+ متن طولانیه :)
همه چی از اون موقعی شروع شد که من از زندگی تو اون وضعیت خسته شده بودم ..
انگار همیشه یه غم بزرگ تو دلم خودنمایی می کرد . نه خنده ی از ته دل نه یه حس خوب ..
از بیرون همه چی اکی بود .. یه دختر درسخون . یه مدرسه ی خفن . یه اتاق با یه عالمه عروسک و هر تفریحی ک میخوام ..
ولی از تو آشوب بودم .. هیچی لذت بخش نبود ..خسته بودم ..
به خودم گفتم بسه دیگ لعنتی ، تا کجای دنیا می خوای بگی کسیو نداری ، تا کجای دنیا می خوای از خودت فرار کنی ، از توانایی هایی ک داری ، از کسایی ک ازشون متنفری ..
فک کردم .. نزدیک دو سه ماه فک کردمو تلاش کردم زندگیمو از چیزایی ک دوسشون ندارم پاک کنم .. با همه ی اطرافیانم جنگیدمو دلو زدم به دریا ..
پیش خودم گفتم این همه مدت خدارو گذاشته بودی کنارو نه نمازی نه چیزی .. چی شد ؟
به حرفت گوش کرد ؟ نه ..