داشتم بی هدف سنگفرشای انقلاب رو با زمزمه آهنگی که تو گوشم میخوند گز میکردم که یهو چشمم افتاد بهش
بیتوجه به همه چی نشسته بود کنار یه دسته نقاشی که به خاطر در امان موندن از باد چسب شده بودن رو زمین و خودشم با دقت مشغول کشیدن بود
یه سری خودکار رنگی از مدلای مختلف کنارش خودنمایی میکرد
جذاب بود، یه پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله با موها و ریشای یک دست سفید هنری، تن رنجور و عینک که به چهرهش یه مهربونی بیحدو مرز میداد، نشستم پای نقاشیاش، نگاهشون میکردم، نمیدونم چه سبکی بود ولی اون همه رد خودکار رو کاغذ A4 صرفا نیومده بودن ک یه صفحهای سیاه بشه و کی فکرشو میکرد اوووون همه فکر پشت اون خطهای جذاب باشه؟
وقتی نشستم، یه نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد، شاید فکر میکرد منم مثه هزاران عابری که هر روز از اون محل رد میشه، فقط یه هیجان لحظهای به خاطر دیدن نقاشیاش و خودش بهم دست داده، رفتم کنارش نشستم، گفتم این نقاشیا برا فروش هم هست؟ گفت نه اینا فروشی نیس، اینا هدیهس، هدیهشم ده تومنه :)
گفت این نقاشیا هرکدوم یه دنیایی دارن مثلا اینو نگاه کن،(زیری ترین نقاشیش رو که به تخته شاسیش وصل بود بهم نشون داد) گفت به نظرت این چه معنی داره؟ یه ذره نگاه نکاه کردمو گفتم نمیدونم، چه معنیای داره؟ گفتم این عابرایی که از اینجا رد میشن تا حالا ۱۵تا روایت گفتن واسه این! یکی میگه خانومه داره نیایش میکنه، یکی دیگه میگه بچه بسته به پشتش و داره کار میکنه، یکی دیگه میگه داره استحمام میکنه و خلاصه هرکی یه چیزی میگه براش، اما میدونی من با چه فکری کشیدمش؟ گفتم نه با چه فکری کشیدینش؟
گفت این طرحو نگاه،
این که دور این خانومهس ترنجه، ترنجم فقط مخصوص فرش ایرانیه! خب منم میخواستم راجع به زن ایرانی حرف بزنم دیگه!
میخندم و ادامه میده: میبینی این پایینش بستهس، بعد باز میشه خانومه میره توش و بعد بسته میشه؟ این همون جامعهس که زن ایرانی رو محدود میکنه، که تو یه فضای بسته نگهش میداره و همیشه تو حاشیه حفظش میکنه، حالا میبینی پشتش به ماعه؟ برا اینه که اگه جلوش به سمت ما بود فقط یه کار میتونستم براش بکشم اما حالا که پشتش به ماعه همه کار میتونه بکنه! همینه که یه عالمه برداشت مختلف از حالتش میکنن! ولی میبینی حتی صورتش هم مشخص نیست، چون تو ایران از قدیم الایام همیشه مردسالاری بوده، پول دست مرد بوده، حاکمیت دست مرد بوده، اجازه و تصمیم دست مرد بوده و حتی زنم دست مرد بوده! همیشه مرد مطرح میشده و زن شناخته نشده باقی میمونده، فارغ از این که اصلا یعنی چی مرد و زن؟ همهشون انسانن ولی خب اینجا این جوری نبوده…
حرفاش و خوشگل صحبت کردناش چنان به خودش جذبم کرد که اصلا نفهمیدم چقد رو زانوهام نشسته بودم جلوشو یه لبخند بزرگم مهمون لبم شد، بهش میگم اینم هدیه میدی؟ میگه اگه تو بخوای آره :) لبخندم پهنتر میشه، میگه پایینشم برات امضا میکنم به تاریخ امروز تقدیم به خودِ خودت :) دلم میخواد بغلش کنم با این مهربونیش، بهش میگم اسمم فاطمهس، نقاشیمو امضا میکنه و مینویسه تقدیم به مهربانم! «فاطمه» جان
میخوام برم که میگه همین الآن اولین معامله رو با من کردی حالا ببینیم کی سود میکنه کی ضرر، با خنده بهش نگاه میکنم میگم معلومه که شما ضرر کردین، این نقاشی به این عزیزی رو با پول به من دادین، میخنده، قشنگ میخنده، میگه چون اینو میفهمی من دیگه ضرر نکردم فقط قول بده قابش کنی بزنی به اتاقت خب؟ میگم به روی چشم :) میگه بازم بهم سر بزن میگم حتمااا و با حافظ راهیم میکنه و میگه این بیت برا نقاشیته:
تنور لاله چنان برافروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
ازش خداحافظی میکنم و سر میخورم به سمت مترو، فکر میکنم به بهترین حسن ختام این انقلاب ِ به وقت شنبهی بعد از امتحان، که به یاد قدیما رقمش زدم، به تنهایی پارک لاله رفتن و پیدا کردن صندلیمون تو اون قسمت جنگلگون پارک لاله با اون مسیرای مازگونهش که هر دفعه برا پیدا کردن صندلی عزیزمون گیجمون میکرد و به وصلهی ناجور بودنم تو اووون همه زوج زوج نشستناشون و به انقلابی که هرجاش و هر قدمش برام مساویه با تو، کی بهتر از عمو بلوط میتونست انقددددر حالمو خوب کنه آخه…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.