من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

هیس… شادی‌ها خوابند…

بعضی وقت‌ها هست

هی تمام غصه‌ها و ناراحتی‌ها را در دلت پنهان می‌کنی

هی صبوری می‌کنی

هی به دنبال رقم زدن هیجان‌انگیزترین لحظه‌هایی

هی همه این درو آن درهای دنیارا می‌زنی

و هی همه چیز را به روی خودت نمی‌آوری که فقط یک لبخند

یک حس خوب دیرینه

از آن‌ها ک طعم عدسی دارند در سرمای زمستان کنار کسی که دوستش داری، 

بیایدو صاف بشیند روی این تارهای انداخته شده روی زندگیت..

از آن لبخندها که حس رفتن و غبار تکاندن از خانه‌ای را دارد ک سالهاست رهایش کردی

از آن لبخندها ک بوی نم خاک می‌دهند وقتی گل‌هارا آب می‌دهی…

اما یکهو

وسط تمام خودت را به بی‌خیالی زدن‌ها و خوب فکر کردن‌هایت

وسط تمام تکاپوهایت

یک جایی وسط یک غروب آخر پاییزی

چنان تمام وجودت خالی می‌کند

چنان کم می‌آوری

چنان غرق می‌شوی در تک تک غصه‌ها و دلتنگی‌ها و نبودن های پنهان کرده در دلت

که فقط دلت می‌خواهد یکی باشد

یکی باشد و این نفس‌های اخر دستت را بگیرد 

که دستت را بگیرد ک لااقل نمیری

فقط نمیری…

من ماگدالینم .. غول تماشا ...