امروز همون یه جرقه خلاصه نوشتن و به چشم تدریس به فصل نگاه کردن، برام کافی بود تا همه حسهایی که موقع درس خوندن تو زمان المپ داشتم برام زنده بشه
قشنگ یادمه، اون موقع هایی که کیهانشناسی میخوندم، یه جوری کتاب رایدنمو میخوندم که حس میکردم این آخرین دیدارمونه
خلاصه نویسیهای کیهانشناسی تو اون دفتر سیمی طوسی، اون تیکهش که دلم نیومد خلاصه رایدن رُ ترجمه کنم عینا همون جملههای انگلیسی رُ با کمی تغییر وارد دفتر میکردم
چقد عشق بود تو نجوم خوندنهام، من با تمام وجودم اون کتابا رُ نفس میکشیدم، کلپنرم که آش و لاش شده بود، جلد اول مادرن، انقد ذوق میکردم وقتی میخوندم تو مقدمهش نوشته بود این کتاب به دانشجوهای دکتری تدریس میشه، که هرچیزیم که نمیفهمیدم توش، کلی میرفتم تو نت و این کتاب و اون کتاب دنبالش که ببینم چیه…
من کتابامو نفس میکشیدم، به دور از هر رقابتی، هر رنگ مدالی، عاشق بودم، شاید مرحله دو قبول شدن و افتادن تو اون رقابت ناعادلانه بدترین ظلمی بود که کتابام شد، به قلبم… من لذت نجوم خوندن رُ با پا گذاشتن تو اون رقابت از خودم گرفتم، اون چند ماه و بعدش انقدر برام اذیت کننده بود که پامو از همه جمعای نجومی بریدم و شماره همه آدمای نجومی به جز دو نفر رُ به زباله دان گوشیم سپردم.
دلم برا کتابام تنگ شده، برا شبایی که نمیفهمیدم چجوری صب میشه، برا ماشین حسابم، دلم برا خودم تنگ شده…
الانم که تو جو کنکورم و دارم میبینم چقد خالی از علم و عشق و فنه، بازم باورم نمیشه
میگم نکنه اشکال از منه؟ نکنه همه دارن مثه زمان المپ من لذت میبرن و من فقط جا موندم؟
ولی نه… این بوی تعفن فکر با ۴ تا فرمول و کتاب از حوالی میز هر کنکوریای بلند میشه…
آقا
کنکور ظلمه
فقط ظلمه
نمیدونم چطوری میتونم حال دلمو برگردونم به اون روزا، نمیدونم چجوری میتونم همه این یه سال ِ بعد از مرحله دو رُ فراموش کنم
اما همه تلاشمو میکنم
خاکستر عشق ِ زیر سیاهیای قلمبو دوباره شعلهور میکنم…