من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

51 ●

شب مرحله یک!

هیچ حس خاصی ندارمخنده

عده ظهر ب مامانم داشتم می گفتم پارسال استادم حداقل شب مرحله یک زنگ زد ، امسال انگار نه انگار :)))

دیشب مامانم گفت فاطمه بسه دیگه هرچی درس خوندی ، پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم :)

خودمم خسته شده بودم

کتابو بستم حاضر شدم رفتیم بیرون :)))

رفتیم لوستر دیدیم ، مغازه هارو چرخیدیم ، رسیدم به یه مغازه ی لباس مردونه فروشی ، حسین گفت من کمربند می خوام ، من گفتم میرم بیرون یه دوری بزنم ، وقتی برگشتم هنو داشتن سر بستن کمربنده تقلا می کردن :)))

سخت بسته میشد ، پسره داشت تقریبا خودشو کچل می کرد ک به حسین یاد بده :)) خلاصه اون که کارش تموم شد ، منم همین جوری یهویی هوس کردم پیرهن بخرم ( البته از قبل تو فکرش بودم ) خلاصه دو سه تا از پیرهن مردونه هاشو اورد و یه دونه خشگلشو انتخاب کردم برا خودمو‌خریدم :))))

امشبم بعده شام گفتم مامان بریم بیرون ؟ :d

گفت باوش بریم :)

رفتیم برا حسین کفش خریدیم ، برگشتنی گفتم من شلوار می خوام :)) 

رفتیم تو مغازه مورد علاقه مون فمیلی اسپرت ! شلوارمو انتخاب کردم ، یه شلوار ورزشی دمپا.. حسین گفت عه آجی ازاین کلاه کپا ک دوست داری :) گذاشتم سرم خیلی بم میومد ! آدیداس بود .. حسین گفت اینم عیدیه من :) و من اون لحظه در گُنجِ خودم نمی پوستیدم از خوشحالی :)) 

اومدیم خونه مامانم یه نگاه معنا داری کرد ، گفت فاطمه تو درس بخونی خیلی خرجت کمتره :))) دیگه از پای کتاب بلندت نمی کنم :)

وقتی پوشیدمشون خیلی بم میومد .. کاملا پسرونه .. با موهای کوتاه ..

دیگه نمی ذارم موهام بلند شه :)

پسر باشم خوشتیپ ترم :دی

آها راستی !

آقای فتحی وقتی بیرون بودیم زنگ زد ، ۵ مین درمورد مرحله ۱ حرفیدو آخرشم در کمال سخاوت گفت سوال داشتی هرموقع از امشب بپرس :) تا صب بیدارم !

پ.ن: اون موقع ک به مامانم گفتم چرا هیش کی زنگ‌ نمی زنه فک کنم خیلی زود بودخنده

من ماگدالینم .. غول تماشا ...