من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

مگه میشه تو نباشی و

از هواپیما پیاده میشی ، یه نفس عمیییق با تمام وجودت حالتو خوب می کنه
جایی هستی ک وجود اون توش آروم گرفته و تو هم ازش آرامش می گیری
یادِ همه ی چشم انتظاریات میوفتی و اشک تو چشمات حلقه می زنه
راه میوفتی ب سمت در خروجی :
- خانوم ماشین نمی خواین ؟
- لطفا برین حرم ..
- بله حتما


هندزفریِ تو گوشت زمان و مکان و ازت می گیره و چشماتو روهم میذاری و وقتی بازشون می کنی ، انگار تو دنیا دیگ هیچی نیست و فقط گنبد و گل دسته ی اونو میبینی ..
اشکات سرازیر میشه و باورت نمیشه آقا بعده اون همه انتظار یه همچین روزی دعوتت کرده .. اولین شب جمعه ی ماه رجب .. کجا بهتر از بودن کنار اون ؟
بعد چن لحظه از ماشین پیاده میشیو تقریبا پر میکشی ب سوی حرمش
وقتی از حراستِ وقت گیر رد میشی و پاتو میذاری تو صحن قدماتو آهسته می کنیو بعد ک تابلوی اذن دخول و میبینی سریع به سمتش حرکت می کنی :
«خداوندا؛ من ایستاده ‏ام کنار درى از درهاى خانه‏ هاى پیامبرت که درود تو بر او و آل او باد، و تو مردم را بازداشته ‏اى از این‏که بدون اجازه او وارد شوند، و فرموده ‏اى: «اى کسانى که ایمان آورده ‏اید به خانه ‏هاى پیامبر وارد نشوید مگر اینکه به شما اجازه داده شود». خداوندا؛ من به حُرمت صاحب این مکان شریف در فقدان او معتقدم؛ همان‏ گونه که آن را در حضورش باور دارم، و مى‏ دانم که رسول تو و جانشینان تو – که درود بر آنان باد - زنده‏ اند، نزد تو روزى مى ‏خورند، جایگاه مرا مى‏ بینند سخن مرا مى ‏شنوند، و سلام مرا پاسخ مى‏ دهند، و تو گوشم را از شنیدن کلام ایشان بازداشته ‏اى، و درِ فهمیدن لذّت راز و نیاز با ایشان را برایم گشوده ‏اى. پروردگارا؛ من ابتدا از تو اجازه مى ‏گیرم، و ثانیاً از رسول گرامى‏ ات - که درود خدا بر او و آل او باد - اجازه مى‏ طلبم، و از جانشین تو امام و پیشوایى که اطاعت او را بر من واجب فرموده ‏اى، (یعنى حضرت) علىّ بن موسى الرضا - که سلام بر او باد - و از فرشتگانى که به این بارگاه مبارک و پر برکت موکّلند در مرحله بعدى اجازه مى ‏خواهم. آیا وارد شوم اى رسول خدا؟ آیا وارد شوم اى حجّت خدا؟ آیا وارد شوم اى فرشتگان مقرّب خداوند که در این زیارتگاه اقامت دارید؟ به من - اى مولاى من؛ - اجازه بده وارد شوم بهتر از اجازه ‏اى که به یکى از دوستانت مرحمت فرموده ‏اى، اگر من شایسته آن نباشم، شما شایستگى آن را دارید.»
فقط اشکاته ک همراهیت می کنه و راه میوفتی سمت صحن جمهوری
نمی فهمی مسیر چجوری طی میشه و وقتی وارد صحن میشیو چشمت ب ایوون طلا و سقاخونه میوفته آرامش سراسر وجودتو فرا می گیره و زبونت بند میاد .. تو شلوغی ی جا برا خودت پیدا می کنی و بعد از سلام کردن شروع می کنی ب خوندن زیارتش ..
همین جوری با دعاها مشغولی ک یه قطره میریزه رو صورتتو بعده چند لحظه بارون خیلی تند تر از اونی میشه فکرشو بکنی
مردم ب تکاپو افتادن و با هر روشی ک می تونن کمک می کنن فرشارو جمع کنن
خانوما همدیگرو بلند میکنن و کمک می کنن فرشا لول شه و آقایون میبرنش یه جایی ک بارون بهش نخوره
