ساعت ۲۱:۲۰ ، پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵
داشتم فک میکردم چه خوبه که یه چیزیو که خیلی خیلی بزرگتر و تواناتراز منه قبول دارم
چه خوبه که یه خدایی دارم که وقتی کم میارم، وقتی استرس دارم، وقتی حس میکنم هیچی دست من نیست، میتونم خودمو دلمو بسپرم بهش و بگم، من نمیتونم؛ تو که میتونی…
که هندزفریمو بذارم تو گوشمو بذارم سوره مورد علاقمون با صدای استاد شاطری پخش بشه و بعدش استاد فرهمند دعای عهدو بخونه
که حس کنم قبل از شروع امتحان من آرومترینم
خدایا
سکوت شنونده مهربونم
همراه همیشگی ِ تنهاییا و دلتنگیام
چه خوبه که هستی تا دلم به بودنت گرم باشه
چه خوبه که تواناتر از منی تا با خیال راحت بهت تکیه کنم و همه چیو بسپرم دست تو
مهربون من
چه خوبه که وقتی تمام وجودم استرس شده و همه، اطرافم چیزایی راجع به جرمای امتحان میگن که من حتی یه بارم نشنیده بودمشون، وقتی فارغ از همشون میام سمتت، با تمام وجودت، تمام وجودمو غرق آرامش میکنی
خدایا
مرسی که بهم اجازه میدی حضورتو حس کنم
خواهش میکنم بذار و به من توانایی بده همیشه همین قدر باهم دوست و مهربون و نزدیک باشیم
تا آخرین لحظه به امید حس بودنت کنارمه که میتونم نفس بکشم و زندگی کنم…
۲۱:۳۲
اون شبی ک اینو نوشتم امتحانمون کنسل شد به خاطر ابری بودن هوا
شب قبلشم کنسل شده بود
شب بعدش امتحان غیر مسلح رو دادیم که راضی کننده بود
و دیشبم امتحان مسلح…
خودم راضی نیستم و یه سری گلهها هم دارم
نمیدونم از کی
فقط میدونم یکی باید باشه که بشنوه
اون یکیم قطعا جز خدا نیست
انقدر بهش ایمان اوردم که میتونم خودمو تو بغلش آروم کنم و تماممو بسپرم بهش
اما دلیل نمیشه قبلش سرمو تکیه ندم به شونشو اجازه ندم قلبم با اشکام آروم بشه
فقط اینکه
رصد در مجموع اصلا بد نبود و من بازهم تمام داشتههامو گذاشتم وسط…
من ایمان دارم
به توانایی های خودمو اون کسی که همیشه کنارم بوده
پیش به سوی امتحان تحلیل داده :)