من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

این حجم از تفاهم بی‌سابقه‌س!!!!!

هر وقت یه زن و مرد جوون با یا بچه کوچولو رو تو یه ماشین میبینم ناخودآگاه با حسرت به خودم میگم چقدر خوشبختن. نمیدونم چرا حسرت. شاید چون هم زمان یه فکری میاد تو ذهنم که میگه من هیچ وقت نمیتونم خوشبختی این مدلی رو حس کنم. نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه نمیتونم با کسی سهیم بشمش و بعد حاااالم باهاش خوب باشه. حس میکنم هرگز نمیتونم یه مرد رو انقدر خوشبخت کنم یا حتا یه مرد منو انقدر خوشبخت کنه. خیلی عجیب غریبه اما واقعا حس میکنم نمیتونم شریک شم با کسی این زندگیو

یا حتا وقتایی ک ارسلان با نامزدش حرف میزنه و میبینم که اون دختر، چقدر دختره! چجوری میتونه انقدر دختر باشه؟ چجوری میتونه گاهی مطیع باشه؟ چجوری میشه سرکش نبود؟ چجوری میشه اعتماد کرد به یه نفر و کل وجودتو سپرد بهش؟ به نظرم همچین چیزی غیر ممکنه. همیشه قشنگ ترین رویاهای بچگیم و عمق خواسته هام و چیزی که تو خواب و خیال میدیدم، خودم بودم و یه خونه ی نیمه تاریک بود. از هفت صبح تا ده شب کار کردن و بعدش اومدن تو اون خونه و یه کمی نوشتن. یه کمی خلوت کردن با جغد نازنینم. یه لیواااان بزرگ چایی خوردن یکم ویولن زدن بعد خوابیدن. بعد هم دوباره صبح و کار و کار و کار. تو تمام عمرم فقط یه بار، فقط یه بار تو رویاهام این خونه یکم روشن بود. فقط یه بار شد که وقتی رفتم تو آشپزخونه چایی بیارم یه نفر از پشت بغلم کرد و تنها نبودم! فقط یه بار و به مدت خیلی کوتاهی این اتفاق افتاد نمیدونمم چرا افتاد. اما بعدش دوباره همون تنهایی و خونه تاریک و جغد عزیزم. هیچ وقت آینده ی جدی م چیزی جز این نبوده

نمیدونم چرا اما... اما واقعا دلم میخواد همین چیزایی که تعریف کردم سرنوشتم باشه نه یه زندگی روشن دو نفره و خوشحال! به نظرم چیزی نیست که براش ساخته شده باشم. خسته میشم ازش. از کلیشه ای بودنش. از تکراری شدنم تو زندگی. از استرس اینکه شاید یهو دیگه دوسم نداشته باشه... ترجیح میدم خودم باشم و یکی دو تا رفیق، که بدونم تا تهش هستن. اصلا به خاطر حس خیانت یا تنها شدن تحمیلی از طرف شخص مقابلم نیست که دلم نمیخواد اون خونه قشنگمو با کسی سهیم شم. نه! فقط به خاطر اینه که من واقعا اون آینده رو اونجوری که ترسیم کردم دوسش دارم! خیلی زیاد. به خصوص جغد عزیزم رو

باشد که اتفاق بیوفتد

+ وقتی وارد وبلاگ الی شدم و ابنو خوندم، حس کردم دیگه نمی‌تونه کسی بیشتر از این با من تفاهم داشته باشه

+ خودم هنو تو هنگم و نمی‌دونم چه کامنتی براش بذارم :|

صخره .
۱۷ مرداد ۱۶:۵۲
از دست شماها:)

fatemeh ^__^ :

از دست ماها :)))
No Name
۱۸ مرداد ۱۶:۱۶
الی این رو قبلا تو رمان باورم کن از زبان آنید نخونده بوده ؟!
این متن رو اون قسمتی که از هفت صبح تا فلان کار و روشنیِ خونه و اینارو یادمه که قبلا خوندم ..
شاید دارم زر میزنم ولی :/

fatemeh ^__^ :

نه 
اول اینکه از رمانای ایرانی بدش میاد
بعدم اینکه کلا من از وقتی میشناسمش رویاش همینه!
ولی خب همون‌طور که من باهاش هم‌عقیدم ممکنه هزار تا آدم دیگه من جمله نویسنده اون رمان هم باهاش هم عقیده باشه!
الی
۱۸ مرداد ۲۰:۲۲
وای فاطمهههه این اشتراکاتمون منو کشته😍😍

fatemeh ^__^ :

جان الی منم کشته 😍😁
No Name
۱۹ مرداد ۲۳:۰۳
خیلی آشنا بود آخه :)))

fatemeh ^__^ :

:)
صخره .
۲۰ مرداد ۰۰:۴۴
ی سر وب عرفون بزن

fatemeh ^__^ :

چشم
صخره .
۲۰ مرداد ۱۰:۵۱
چشمت بی بلا:)

fatemeh ^__^ :

:)
بهار پاتریکیان D:
۲۰ مرداد ۱۳:۳۴
فاطمه :|
بیجول :|
دلم برات تنگ شده :|
کچل :|

fatemeh ^__^ :

:)
منم دلم براتون تنگ شده که :))
یکم دیگه مونده تا آخرش :)
صخره .
۲۲ مرداد ۰۰:۰۹
دالی کن باو
چه قد جات خالیه اخه!!!

fatemeh ^__^ :

دال،لــــــــــی

من چقد خوشحالم شماهارو دارم :)
صخره .
۲۲ مرداد ۱۲:۳۸
فاطمه پر قدرت میری جلوها
گفته باشم!!بی طلا برگردی خودم لهت میکنم:-D

fatemeh ^__^ :

چشم ^___^
با قدرت برای آرزوها :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من ماگدالینم .. غول تماشا ...