امروز عجیب بود
اولین بار کافه و سوراپرایزهاشو اون آهنگای پرسرو صداش
وقتی اون کیک شکلاتی های بزرگ و دیدم و به این فک کردم ک چرا شش تا سفارش دادم
وقتی رفتیم پارک لاله و خوشحالانه تقریبا کل پارک لاله رو دور زدیم با اون جعبه کیکا و چهارتا کیکی ک مونده بود
وقتی با الی و امیر رو چمنا نشسته بودیم
وقتی غر زدم به امیر که چرا نذاشتی کیک و بدم به اون بچه های جلو در مترو
وقتی یه پسر بچه موقعی ک داشتیم میرفتیم اومدو گفت ازش ادامس بخیریم
وقتی بچه ها ازش ادامس خریدن و من بلافاصله کیک و دراوردم و بهش گفتم میتونی بخوریش؟
نگاش کردو گفت بذار تو این مشما سیاهه ببرمش خونه
وقتی به مشماش ک خاکی بود نگاه کردم و در کمال نا امیدی زیپ کیفمو به امید یه مشمای تمیز باز کردمو دقیقا همون رو، نمیدونم یه مشما از کجا پیداش شده بود
که با خوشحالی از کیفم در اوردمش و به پسر کوچولوعه گفتم کاکائوعه روشو بخور
وقتی اومد برش داره و دیدم دستکش دستشه
با خوشحالی کاکائوشو برداشتم و خودم گذاشتم تو دهنش و کیک و گذاشتم تو مشما براش و بعدم پشتشو کرد بهم ک بذارم تو کیفش… وقتی کیف کهنه و پینه دوزی شدشو دیدم و ازش پرسیدم کی میری خونه، گفت این ادامسارو ک بفروشم میرم و با سادگی تمام ادامساشو جلو ما شمرد … ۱۳ تا دیگه داشت و من ۳ تا دیگه ازش گرفتم
وقتی بغلش کردم و لپشو بوس کردم
وقتی داشتیم سه تایی تو پارک راه میرفتیم و وقتی نشستم روصندلیا یکی از پسرارو که یه جای دیگه دیده بودیم دوباره دیدیم
قیافه بامزش وقتی یهو امیرو دیدو شناختش :)
وقتی با چشای گرد شده گفت عه عه من شمارو اونور دیدم! خودتونید؟ چرا همه جا هستید؟ :))
وقتی ما خندیدیم و گفتیم اره خودمونیم و با تمام بامزگی ای ک دیده بودم گفت مگه شما جنید :)))
وقتی امیر بهم اشاره کرد به کیکا و من سریع بهش گفتم یه دقه میای اینور؟
وقتی ازش پرسیدم خونتون کجاس و گفت قرچک ورامین
وقتی داشتم چنتا دستمال بهش میدادم و زیر کیک میذاشتم و به امیر گفت بیا یه چی در گوشت بگم و هی بهش تاکید می کرد به کسی نگیاااا
وقتی دستشو گرفتم و کیکو گذاشتم تو اون یکی دستشو تاکید کردم حتما قبلش دستاتو بشوریااا
وقتی با خنده و مهربونی گفت چشممم یه بار گفتی اطاعت میشه خانومم :) و بعد به امیر چشمک زد
وقتی داشت میرفت گفت من رفتم اونور نیاید اونوراا اگه بیاید دیگه میگم جنید :))
وقتی رفت و به امیر گفتیم چی گفت در گوشت و هی نمی گفت
وقتی اخرش گفت ک بهش گفته شبم همین جاس و اشکام
اشکام ک سرخوردنشون دست خودم نبود
تو راه پارک لاله به انقلاب و اون سه تا پسری ک اومدم بهشون کیک بدم ولی گفتن گرسنه شونه و براشون ساندویچ گرفتم
وقتی اخرین ایسگاه کیفمو نگاه کردمو دیدم هیچی پول نقد برا تاکسی ندارم و عابربانک متروعم پول نداشت
وقتی مستاصل تو حیاط مترو وایساده بودم ک اون دستفروشه کارتخوان بیاره و یهو یه خانومه یه پنج تومنی گذاشت رو جعبه کیکا و بهم گفت اینجا کارتخوان پیدا نمیشه و پولشو بندازم صدقات
وقتی با کلی اصرار کارت هدیمو ک توش چهارو نیم فقط پول مونده بود با رمزش دادم بهش و پنج تومنو برداشتم
وقتی جعبه کیکارو با در نیمه باز گذاشتم رو صندلی محوطه مترو به امید این که شاید یه کسی ک گرسنشه ببینه و برش داره
و وقتی تو تاکسی سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و داشتم به گردش این دنیا فک میکردم
باقی مونده اون پنج تومن ک سهم صندوق صدقات شد و بالاخره به خونه رسیدم
امروز عجیب بودو پر درد
و فهمیدم ک من بدون این بچه ها بی هویت ترین فرد جهانم
خدایاا ازت مچکرم
مچکرم ک میذاری با نعمتای رو زمینت دوست باشم و روزی تورو به دستشون برسونم
فقط کمکم کن…