بعضی وقتها هست
هی تمام غصهها و ناراحتیها را در دلت پنهان میکنی
هی صبوری میکنی
هی به دنبال رقم زدن هیجانانگیزترین لحظههایی
هی همه این درو آن درهای دنیارا میزنی
و هی همه چیز را به روی خودت نمیآوری که فقط یک لبخند
یک حس خوب دیرینه
از آنها ک طعم عدسی دارند در سرمای زمستان کنار کسی که دوستش داری،
بیایدو صاف بشیند روی این تارهای انداخته شده روی زندگیت..
از آن لبخندها که حس رفتن و غبار تکاندن از خانهای را دارد ک سالهاست رهایش کردی
از آن لبخندها ک بوی نم خاک میدهند وقتی گلهارا آب میدهی…
اما یکهو
وسط تمام خودت را به بیخیالی زدنها و خوب فکر کردنهایت
وسط تمام تکاپوهایت
یک جایی وسط یک غروب آخر پاییزی
چنان تمام وجودت خالی میکند
چنان کم میآوری
چنان غرق میشوی در تک تک غصهها و دلتنگیها و نبودن های پنهان کرده در دلت
که فقط دلت میخواهد یکی باشد
یکی باشد و این نفسهای اخر دستت را بگیرد
که دستت را بگیرد ک لااقل نمیری
فقط نمیری…