یه موقعی به خودت میای که میبینی سالها زندگی کردی ولی انگار چیزی به دست نیوردی
از نظر بقیه شاید حتی تو شرایط خیلی ایدهآلی باشی ولی تو ذهن خودت نه تنها هیچی ایدهآل نیست که حتی خیلی هم درهمه
بعضی موقعها هست آدم نیاز داره خودشو بتکونه
نیاز دارم به تکونده شدن
که همه چیو بریزم بیرون و از نو بچینم خودمو
احساس آدم چرخشیه خیلی…
یه زمانهایی منطقی، یه زمانهایی احساسی
باید سعی کنم تو هر پیچی که هستم، دز اون یکی احساسمو کنترل کنم، چون زندگی نه بدون قلب ممکنه، نه بدون مغز…
یه آسایشگاه روانی، مناسب ترین جاییه که ادم میتونه توش زندگی کنه، ولی زندگی بیرون آسایشگاه به ما نیاز داره…
ولی میشه برا یه مرخصی یه هفتهای از زندگی روش حساب کرد
هوم؟
پیشنهادم اینه که تو هر سن و جنسیتی هستید یه چیزی رو داشته باشید که بشه بغلش کرد
من ۹۰ درصد نفس کشیدنامو مدیون شاسخین و بغلشم که اگه نبود نابود بودم…
پر کردن یه خونه به صورت نم نم خیلی لذت بخشه
مثه اتاقم که سالها براش زحمت کشیدم و هربار یه چیزی که لازم داشتمو بهش اضافه کردم تا شده اینه دوست داشتنی
آدرس وبلاگ و تک بودنش برا من، به شدت دست و پامو بسته که نتونم جای دیگه بنویسم و سرویسای دیگم عرفان و نداره که براش قالب بسازه که خونمو دنج کنه
هر چند که اینجا رو هم با اون اشتباه اول و زیاد شدن مخاطبا از دنجی دراوردم
میگه با قهر به آدما نگاه میکنم تا دوست داشتن
میگم چرا ادمارو دوست داشته باشم؟
میگه به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
از درون فرو میریزم
انگار که شیشهها شکسته میشه و قلبم شروع میکنه به تپش
میترسم
از همه سالهایی که اشتباه رفتم
فک میکنم
به خودم
به کارام
آرومتر که میشم، ذهنم میره سمت همه لحظههای خوب بودنم
اشتباهم این بود که فک میکردم اگه کسی نتونه وارد قلعه راپانزلم بشه، نباید دوسش داشته باشم
قبلا میگفتم بی تفاوت باشم، الآن میگم عادی باشم
یه سری چیزا برا من خاص بود
اون خاص بودنها خوب بودن، خیلی زیاد
ولی نتیجه گیری رفتارهای موخر بر اون خاص بودنها اشتباه بود و سیاه شدم
میخوام دلمو بتکونم
اون کنج ِ دنج ِ تنهایی همیشه مال منه ولی تازه فهمیدم که با دوست داشتن بقیه از دستش نمیدم
فقط باید حفظش کنم و مواظبش باشم
کمتر حرف بزنم
کمتر حرف بزنم
کمتر حرف بزنم
شاید آرامشم برگرده…