من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

48 ●

دارم دقیقه های آخر ۱۷ سالگیمو طی می کنم

سنی که عاشقشم و آرزو می کردم هیچ وقت تموم نشه

سنی که خاص بود و منم باهاش خاص شدم... حداقل از نظر خودم

المپیاد تو مسیر رسیدن به اوجش افتاد و کلی خاطره ی خوب برام رقم زد

خاطره هایی که از ته قلبم عاشقشونم و مطمئنم همیشه گوشه ی قلبم دلم براشون تنگ میشه

همین طور که دلم برا دیشب و امشب تنگ میشه و حتی برای فردا ک قراره با الی بگذره

هفده سالگی ...

واقعا نمی دونم چی بگم .. انقدر دوسش دارم ک الاناس ک اشکم در بیاد از رفتنش

ولی دیشب به خاطر زحمتای بی دریغو مهربونیه بی حدو مرز مامانم به بهترین و فوق العاده ترین شکل بدرقش کردیم

هرچی از دیشب بگم کم گفتم

اگه بگم تو خوشحال ترین حالت ممکن تو تموم این سال ها بودم دروغ نگفتم

هفده سالگی همه چیش خاص بود

خودش ، اتفاقایی که توش افتاد ، تولدش ، کادوهاش ، عشقش و ... هر چی که بهش مربوط میشه بهترین بود

انگار زندگیه من یه مدار سهمی بود که بعده هفده سال رسید به حضیض خانواده

و بعده این همه سال سختی ، حالا من اینقدر این کانونو قوی می کنم تا یه دایره بزنم با شعاع حضیض

دلم می خواد تا اخر عمر تو همین حوالی باشم

با تمام وجودم و از ته قلبم از خدا تشکر می کنم

به خاطر امسال

به خاطر مامانم

به خاطر حسین

و به خاطر همه چی ...

خدایییاااااااااااااا 

خیلی چاکریم

دمت گرم

عاشقتم عاشقتم عاشقتم

تو بی نظیری

و همه چیرو بی نظیر کردی ....

 

پ.ن : مگر از زندگی چه می خواهی که در خداییِ خدا یافت نمی شود ...!؟

هیچی هیچی نمی خوام جز تداوم همین حال خوش

عاشقتم مهربون همیشگی

و حالا وقتشه بگم :

خداخافظ سنِ مهربونم ،خداحافظ عزیزم ، مطمئن باش همیشه تو خاطرم می مونی و هیچ وقت فراموشت نمی کنم بهترینم ...

و

سلام ۱۸ سالگی ، سلام تازه وارده مهربون، سلام شروعه بزرگ شدن .. خوش اومدی به من .. سعی می کنم تو هم مثه ۱۷ بهترین باشی

عاشقتم :) ....

بعدا نوشت: الان که دقیق تر فک می کنم میبینم مدار زندگیم یه بیضی با دوره تناوب ۱۷ سال بود نه یه سهمی :دی

30 ●

هفده سالگی برام یه سنه مقدسه ..

همیشه فک می کردم یکی که هفده سالش میشه خیلی بزرگ شده ...

حتی قبل از تولد امسالمم همین فکرو می کردم ...

ولی یهو وقتی دیدم ۱۶ تموم شده و دارم وارد ۱۷ میشم تعجب کردم

اصن فک نمی کردم انقد زود هفده سالم بشه ،

فک می کردم باید با کوله بار پر تری وارد این سنه عجیب میشدم

الان ولی وقتی فکرشو می کنم می بینم تقریبا هرچی که قبلا به نظرم مناسب این سن بودرو دارم

آزادی ، هدف ، امکانات ، آرزوها و خلاصه هرچی که یه ادم هفده ساله می تونه داشته باشه..

دلم می خواد تا اخر دنیا تو این سن بمونم ...

این روزایی که داره میره با همه ی سختی ها و دردسراش

قشنگ ترین روزای زندگیمو رقم میزنه ..

روزایی که دیگه هیج وقته هیچ وقت بر نمیگرده ..

روزایی که پر از اتفاقات عجیب غریبه و یه ثانیه بعدشم نمی تونی پیش بینی کنی

و جقدر خوبو عالیه که این سنه مقدس برای من ، مزین شده به عشق ، به اُلی

یه هدف چقر و بد بدن ولی قشنگ

از اون حریفایی که بردو باخت جلوش برده ..

یه بازیه دوسر برده بدون بازنده ..

هفده سالگی خیلی خوبه

خیلی

و هیج معلمه رو مخیم نمی تونه این حاله خوبو از من و هفده سالگیم بگیره ...لبخند

من ماگدالینم .. غول تماشا ...