رعدوبرق عجیبی بود ...
تو مدرسه تنها
با استادی که بی وقفه درس میده
رو میز نشسته بودمو دستم جلو دهنم بود
سعی می کردم هواسم به صدای استاد باشه
برگشت
- تو چقد ترسیدی ... !
نه
دوباره هواسشو می ده به تخته
قسمت دومو که می نویسه
میگم بریم دیگه
به ساعت نگاه می کنه
هنو پنج و نیم نشده
می خنده
- تو که گفتی تا چهل بمونیم (لبخند خبسانه)
نفسمو با صدا میدم بیرون (یعنی خودتو مسخره کن :دی)
- این سوالو حل کنیم بریم
خب
سوال تموم میشه یه سری حرف راجبه ادامه کلاسا میزنه
همزمان وسایلمونو جمع می کنیم
از در میریم بیرون
برق کلاسو خاموش می کنه
یکی از برقای راهرو رو خاموش می کنم
- باید همه برقارو خاموش کنیم ؟
اره بزارید من برم پایین بعد خاموش کنید
پایین منتظرش می مونم باهم میایم بیرون
- فک کنم گفتی موقع رفتن باید ب یکی بگیم
خانوم ابراهیمی رو صدا می کنم
بارون هنوز سرو صداشو حفظ کرده
میرم دمه خونشون برقا خاموشه
نمیدونستن ما تو مدرسه ایم ،
رفتن ...
میریم سمت در
هرچی دستگیررو می کشم باز نمیشه درو قفل کردن و رفتن
با نا امیدی میرم سمت در بزرگه
بازه نفسمو میدم بیرون
ماشین مامانم حکم فرشته نجاتو داره برام
عذر خواهی می کنم و می شینم جلو
مترو مقصد بعدیه ....
پ.ن : نمی دونستم انقد از رعد و برق می ترسم . بر خلاف همه ترساییم که بهشون غلبه کردم می خوام اینو تا اخر عمر نگه دارم ....