- میدونی چرا به آموزشگاه گفتم فقط ساعت ۶-۸ صب کلاس بر میدارم؟
+چرا؟
- چون خیلی تو کارم وسواس دارم، وقتی یکی میاد زیر دستم دوس دارم تا ته همه چیو بهش بگم و این وسواسه وقتی زیاد بشه به زندگی آدم لطمه میزنه، اینه ک دوس دارم شاگردام کم باشن ولی همشون عالی بشن.
+ میفهمم…
پیش خودم فک میکنم، به این که چطوری یه سریا میتونن این همه با بقیه خوب باشن! با بقیههایی که لزوما بهشون نزدیک نیستن و گاهی اوقات اصلا نمیشناساننشون!
بعد مثلا به یه آدمایی مثه منم میگن مغرور
بابا به خدا من مغرور نیستم، فقط نمیدونم چجوری میشه که آدم اون روی مهربونشو، اون روی دلسوزو فداکارو از خود گذشتهش رو برا همه نشون بده، این مثه همون وسواس تو آموزشه،آدمو از پا میندازه، شایدم به خاطر اینه که حد وسط نداشتم، همیشه وقتی یکی بهم نزدیک میشد تمام خودمو میذاشتم وسط، با یه سریای اندک هم کمی گرم میگرفتم و بابقیه هم خیلی خیلی خیلی معمولی بودم، من مغرور نبودم هیچ وقت، هیچ وقت حس نکردم نسبت به کسی برتری دارم و تازه کلی جاهام خودمو به خودم نشون میدادم میگفتن ببین، خجالت بکش از سنت و این حجم از ندونستههات، ولی هیچ وقتم هیچ دلیلی ندیدم که با آدمای اطرافم رابطهای فراتر از یه سلام احوالپرسی ساده داشته باشم!
آدما همیشه چهاردسته میشدن برام
اول اونایی که انقدددر نزدیک شدن که شدن بخشی از دنیام، وقتی نباشن زندگی لنگِ حضورشونه، لنگ رنگ و بوشون، صداشون!
اینا همونان که تمامم براشون وسطه همونا که تعدادشون به آانگشتای یه دستم نمیرسه
دومین دسته اونایین که از معمولی بودن یه درجه بالاتر رفتن و باهاشون صحبت میکنم، میخندم، از بودنشون لذت میبرم و اون لبخند پنهان تو دلم پیش این آدمام نمایان میشه ولی هیچ وقت بهشون دل نبستم، و همیشه منتظرم که همون جوری ک با یه سلام اومدن، با یه خداحافظی هم برن…
دسته سوم اما عموم مردم و اطرافیانم رو تشکیل میده، کسایی که سعی میکنم رابطهام در حد همون محیط کاری و کاملا جدی بمونه، بدون هیچ انعطافی، اینا آدمایین که بودو نبودشون رو اصلا حس نمیکنم، ولی حتی رفتارم با این دسته هم نه برپایه غروره و نه چیز دیگه، فقط همیشه سعی کردم شان یه انسانو رعایت کنم، هرچند که گاهی بیشتر از گاهی وقتا هم موفق نبودم!
دسته چهارمم کلا تو دیوارن، آدمایی که ازشون متنفرم! اینا تعدادشون کمتر از انگشتای دوتا دسته و همیشه و همه جا سعی کردم تو دورترین حالت ممکن نسبت بهشون قرار بگیرم که نه برخوردی داشته باشم نه چیزی…
خلاصه کلامم این که انقد راحت رو یکی برچسب مغرور بودن نزنید، شاید این برچسبه یه جاهایی واقعا اون طرف رو نابودش کنه و باعث بشه منزوی تر از قبل به زندگیش ادامه بده!
چن وقت پیش یکی از بچهها نوشته بود آدما برا نیازهاشونه که کنارت میمونن و وقتی اون نیاز از بین بره میرن، اون موقع حس نوشتن و جواب دادن نبود، اما الان میگم که واقعا این طوری نیس، انقد ذهنتون رو نسبت به رفتنای بقیه بسته نگه ندارید که فلانی تا وقتی بهم نیاز داشت موند! نه این طوری نیس! برا هر سلامی یه خداحافظ در نظر بگیرید، هرکی کنار شماس لزوما بهتون نیاز نداره، فقط هست، و فردا ممکنه نباشه، امروز از مصاحبت باهات حس بدی نداشته و فردا ممکنه حسش عوض شه!
لپ کلام که، جانب اعتدال رو برا خودتونم رعایت کنید، آدما محکوم به تحمل تعریفهای شما از خودتون نیستن و همیشه انتظار خداحافظی رو از همهی آدمای زندگیتون داشته باشید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.