دلت میلرزه از این همه همانگیشون باهم درصورتی ک اصن نمیشناسن همو و شاید بیرون از این جا ب هم نگاهم نکنن
ولی نگاه
عشقه توعه ک همرو کنار هم ب تکاپو میندازه
وای میسی زیر بارونو اجازه میدی قطره های بارون پشت سرهم و با سرعت عجیب غسلت بدنو تو همون حالت با امامت حرف می زنی
حرف میزنی
اشک میریزی
التماس می کنی
عهد میبندی و قسمش میدی
و هر کسی ک التماس دعا گفته مثه ی فیلم از جلو چشمت عبور می کنه
بارون هنوز با بخشندگی تمام وجودتو دربرگرفته و نمی دونی با این همه حس خوب چی کار کنی
نزدیک اذان با زبون روزه ، زیر بارون
شب آرزوها ، حرمش ..
دیگ تو دنیا بیشتر از این چی می خوای از خدا
بعد از نیم ساعت ک به خودت میای میبینی یه عده دارن رو همون سنگ فرشا زیر بارون نماز می خونن و حسودیت میشه
چشم میچرخونی تا مهر پیدا کنی
بعده برداشتنش میای بین پنجره فولادشو ایوون طلا
مهرو میذاری رو زمین و بلند میشی
« نماز حاجت می خوانم قربت الی الله ، الله اکبر »
می خونی و قطره قطره اشکت زیر بارون گم میشه
بلند میشی ، میشینی ، رکوع ، سجود ، قنوت ..
هر لحظه فقط خودشه ک تو ذهنته نه آرزوهات
انگار زبونت قفل شده اصن
تا وقتی اون هس
حاجتی در کار نیس
خودش تمام دنیاس
بعد نماز حال خوبی داری .. انگار سبکی ..
پامیشی رو بروی حرم و شروع می کنی درد دل کردن باهاش
میگیو میگیو میگیو کم کم خالی میشی
حس می کنی دیگ هیچی رو دلت زیادی نمی کنه .. اروم تر از قبل تا اذان باهاش مناجات می کنی و بارون هنوز کامل بند نیومده
بعده اذان با آب بارون و سقا خونه روزتو باز می کنیو میبینی همه دوباره شروع کردن ب فرش پهن کردن:
- آقا صف نمازم هست اینجا ؟
- بله خانوم ، برا نماز دارن پهن می کنن دیگ
میری یه گوشه میشینیو نماز مغرب و می خونیو چون نمازه لیله الرغائب و باید بین مغرب و اعشا بخونی ، دیگ اعشارو نمی خونی ..
میری یه چیز مختصری می خوریو تا خودتو جمع و جور می کنی و میرسی ب صحن انقلاب می بینی ساعت ۹ شده و دعای کمیل شروع میشه الان ..
دعای کمیل با شکوه هرچی بیشتر برگزار میشه و هرلحظه احساس می کنی داری از یه صافی جدید روحتو عبور میدیو از قبل حالت بهتره ..
بعده دعای کمیل نماز لیله الرغائب و اعشا و بعدشم برگشتن ب صحن اصلیو نماز برا همه اونایی ک دوسشون داری تا ساعت ۱ مشغولت می کنه و با اخرین نماز، بارون دوباره شروع میشه و فرشارو جمع می کنن ..
تا ساعت ۳ از این صحن می ری اون صحنو از اون یکی میری به اون یکی
ساعت ۳، رواق امام خمینی و روح تو، با صدای حدادیان ب اوج میره و حس می کنی چقدددررررر خوشبختی ک الان اینجایی
بعد نماز صبح ، دعای ندبه رو سنگ سرد روبرو حرمش خوابو از چشمات میگیره و بهت روح دوباره میده و بعد از اون لحظه های سخت شروع میشه
لحظه ی تلخ خداحافظی
با اشک دعای وداع رو می خونی و از هر صحن ک میای بیرون ی سلامِ دوباره ب آقا میدی
ساعاتی بعد تو فرودگاه :
« مسافرین محترم پرواز شماره ۵۲۶۴ هواپیمایی آتا ب مقصد تهران جهت سوار شدن به هواپیما لطفا ب خروجی ۶ مراجعه فرمایید »
و پایان لحظه هایی ک مثه یه رویا تا ابد تو ذهنت حک میشه ..


نم بارون بباره ..

من ماگدالینم .. غول تماشا ...