من و خدات دوتا دیوونه ایم ..

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست می دارم ...

یه چیزی مثه قلعه ی راپانزل ..

تا قبل از اینک بیام اینجا چن تا وبلاگ تو بلاگفا داشتم ک سیاست این دو تا اخری کامنت خاموش بود ..

بلاگفام مثه بیان نیست ک از تو آستینش مخاطب در بیاره برات

یادمه اون اول اولا باید میرفتی دنبالش ک مثلا بیا تبادل لینک و اینا

خلاصه ک اونجا واقعا مثه دفتر خاطراتم بود ..

نگران این نبودم ک کی می خونه، کی نمی خونه ، کی کامنت میذاره کی نمیذاره

تا اینک از طریق یکی با بیان آشنا شدم جدی و گفتم بذار بیام اینجا

وقتی فهمیدم سرویس مهاجرتم داره دیگ خیلی خوشحال شدم و ب بدبختی البته پستای آخرین وبلاگمو منتقل کردم اینجا ..

و خب این قضیه ای ک آدما ذاتن دنبال یه دوست و هم صحبت مجازی ان ، در مورد منم صدق کردو بعد از چن تا پست کامنت خاموش ، کامنتا روشن شد

بعده چن روز اولین نظرم برا یه وبلاگ گذاشته شد و نمی دونم متاسفانه یا خوشبختانه ولی وبلاگم دیده شد ..

الان ک به این روند نگاه میکنم به خودم میگم کاش همون بلاگفا میموندی یا اصلا کاش کامنتای اینجارو می بستی

این نه به خاطر اینه ک کسی اینجارو می خونه ها

به خاطر اینه ک من آدم ارتباط داشتن با بقیه نیستم ..

اینجا احساس تنهایی می کنم ..

وقتی میرم تو وبلاگای دیگ و میبینم این همه مخاطب درجه یک دارن ک نه صرفا ب عنوان یه وبلاگ ک آپ شده ، بلکه به عنوان یه دوست ک حرفی میخواد بزنه ، بهش نگاه می کنن ؛ راستشو بخواید حسودیم میشه ..

شاید اشتباهم اینه ک اینی ک اینجا هستم دقیقا خود خودمم .. یه من تو دنیای واقعی ک اینجا فقط خاطره مینویسه

یه من ک از قضا خیلی رک و خیلیم بی اعصابه :(

این منه تو دنیای واقعی ام همین طوری تنها بوده و من بعده ۱۷ سال عمر گرفتن از خدا ، برا اولین باره ک با یه نفر بیشتر از یه سال دوستم !

شاید این به خاطر اینه ک همیشه از کسایی ک به قول خودم دوست صمیمیم بودم ، بدترین ضربه هارو خوردم

ضربه هایی ک هنوزم شاهد اثراتشون تو زندگیم هستم ..

به خاطر همه روزها و سختی هایی ک کشیدم به هردلیل ، به خاطر ترحما و حتی رفتارای نا متعادلی که باهام داشتن ، سعی کردم از وقتی وجودمو درک کردم خودمو از بقیه جدا کنم .. یعنی از ۷ سالگی .. چه تو مدرسه ک سعی می کردم همیشه فقط درس بخونمو و نه دوستی نه چزی چه تابستونا ک سعی می کردم انقد کلاس برم ک حداقل زمان ممکن پیش بقیه باشم

البته ناگفته نمونه ک در کمال سخاوت سرنوشت ، من بدترین ضربرو همون سال دوم سوم ابتدایی از بهترین دوستم خوردم .. 

قلمرو تنهاییم به قدری وسیع و ضد ضربه هست و به حدی من خودمو از بقیه جدا کردم ک کم تر آدمی میتونه وارد این قلعه ی دردندشت بشه و کنارم دووم بیاره .. مخصوصا ک این تنهایی ده ساله از من یه آدم بشدت تحمل نکردنی برا بقیه ساخته ..

دنیای بزرگ من متشکل از ۳ تا آدم رو زمین و یه معبود تو قلبمه و همین

اینارو گفتم ک بدونید از همین الان امکان ناراحت شدن از دستم تا هر موقعی وجود داره .. ( چون نمی‌تونم با احساسم با کسی برخورد کنم .. هرچی ک میبینیدو میشنوید عقلمه )

پس

لطفا به خاطر خودتون و حفظ حال خوبتون منو با تنهاییم رها کنید ..

من همون قد که شما از دستم ناراحت بشید از خودم ناراحت میشم ک اصن جرا حرف زدی .. این همه حرف نزدی ، اینم نمی گفتی کسی نمی گفت لالی ..

من ماگدالینم .. غول تماشا ...