میدانی خدا
این روزها نزدیکی
و چقدر حس میکنم همهچی سرجایش است ...
تاحالا فکر کردی چه به موقع همه چیز را تجربه کردم ؟
شاید بقیه بگویند کوچک بوده
شاید بگویند شروع امتحان هایت از ۵ سالگی زود بوده
شاید بگویند بزرگ شدن و تصمیم گرفتن در ۱۲ سالگی و عذاب کشیدن و فهمیدن در ابتدایی فاجعه بوده
شاید بگویند سپردن اختیار به دختر ۱۶ ساله حماقت بوده
شاید بگویند در ۱۷ سالگی، این فهمیدن نادرست بوده
اما نبوده و تو میفهمیدی
نبوده و تو چه استادانه هوایم را داشتی در این سالها
نبوده و من حالا خوشی ِعذاب هایم را حس میکنم
حالا میفهمم چه میخواهی از من
وقتی تا ۱۷ سالگی مرا در دورهی فشردهی کلاسها و امتحان های پیش بینی نشده ات راه دادهای
و چه خوشحالم که بقیه، تو نیستند...
فکرش را بکن
اگر آن امتحان ها از ۴ سال دیرتر شروع میشد
یعنی الان من باید در بیمارستان میبودم ؟ و هنوز تورا نشناخته بودم ؟ و زندگیم را درک نکرده بودم ؟
فاجعه فاجعه فاجعه
چه خوب که بقیه، تو نیستند خدا ...
چه خوب که در این ۱۷ سال با من معامله کردهای
چه خوب که چیزهایی دادمو بهترینها را برگرداندهای سکوت
از تو چه پنهان هنوز یواشکی غصه آنها را میخورم
از تو چه پنهان که دادنی هایم را فراموش نکرده ام
از تو چه پنهان که هنوز بابت آن دادهی خیلی قدیمی اشک میریزم و مرحم میخواهم
اما خدا
تو ندید بگیر این بیقراری هارا و مرحم باش
مونس باش
بگذار به حساب کم توانیم در این سال ها و خسته شدن روحم
خدا در این میدان مسابقه گاهی کم میاورم
به رویم نیار و زیر بازویم را بگیر
اجازه بده گاهی در آغوشت استراحت کنم
سرم را بغل بگیر و بگذار گاهی های های گریه کنم
پیشانیم را ببوس و بگذار با تو آرام شود این قلب خسته
مهربان جان
ساده بگویم
بیتو نمیشود هیچ جوره