگیم و عمق خواسته هام و چیزی که تو خواب و خیال میدیدم، خودم بودم و یه خونه ی نیمه تاریک بود. از هفت صبح تا ده شب کار کردن و بعدش اومدن تو اون خونه و یه کمی نوشتن. یه کمی خلوت کردن با جغد نازنینم. یه لیواااان بزرگ چایی خوردن یکم ویولن زدن بعد خوابیدن. بعد هم دوباره صبح و کار و کار و کار. تو تمام عمرم فقط یه بار، فقط یه بار تو رویاهام این خونه یکم روشن بود. فقط یه بار شد که وقتی رفتم تو آشپزخونه چایی بیارم یه نفر از پشت بغلم کرد و تنها نبودم! فقط یه بار و به مدت خیلی کوتاهی این اتفاق افتاد نمیدونمم چرا افتاد. اما بعدش دوباره همون تنهایی و خونه تاریک و جغد عزیزم. هیچ وقت آینده ی جدی م چیزی جز این نبوده
نمیدونم چرا اما... اما واقعا دلم میخواد همین چیزایی که تعریف کردم سرنوشتم باشه نه یه زندگی روشن دو نفره و خوشحال! به نظرم چیزی نیست که براش ساخته شده باشم. خسته میشم ازش. از کلیشه ای بودنش. از تکراری شدنم تو زندگی. از استرس اینکه شاید یهو دیگه دوسم نداشته باشه... ترجیح میدم خودم باشم و یکی دو تا رفیق، که بدونم تا تهش هستن. اصلا به خاطر حس خیانت یا تنها شدن تحمیلی از طرف شخص مقابلم نیست که دلم نمیخواد اون خونه قشنگمو با کسی سهیم شم. نه! فقط به خاطر اینه که من واقعا اون آینده رو اونجوری که ترسیم کردم دوسش دارم! خیلی زیاد. به خصوص جغد عزیزم رو
باشد که اتفاق بیوفتد
+ وقتی وارد وبلاگ الی شدم و ابنو خوندم، حس کردم دیگه نمیتونه کسی بیشتر از این با من تفاهم داشته باشه
+ خودم هنو تو هنگم و نمیدونم چه کامنتی براش بذارم :|