زندگی خوابگاهی زندگی به شدت سالمیست
بگذریم که من تقریبا تمام اتاقم را اوردهام به خوابگاه و زیاد حس نمی کنم اینجا اتاقم نیست :دی
فقط میز خوشگل و عروسکهای دوست داشتنیام را اینجا ندارم … مخصوصا شاسخین ِ جان ِ دل که جای خالیاش به شدت حس میشود مخصوصا شبها :(
البته پرینترم هم نیست و اولین باری که رفتم خانه آن را هم میآورم :دی
خب چیست؟ نکند انتظار دارید هر بار برای پرینت گرفتن از مبارکآباد تا میدان هروی یا لویزان بروم؟ :/
چراغ مطالعهام هم اینجاس همراه با متکا جانم ^__^
داشتم میگفتم
خلاصه که هر چه در اتاق از آن استفاده مینمودم الآن در خوابگاه است :دی
یخچال هم پر است از ردبول و شیرکاکائو و میوههایی که مادرجان دیروز اورده است :))
سالم است از این جهت که فقط روزی سه وعده غذا میخورم و عصرانه و شونصد بار پلههای مارپیچ چوبی خوابگاه را بالا پایین میروم و تازه هر روز دوش هم میگیرم
یکی از عجایب خوابگاه که خودم هم در آن ماندهام روزی سه بار مسواک زدنم است
قاموسا دست خودم نیست
صبح ها قبل از رفتن به دانشگاه
ظهرها بعده غذا
و شبها قبل از خواب
بسی خرسندم از برنامه جاری
باشد که عادت شود اینگونه زندگی کردن
اینجا انگار فقط خودم زندگی میکنم
تنها عبارتهایی که بین من و هماتاقیها رد و بدل میشود همین
- پایین چیزی لازم نداری؟
+ نه
هاییست که هرکدام هنگام پایین رفتن میگوییم…
بسی همهچیز جذاب است و آرام
در مورد چیزهای دیگر بعدا میحرفم
دیگر فرت :)