چرا هیش کی نمیتونه حالمو خوب کنه حتی خودم…
بعضی وقتا هست
دلت میخواد یه گوش شنوای بیکار داشته باشی
که نگران نباشی داری وقتشو میگیری
دلت میخواد سرتو بذاری رو پاش و اجازه بدی اشکات بیان رو صورتت
که غر بزنی
گله کنی از خودت
از چیزی که هستی
از کمبودن تلاشت
از خسته شدنت
از همه چی…
اما این وقتا که نه کسی هست
نه سوالا آرومت میکنه
باید بری رو تخت
لم بدی به شاسخینت
لپتاپ و روشن کنی
بذاری محمدرضا علیمردانی با صداش بغضتو تو دلت خفه کنه و
نگاهت به لپتاپ باشه تا استارینایت پاک شه…
دل تنها و غریبم
من و این حال عجیبم
حال ِ بارونزده از چشمای ابری
دل ِ دل
دل، دل ِ تنگم
منو این حال ِ قشنگم
حال ِ ابری شده از درد و بیصبری
انگار دل ِ منه که داره میشکنه
صبور و بیصدا هرلحظه با منه
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم منو دلم
احوال تلخمه
وقتی هیشکی نیس که حتی از نگاش آروم بشی
دل ِ تنهات رام نمیشه، این تویی که رامشی
وای از این حال که دلت رو پای اعدام میکشی
بال ِ پرواز ِ دلت با پتک عقلت میشکنه
دل ِ بی دل، بیصدا تو مقتلش جون میکنه
روزی چندبار قتل حسم کار هرروز منه
این یه حسه تازه نیست این حال هرروز منه